• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
سه شنبه 26 اسفند 1399
کد مطلب : 126897
+
-

روشنفکری در خیابان/ روایت دست‌ها

سیدمحمدحسین هاشمی

«من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. ولی دست‌هایم چه کار کرده‌اند؟ چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همینطور ذهنم را.» دارم مدام به دست‌هایم نگاه می‌کنم و این تکه از رمان عامه‌پسند چارلز بوکوفسکی را برای خودم تکرار می‌کنم. راستی راستی چکار کردیم با خودمان همشهری! با ذهنمان. ما می‌توانستیم یک کاری بکنیم کارستان اما نکردیم. چرا؟ دارم مدام به دست‌هایم نگاه می‌کنم و هرازگاهی چشم می‌اندازم روی دست‌های راننده اتوبوس که آنقدر الکل زده و آفتاب خورده که انگار کنی کویر لوت به تماشای اقیانوس موهای سپیدش نشسته و هرازگاهی خودش را غرق می‌کند لابلای همه‌‌چیز از هیچ‌چیزی که دارد. خیره شده به روبه‌رو و نمی‌داند تا کجای خط بهارستان – جمهوری را می‌بیند. اما من، لابه‌لای موتورسیکلت‌ها که خط ویژه اتوبوس را خط ویژه موتورسیکلت کرده‌اند دارم تمام گذشته‌اش را می‌بینم. لابد دارد با خودش به جوانی‌اش فکر می‌کند. به دست‌هایش که ترک نخورده بودند؛ به دست‌هایش که چروک نداشتند؛ لک نداشتند. او خیره شده است که آینده‌ای که اگر یک مقدار، فقط یک مقدار بیشتر گاز بدهد، سریع‌تر به آن دست پیدا می‌کند و نشستم در گذشته‌اش که نمی‌دانم کجاست؛ نمی‌دانم چطور است؛ چه شکلی است؛ چقدر غم دارد، چقدر شادی. من دارم مدام دست‌هایش را نگاه می‌کنم و نمی‌دانم از این کاری که دارد راضی است یا نه. اینکه از صبح تا شب، یک خط مستقیم را برود و بیاید. اما می‌دانم که این حق دست‌هایش نبود. دارم مدام به دست‌هایم نگاه می‌کنم و گاهی حواسم را پرت می‌کنم وسط فرمان بزرگ اتوبوس‌اش. جایی که دستانش را گذاشته. دارم به دستانم نگاه می‌کنم که روزگاری قرار بود روی سیم‌های ویولن روان شوند و آرشه بکشند اما حالا از آن دوران هیچ خاطره‌ای ندارند. دارم به دست‌هایم نگاه می‌کنم که یک روز قرار بود با قلم روی کاغذهای کاهی، جولان بدهند اما امروز همنشین این کیبوردهای سرد بی‌روح شده‌اند. نگاهم را می‌دوزم به دست‌هایش. دست‌هایی که لابد یک روزگاری چند تا چند تا بلیت، از آن بلیت‌های مستطیل کوچک که رویش آرم اتوبوسرانی و یک اتوبوس بود را پاره می‌کرد و حالا یک دسته پول جایش را گرفته. دارم نگاه می‌کنم به دست‌هایم که این‌روزها دارد یک سالگی دست ندادن را نگاه می‌کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید