سیدمحمدحسین هاشمی
راستش را بخواهی، امروز هیچ جا نرفتم همشهری! نشستم توی خانه. تا دلت بخواهد از پنجره شهر را نگاه کردم. به مسافرانی که از ایستگاه متروی روبهروی خانه بیرون میآیند، خیره شدم. یکی، 2ماسک بر صورت داشت؛ یکی، یک ماسک؛ یکی ماسک و شیلد. یکی دو نفرشان آمدند از ایستگاه بیدود روبهروی مترو، دوچرخه اشتراکی برداشتند. سوارش شدند و رفتند. نمیدانم به کجا. نشستهام و دارم با خودم به سرنوشت تکتک آنها فکر میکنم. به اینکه احتمالاً با کلی ترس و لرز سوار مترو شده بودند. به اینکه وقتی رسیدند بیرون نفسی بهراحتی کشیدند اما نگران کلی مبادا هستند. مبادا کسی بیماری داشته و ما گرفتیم؛ مبادا ما کرونا داشتیم و به کسی انتقال دادیم؛ مبادا بعدازظهرکه دوباره باید سوار مترو بشویم، اتفاقی برایمان بیفتد. از پنجره به روبهرو خیره شدم و دارم تمام روزهایی را مرور میکنم که خبری از این داستانها نبود؛ این همه مبادا وجود نداشت. دارم به تکتک لحظههایی فکر میکنم که من و ما قدرش را ندانستیم. پارسال، همین موقعها، اوایل کرونا، آن موقع که هنوز درگیرش نشده بودم، دوباره همینطور توی خانه بست نشسته بودم و داشتم روزها را یک به یک به هم سنجاق میکردم. اما ماجرای امسال خیلی تفاوت دارد. امسال همهچیز از پارسال گرانتر شده؛ امسال زندگی سختتر شده و من باید قدر همین یک روز را هم که میتوانم در خانه بمانم، خوب بدانم. دارم به ظرف قرصهایم نگاه میکنم. تمام ویتامینهایی که توی این یک سال، شدهاند همنشین شام و ناهار و صبحانهام را گذاشتهام روی میز کنار مبل و یک لیوان آب هم کنارش. شدهام شبیه پیرمردهایی که سن و سالی ازشان گذشته و با داشتن چندین نوه و نتیجه، حالا حال و روزشان به این قرصها پیوند خورده. این قرصها باشد، خوباند، نباشد، بدند. اما من هنوز خیلی سال روبهرویم نشسته تا آن موقع. ولی روزگار، زندگیمان را شبیه هم کرده است. دارم از پنجره بیرون را نگاه میکنم و چشم دوختهام به میدان کوچکی که ماشینها دو سه تا در میان، خلاف جهت حرکت میکنند و آن را دور میزنند. دارم فکر میکنم به این همه عجله. به این همه شتاب.
به این اوضاع و احوالی که توی یک سال و دوماه گذشته گرفتارش شدیم. دارم از پنجره بیرون را نگاه میکنم و گوشم را تیز کردهام به اخبار تا ببینم اوضاع امروز کشور چطور است. دکترم گفته، کمتر خبر گوش کن. گفتم که کارم خبر است. گفت بیخیال باش، گفتم زندگیام خیالبافی است. حالا فقط امید دارم که یک روزی برسد که بگویند کرونا رفت؛ تمام. حالا امید دارم که بگویند دوباره میتوانیم بدون ماسک به هم لبخند بزنیم.
روشنفکری در خیابان/ هنوز به آینده امید دارم
در همینه زمینه :