دیالوگ/ طعم شیرین زندگی
یه خاطرهای از خودم بگم، اول ازدواج ما بود. ناراحتی همهجور کشیده بودیم، همهجور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی، که یه روز پا شدم خودمو راحت کنم. طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین که برم قال قضیه رو بکنم. توتستان بود بغل خونه ما تاریک بود. طناب رو هر بار مینداختم گیر نمیکرد، آخر خودم رفتم بالا، طناب رو گیر دادم، دیدم آقا یه چیز نرمی خورد پشت دستم، توت بود… چه توت شیرینی! یه وقت دیدم صدای بچهها میاد. اومدند دیدند من توت میخورم، گفتن آقا درخت رو تکون بده، ما هم تکون دادیم. اینا خوردن، من کیف کردم. یه خوردهام جمع کردیم، اومدیم خونه. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما رو نجات داد… یه توت!
طعم گیلاس/ عباس کیارستمی