زندگی پدیا/ تاره بولونی *
سیاوش روشندل
بعضی روزها که هوا خوبخوب بود، نزدیکیهای ساعت 10تا 3و 4بعدازظهر ممکن بود صدای خیلی ظریف و عجیبی را از کوچه بشنوی که انگار انسانی نبود. صدایی از جنس صداهایی که در افسانهها میشنویم. این صدا چیزی را به آواز میگفت که ما بچهها خوب میشناختیم: «آی تاره، بولونی، اووووووووووووی.» که صوت آخر «اُوی» را همچنان که میکشید صدایش آهسته میشد تا به سکوت برسد. بعد من یکی دو ریال برمیداشتم و میدویدم بیرون.
پیرمردی بسیار ریزنقش درحالیکه زیر باری سنگین و بسیار بزرگتر از خودش خم شده بود با لباسی بسیار قدیمی، مثل عبا و ردا، با قدمهای بسیار آهسته و کوچک در کوچه حرکت میکرد. ریش خاکستری تمیز و مرتبی داشت با صورتی کوچک و پُرچین و نگاهی فیلسوفانه و زیبا که انگار همین الان از توی مینیاتورهای حسین بهزاد بیرون پریده است. او همان «تاره بولونی» معروف بود. این اسم را براساس شغلش ساخته بودیم. بندهایی پهن و پر از نقشونگارهای رنگین روی شانههایش میگذشت و بار را روی پشتش مهار میکرد. پیرمرد با حرکتی پرپیچوتاب بار بزرگش را زمین میگذاشت و از زیر آن بیرون میآمد. گاهی وقتی میرسیدی میدیدی که زودتر از تو هم بچههایی آمدهاند و دارند خرید میکنند. فرصت بود که چیزهای بیشتری ببینی. جنسها که همه سفالهای آبی و سبزآبی یا بدون لعاب و آجریرنگ بودند در آن کیسه کرباسی بزرگ لابهلای کاه قرار داشتند. تعجب من از این بود که چطور به همه آنها دسترسی دارد. چون با یک نظم عجیب روی هم سوار شده بودند؛ جوری که نیمرخ یا گوشهای از سفالها از لای کاهها دیده میشد. جنسها از بزرگ به کوچک از زیر به بالا طبقهبندی شده بودند. زیر،جای بولونیهای بزرگ بود، روی آنها تارههای بزرگ و کوزههای سفید آبخوری قرار داشت و در بالاترین جایگاه چیزهایی که برای ما بچهها ساخته شده بودند. تاره و بولونیها و کوزهها و قوریها که همه قالب دستت بودند و وقتی نگاهشان میکردی میفهمیدی که دنیای تو با آدمهای بزرگ متفاوت است و این عالی بود که کسی تو را بهحساب آورده بود.
بعد بازی شروع میشد. بچهها مسحور و شیدا از میان آن اشیاء چیزی که میخواستند را میخریدند. من هم چیزی که میخواستم را انتخاب میکردم؛ مثلا یک کاسه لعابی بسیار کوچک را که رنگ دریا داشت و قیمتش یک ریال بود. بعد از کلی جستوجو بالاخره من بهترین چیزی که میتوانستم بیابم را انتخاب میکردم و با حسی از کمال و رضایت به خانه برمیگشتم. در آستانه در میایستادم و نگاهش میکردم که با حرکتی برعکس همان حرکت پیادهکردن، میرود زیر بار، بلندش میکند و بهراه میافتد. راه رفتنش را نگاه میکردم تا دوباره سرودش را بخواند. بعد از دری که باز گذاشته بودم میدویدم توی خانه.
گاهی کوزهها را هم به همان ترتیب امتحان میکردم. آن که خوشگلترین و متناسبترینشان بود را برمیداشتم. توی نور نگاهش میکردم که سوراخ نباشد. بعد دور دهانهاش را میگرفتم و محکم تویش فوت میکردم که مبادا ترک مخفیای در آن باشد. روی سطحش را با دقت نگاه میکردم که اثری از سفیدی آهک روی آن نباشد، چون بهمحض آنکه آب به کوزه میرسید آهک باد میکرد و از همان نقطه کوزه را میترکاند. بعد کوزه را از شیر حوض آب میکردم، نگاهش میکردم که دورنگ میشد در جایی که خیس میشد و هوا با فش و فش ظریفی از منافذش خارج میشد. میگذاشتمش یک جایی در سایه. بعد وسط بازی میدویدی و با ولع لب بر لب کوزه میگذاشتی؛ کوزهای که وسط هرم آفتاب و گرمای تابستان گودی دستها را خنک و نمناک میکرد. لبها بر خاک پخته شده بوسه میزد، طعمش را میچشید. خنک میشد و آب خنک روح ملتهبت را هم خنک میکرد.
یعنی الان تاره بولونی کجاست؟ یکجایی در تاریخ وقفهای افتاد و خیلی چیزها ناپدید شدند. او باید همان جایی باشد که گنجشکهای زردند و لکلکهایی که دیگر بازنگشتند. در جایی دور که طنین صدایش مثل وقتی توی کوزه حرف بزنی میپیچد و میگوید:ای تاره، بولونی... اوووووووووووی.
* «تاره» کاسه سفالی در اندازههای متنوع و «بولونی» کوزه سفالی دهانگشاد، خم یا ظرف کوچک که برای ترشی استفاده میشد یا در اندازههای متنوع که برای موارد دیگر بهکار میرفته است.