غوغا و آرامش توأمانم
بهار کاشی
بیرون از ذهن من دنیا دارد به روال همیشگی خودش پیش میرود، اما اینجا در ذهن من همهچیز طور دیگری شده است. پیشتر، حسی از درون مرا به تغییردادن فرامیخواند. تغییردادن چه چیزهایی؟ هرچیزی که با عوضشدنش حالم بهتر میشد. شبها رؤیای تغییر را در سرم میپروراندم. میخواستم همهچیز را به آنچه دوست دارم شبیه کنم و قدرت خواستن بسیار بود. در خواب هم رؤیای دگرگونی میدیدم.
اینروزها هنوز به تغییر فکر میکنم اما دیگر نمیخواهم جهان بیرون را تغییر بدهم. فهمیدهام آنچه حالم را خوب میکند تغییرکردن دنیای بیرونی نیست. من به دگرگونیای درونی، به انقلابی در خودم نیاز دارم. فرصتها میآیند و میروند. زمان میگذرد. گاهی احساس میکنم گوشهای دنج از دنیایم نشستهام و بیخیالِ عقربههایی که تند میچرخند به رؤیاهایم فکر میکنم. آرامشی که در من هست با غوغایی که در جهان بیرون بهپاست همخوانی ندارد. در سرم شور تغییر هست، اما آرامم. آنها که مرا از بیرون میبینند هرگز فکر نمیکنند پشت این آرامش چه رؤیاهای پرهیاهویی نهفته است. من پشت همهی راهرفتنهایم دارم میدوم، پشت همهی سکوتهایم دارم تندتند حرف میزنم. و با همهی این دویدنهای از سرِ شوق و آن حرفزدنهای از سرِ امید، با همهی شورها و شعفها، باز هم آرامم. غوغا و آرامش توأمانم.
راستش وقتی رؤیاهایم را به دست تو میسپارم غوغا و آرامش توامان میشوم. وقتی در اوج هجوم کلمهها و دغدغهها با تو حرف میزنم غوغا و آرامش توامان میشوم. آرامشی که تو میبخشی شبیه به شبنم صبحگاهی است. به آرامی و با لطافت بر جانم نازل میشود. به من شعف میبخشد و مرا به ذات خودم شبیهتر میکند. آرامشی که تو میبخشی حالم را تغییر میدهد. به خودم که میآیم میبینم به گلی صبحگاهی شبیه شدهام، گلی نارنجی با رنگی که غوغا از آن میبارد، اما قطرههای لطیف شبنم را نیز بر جان خود دارد. آن گل نارنجی صبحگاهی، غوغا و آرامش توامان است.
اینروزها بیشتر از قبل دارم با تو حرف میزنم. گفتهای در این ماه سکوت من حتی عبادت است. من اما این فرصت را غنیمت شمردهام و گرچه در ظاهر سکوت کردهام، در ذهنم دارم با تو حرف میزنم. فکر میکنم حرفزدن با تو عبادتی بالاتر از سکوت است. چون در این حرفزدن تو را بارها و بارها با نامهای زیبایت خطاب میکنم. من با فکرکردن به نامهایت به ذات تو نزدیکتر میشوم و بیشتر میشناسمت. میدانم هرچه بتواند مرا به تو نزدیکتر کند عبادت است. و تغییری که همیشه در پی آن بودهام اینجاست. دیگر در رؤیاهای شبانه دنبال آن نمیگردم. در دنیای بیرون آن را جستوجو نمیکنم. به خواست تو همهچیز در من تغییر میکند؛ درست در همان لحظه که در سکوت با تو حرف میزنم، در همان لحظه که به نامهایت فکر میکنم و از همان نقطهی دنج در دنیای خودم که به آن تکیه زدهام. نامت را که میبرم قطرههای شبنم بر زبانم مینشیند و آرامش بر من نازل میشود. و این نشانه است، نشانهای که میگوید به روی گل نارنجی خندیدهای و دعایش را برای تغییرکردن پذیرفتهای.