داوود پنهانی
کار صبح مرد رفتگر تمامشده بود. ایستاده بود کنار سطل زبالهای با همان گاری دستی و لباس نارنجی تناش.لباسش را عوض کرد و گذاشت توی کیسه پلاستیکی مشکی و نشست کنار سطل و سیگاری از جیبش بیرون آورد و روشن کرد و عمیقترین و شاید غمگینترین پک را زد. پرندهای از پیشانیاش پر کشید و رفت.داستان نبود، دیدمش و حسش کردم. آنطور که نشست، آنطور که سیگارش را درآورد و سیگارش را آتش زد و دودش رفت توی آسمان و توی ریهاش. من پرندهاش را هم دیدم که پرید. من از کنارش گذشتم و دیدم که پرندهها یکی یکی از پیشانیاش پر کشیدند، از توی گلویش، از توی دودی که از ریهاش برمیخاست. پرندههایی ناپیدا از درون مرد برمیخاست، یکیک و پراکنده و گروه گروه و بسیار. پرندهها برمیخاستند و بر فراز سر مرد پرواز میکردند و گردش حلقه میزدند و دانههای ناپیدا را از دست مرد بیرون میکشیدند و دانهها را میخوردند و پرواز میکردند و برمیگشتند و هوا صبح شده بود که برگشتند به تن مرد. مرد سیگارش را دود کرده بود و غماش را انگار از یاد برده بود و خستگی از پاهاش رفته بود. برخاست، به نور و به صبح و به خزههایی که روی دیوار روبهرو سبز شده بود نگریست. انگشتانش را به دستههای گاریاش گره زد و با گاریاش رفت، از کوچه ما رفت، از خیابان کنار خانه ما رفت. به غم و زندگیاش رفت و من از کنارش گذشتم. مثل همه صبحهای دیگری که از کنارش میگذشتم. مثل همه روزهای دیگری که نمیدیدمش و میگذشتم و در این گذشتن، غمی عمیق حضور داشت؛ غمی که باید یک بار، یک صبح، یک لحظه میرسید تا عیان شود و تو آن را به چشم خود ببینی. من آن غم را در ناتوانی خودم دیدم. من آن را در فاصله زمخت خستگی مرد با خودم دیدم. من آن را وقتی به پیشانی مرد نگاه کردم، دیدم و پرندههایش را دیدم و طرز نشستنش را دیدم و چشمهایش را دیدم و آن لحظه انگار هزار لحظه بود و در آن لحظه عمر جهانی بود. من آن لحظه مرد را دیدم، شناختم، ایستادم و صبح بخیر گفتم و او خندید، با پیشانیاش خندید، با پرندگانش خندید، به پهنای صورتش خندید و دستی به آشنایی تکان داد و دوشنبه آغاز شد. زیر آسمانی که ابر داشت، مهربانی داشت، پرنده داشت.
سه شنبه 26 اسفند 1399
کد مطلب :
126898
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/v2kpg
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved