• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 29 فروردین 1397
کد مطلب : 12680
+
-

آخ جمالم... جمالم...

آخ جمالم... جمالم...

پیشکسوتان افسانه‌ای یکی یکی در خسته خانه‌ها پیر می‌شوند...

 ابراهیم افشار

  دیروز جمال از آنژیو برگشته. پشت تلفن هم سعی کرده صدایش را جوری سرحال نشان دهد و جوری غمش را از ما پنهان کند که به گریه نیفتیم. همین پرده پوشی‌های بزرگوارانه است که روزگار آدم را سیاه می‌کند و احساس می‌کند که ناگهان پشتش خالی شده است. دیگر از آن قامت رعنا که وقتی اسپک می‌زد، از نقطه برخورد توپ به زمین حریف، نفت می‌جوشید و کاپیتان تراختور در لیگ والیبال پاسارگاد دهه 50بود خبری نیست. 40سال و اندی خاطرات مشترک، شکست‌های مشترک، غمشادی‌های مشترک، باعث شده بود من فروردینم زهر شود و شب عیدی هرگاه به بیمارستان مدنی سر می‌زنم دلتنگ برمی‌گشتم. دلتنگ مردمانی که شرافت را هرگز بر زباله‌دان رختکنی نیانداختند. خاطراتی از روزهایی که در آرپا دره سی حومه تبریز، توی قهوه‌خانه مورتوز یا باغچه باصفای یعقوب خان جمع می‌شدیم یا برای دیدن ارک علیشاه و کوچه‌های قونقاباشی، از نفس می‌افتادیم. وقتی از قضاوت مسابقات آسیایی برمی‌گشت، قبل از اینکه به خانه‌اش برود، چمدانش را می‌کوبید زمین که هر چه دوست دارید بردارید. شما از اهل و عیال نزدیک ترید. تی‌شرت. رادیو ضبط، سوت داوری، توپ فینال یا خرده دلار! ما فقط می‌خندیدیم. روی سنگ مرده شورخونه باید می‌خندیدم که فراق و خسته جانی امروز را نبینیم. بعد از 40سال باهم بودن. برای هم گریستن. پشت هم وایستادن. دست در جیب هم کردن. تا آن حد که آدم از مادر، به هم نزدیک باشد. تا آن حد که دیگر در این زمانه، فاتحه چنین رفاقت‌های افسانه‌ای را خوانده‌اند. رویش هم خاک ریخته‌اند. حالا وقتی به یاد آن روزها می‌خواهم تن نحیفش را ببرم به زیارتگاه سیدممد کمججانی که نذری کنیم برای شفای دوتایی‌مان و با گنجشگ‌های قایم شده توی چلچراغ های صحن‌اش، دل بدهیم و قلوه بگیریم، نفس کم می‌آورد. هی می‌ایستد هی راه می‌افتد و هی یادمان می‌افتد که تا همین چند سال پیش با او «شش به یک» والیبال می زدیم - 6خبرنگار و نویسنده و عکاس در یک طرف زمین و او در طرف دیگر- و حتی نمی‌توانستیم یک ست ازش بقاپیم. او هی می‌ایستد و هی نفس می‌کشد و هی راه می‌افتد و ما هی یادمان می‌افتد که دیگر رفتن به جغول بغول فروشی شهریار را به‌خاطر پرهیزیات او باید ترک کنیم. حالا آقای عطایی زنگ می‌زند که من از دار دنیا یکدانه«ال نود» دارم که آن را هم می‌فروشیم می‌زنیم به زخم جمال و من پشت تلفن گریه‌ام می‌گیرد. باز خدا پدر ضیایی رئیس فدراسیون والیبال را بیامرزد که فرج دستش را گرفته برده عیادت جمال رضوان و او هم کلی قول و وعده داده که هزینه‌های پیوند و جراحی‌اش هرچی باشد به عهده ماست نترسید. نه ما نمی‌ترسیم. ما یاد خاطراتش که کنیم. نمی‌ترسیم. یاد آن خاطراتی که تو گوش سرهنگ شهربانی قدیم زد و تماشاگرها قربون صدقه‌اش رفتند. یاد روزهای مربیگری‌اش برای منتخب آذربایجان در دهه60 که وقتی تیم را تمرین می‌داد کمربند را از کمرش باز می‌کرد و توی یکی از چهارخانه‌های تور والیبال در باشگاه گنجویان یا باغشمال آویزان می‌کرد که اینجا دیگر جای شوخی نیست و باید برای هم بمیرید. یاد آن نسل جوان می‌افتم که پیش از بازی، تمام کالری‌های بدن‌شان را با سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز شاهگلی و گجیل و میارمیار، جور می‌کردند و در بالاترین عرصه والیبال روی تور غوغا به پا می‌شد. روزهایی که جمال و قاسم دوتایی سوار دوچرخه می‌شدند و از سمت «واغزال» به‌سمت باغشمال پا می‌زدند و توی راه پول نان و پنیرشان را نداشتند اما توی میدان جان‌شان را برای یک پیراهن یا پرچم می‌گذاشتند. یک همچنین نسلی اگر سوخته‌ترین نسل ممکن در تاریخ ورزش ایران نباشد غافل‌ترینش بوده که از ورزش قهرمانی هیچ اندوخته ندارد. الان یک بازیکن چلاق والیبال برای 3ماه بازی در لیگ‌برتر والیبال، یک تومن خالص (میلیارد البته) نگیرد پا به‌میدان نمی‌گذارد اما آنها پول هم از جیب‌شان می‌دادند. مادرشان هم دائم برای اعضای تیم، کوفته می‌پخت که شب قبل از بازی دور هم جمع شوند و از تاکتیک‌ها و تکنیک‌های آبشارهای کوتاه و بریده و دوپرشه صحبت کنند. حالا خدا پدر تلگرام را بیامرزد که وحید، دم به دقیقه ازش عکس می‌گیرد می‌فرستد و من روزی که می‌بینم صورتش را اصلاح کرده، از شادی پر در می‌آورم. مطمئنم که او مثل قدیم‌ها مثل روزهای مبارزه‌اش در تیم‌های تراختور تبریز و پاس ارومیه -که روی آسمان بالای تور هیچ مدافعی را یارای مقابله با نعره‌هایش نبود- باز با انواع بیماری‌ها خواهد جنگید و زمین‌شان خواهد زد. مهم این است که اگر یک ذره از این همه عنایتی که آقایان گنده‌بک بهش می‌کنند سال‌ها پیش در زمان دست تنگی و دلتنگی‌هایش می‌کردند او چنین به انهدام رویاهایش نمی‌اندیشید و خودخوری‌هایش کار دستش نمی‌داد. او که صراف صداقت و بی‌ریایی بود. حالا شکر خدا که ضیایی از یک طرف اظهار پشتیبانی می‌کند. خواهرانش یک‌جور برایش النگو می‌فروشند. پسرانش یک‌جور برای دکتر و دوایش می‌دوند و آدم‌هایی مثل محمود آقا چایچی -کاپیتان تیم‌ملی والیبال در دهه50- افتاده دنبال کارهایش در صندوق حمایت از پیشکسوتان. تازه یعقوب و من و حسین و خیلی‌های دیگر هم عین شیر پشتش هستیم. گیرم بی‌مایه تیله باشیم اما از جان که می‌گذریم. جان مال یک لقمه‌اش است. یک شعر از کوراوغلی و قاچاق نبی و شهریار بخوانیم، تمام درد و مرض‌ها از جانش می‌کوچد. می‌کوچد. می‌کوچد.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :