محمد مهدی بیگلری
امروز چند قدمی یک کتابفروشی، جوانی ایستاده بود و سازدهنی میزد.
برای من که عاشق سازدهنی هستم یکآن همه سروصدا و شلوغی خیابان شریعتی قطع شد و بقیه راه را سرخوش به صدای اینساز تا کتابفروشی قدم زدم. ساز خوشسازی است؛ ساز دمسازی است، اما نمیدانم چرا جدی گرفته نمیشود. معمولا کسی یادش نیست. حضورش در موسیقیها هم شنیده نمیشود مگرساز اصلی یا تکساز باشد. اما تا اسمش میآید، سر اینکه چهکسی بیشتر از سازدهنی خوشش میآید رقابتی راه میافتد. هرکس بیشتر خوشش بیاید و بیشتر خودش را مسحور آن نشان دهد، آدم خاصتری میشود و تافته جدابافتهتری. اما عمر این رقابت کوتاه است. به محض اینکه پای گیتاربهدستی به این معرکه باز شود دیگر همه احساس و ظرافت نوای سازدهنی و هرچه در وصفش میگفتی را از یاد میبری. یکساز کوچکی که بین دستانت گم شده و لبانت را هم پوشانده کجا میتواند با گیتاری خوشفرم و جذاب با آن صدای با ابهتش رقابت کند؟ با کدام فیگور بیشتر میشود ژست گرفت؟وقتی پشت پیانو نشسته باشی دیگر میشود فخر نفروشی؟ این خاصیت کتاب هم هست. به اندازه خیلی چیزهای دیگر نمیشود با آن پُز داد و این چیز بدی نیست، خاصیت کتاب و سازدهنی این است.
وقتی اسمش میآید همه مشتاق و شیدایش هستند. همه هم دوست دارند کتاب بخوانند ولی کم کم جذابیتهای دیگری جایش را میگیرد.
البته بهعنوان یک کتابفروش که روزمرهاش با مردمی است که کتاب میخرند و کتاب میخوانند باید بگویم کتاب، خیلی بیشتر از سازدهنی خواهانِ پروپاقرص دارد و اصلا آنطور که خیلیها میگویند ما مردمی نیستیم که کم کتاب میخوانیم. میشود بیشتر خواند اما مشتاق کتاب زیاد است و من هر روز میبینمشان. اگر باور نمیکنید بیایید از نزدیک ببینید. با این حال کتاب را با خیلی چیزهای دیگر و کتاب خواندن را با خیلی کارهای دیگر که اندازه بگیریم میشود همان بیجانی سازدهنی در مقابل گیتار و پیانو و الان هم که کاخن و هنگ درام و....
گاهی وقتها هم کتاب مثل سازدهنی،ساز اصلی میشود و چه خوشرقصیها که نمیکند. خواننده مثل نوازنده، کتاب در دست، با دم و بازدمی که بین لبانش در رفتوآمد است، سطر به سطر، نتها را، کلمهها را، دنیاها را مینوازد.
کتاب هم، خوشساز و دمساز است. مثل هرسازی که کوک باشد و کوک نواخته شود. البته بیشتر از هر چیزی شبیه سازدهنی است.
مکتوبات یک کتابفروش/ کتاب، چیزی شبیه سازدهنی است
در همینه زمینه :