جشنوارهای که دوست میداشتیم
چگونه با فیلمهای جشنواره فجر جوانیمان را پشت سرگذاشتیم
سعید مروتی ـ روزنامهنگار
نمایی متحرک از صف طولانی مردم مقابل سینما آزادی؛ این نخستین تصویری است که از جشنواره فیلم فجر در خاطرمان ثبت شده است. تصویری کوتاه که در اخبار صدا و سیما پخش شد و ما هم در تلویزیون کوچک سیاه و سفیدمان آن را دیدیم. روی تصویر صدای گوینده را میشنیدیم که از استقبال گسترده مردم از نخستین دوره جشنواره فیلم فجر میگفت. بعدها میخوانیم که در این جشنواره 5فیلم ایرانی در بخش مسابقه سینمای ایران به نمایش درآمده است: «خط قرمز»(مسعود کیمیایی)، «مرگ یزدگرد»(بهرام بیضایی)،«حاجی واشنگتن» (علی حاتمی)، «اشباح» (رضا میرلوحی) و «سفیر» (فریبرز صالح). هیأت داوران نخستین جشنواره فجر که نام اعضایش هیچ وقت رسانهای نشد در بیانیهای اعلام کرد هیچ فیلمی را شایسته دریافت جایزه نمیداند. بعدها شنیدیم این تصمیم در لحظات آخر گرفته شده و ابتدا فقط قرار بوده فیلم برگزیده معرفی نشود ولی در نهایت به هیچکس جایزهای داده نشد. از 5فیلم مسابقه، فیلمهای کیمیایی، بیضایی و حاتمی توقیف میشوند. خط قرمز و مرگ یزدگرد هرگز اکران نمیشوند و حاجی واشنگتن با ۱۶سال تأخیر روی پرده میآید.
خواندن به جای دیدن
از جشنواره دوم، فیلم فجر با مجله فیلم برایمان معنا یافت؛ مجله فیلمی که تازه انتشارش را آغاز کرده بود و هنوز قطعش کوچک بود. مثل کیهان بچهها که هر هفته میخریدیم و مجله فیلم را هم برای نخستین بار در همین سالها دیدیم. گزارشهای جشنواره را میخواندیم تا بدانیم سال آینده با چه فیلمهایی مواجه خواهیم شد. بعدها فهمیدیم جشنواره تا دوره چهارم خیلی چنگی به دل نمیزده؛ دورانی که پروانه معصومی لوح زرین میگرفت (هنوز خبری از سیمرغ نبود)، سوسن تسلیمی هنوز در ایران بود و فیلم بازی میکرد ولی جایزه نمیگرفت؛ دورانی که فرامرز قریبیان قهرمان محبوب ما در دوران کودکی با مجله فیلم مصاحبه کرد و مصاحبهاش را بارها خواندیم. کمکم بزرگتر شدیم و مجله فیلم برایمان اهمیت بیشتری یافت. سالهایی که زیاد سینما میرفتیم ولی هیچ بزرگتری ما را به دیدن فیلمهای جشنواره نمیبرد و باید فیلمها را در زمان اکران میدیدیم. برای همین جشنواره برایمان در برنامه تلویزیونی جنگ هنر هفته و مجله فیلم خلاصه میشد. وقتی نوبت به دوره پنجم رسید و موجنوییها (کیمیایی، تقوایی، کیارستمی و مهرجویی) با فیلمهایشان به جشنواره آمدند مجله فیلمیها انگار متوجه اهمیت بیشتر فجر شدند و برای نخستین بار شماره ویژه جشنواره منتشر کردند. گزارشهای بعد از جشنواره که منتشر شد متوجه شدیم سر نمایش «تیغ و ابریشم» کیمیایی در هر نقطه ایران (جشنواره پنجم برای نخستین بار بهصورت سراسری برگزار شد) مردم چنان استقبالی کردهاند که شیشه بسیاری از سینماها شکسته است.
قیمت پنجاه تومانی ویژهنامه مجله فیلم (که معادل پول توجیبی یک هفته بود)برای جشنواره هفتم در یادمان ماند و حواسمان بود که هیچ بزرگتری آن را نبیند و بابت قیمت بالایش سرزنش نشویم. (با پولش میشد ۱۰ تا کیهان ورزشی یا دنیای ورزش خرید). نخستین بار در همین ویژهنامه پنجاه تومانی، نام تارکوفسکی را شنیدیم. با استاد پاراجانف سال قبلش آشنا شده بودیم. در دهه 60 مردم به شکل عجیبی فرهیخته شده بودند و ساعتها در صف میایستادند تا «استاکر» و «رنگ انار» را به زبان اصلی و بدون زیرنویس فارسی(که آن موقع اصلا رایج نبود) ببینند.
چه پرستاره شد شبم
ضیافت از جشنواره هشتم شروع شد. از همین سال خرجم را از دوستان و همکلاسیها و بچه محلها جدا کردم و تصمیم گرفتم کنار خواندن مجله فیلم و دیدن جنگ هنر هفته، جشنواره هم بروم. در دبیرستان به این نتیجه میرسم که مدرسه را همیشه میشود رفت ولی جشنواره همین ۱۰ روز است و از دست دادنش جایز نیست. به صفهای طولانی سینما بهمن میپیوندم و «دندان مار»، «هامون»، «کلوزآپ» و «مادر» را میبینم. دندان مار شیفتهام میکند. مادر را دوست دارم. کلوزآپ کمی کسالتبار است و هامون قدری گیج کننده. در سینما بهمن برای نخستین بار بولتن روزانه جشنواره فجر را میبینم و گفتوگوی امید روحانی با عباس کیارستمی را میخوانم؛ گفتوگویی که بعدها به آن خیلی ارجاع شد. بهویژه جایی که کیارستمی گفته بود در عمرش ۵۰فیلم هم ندیده است. جشنواره نهم جشنواره «نوبت عاشقی» و «شبهای زایندهرود» بود. جشنواره محسن مخملباف فیلمساز محبوب بسیاری در دهه60 که من دوستش نداشتم بهویژه بعد از مصاحبه پنجساعتهاش با هفتهنامه سروش که همه بزرگان سینمای ایران را فحشکش کرده بود و این جملهاش در یادها مانده بود:«با کیمیایی در لانگشات هم حاضر نمیشوم» همین یک جمله برای دوست نداشتن مخملباف کفایت میکرد. ولی نمیشد اهمیتش را انکار کرد. ماجرای خانهتکانی روحی مخملباف را قبلا در مجله فیلم خوانده بودیم و به هر حال او کنجکاوی برانگیزترین کارگردان آن سالها بود. ازدحام شدید جمعیت سر نمایش شبهای زایندهرود در سینما آزادی، باعث شد برای نخستین بار طعم باتوم را هم بچشم. فیلم که بر پرده افتاد به این نتیجه رسیدم که چنین معجون آشفته و شعار زدهای ارزش کتک خوردن نداشت. نوبت عاشقی را هم نشد که ببینم. آن سالها برای تماشای یک فیلم مهم باید سراسر روز را در صف میایستادیم و صف «گروهبان» کیمیایی که در بخش خارج از مسابقه بود خیلی طولانی بود. طولانیتر از هر فیلم دیگری و سرما تا عمق وجودم رخنه کرده بود تا که بلیت فیلم کیمیایی بهدست آمد. در جشنواره دهم هم «نرگس» غافلگیرکننده بود و «ناصرالدین شاه آکتور سینما» شورانگیزترین. ساعت ۱۲ شب در بالکن سینما بهمن قیامتی بود. فکر نمیکنم هیچ فیلمی در تاریخ برگزاری جشنواره فجر در طول نمایش به اندازه ناصرالدین شاه آکتور سینما با تشویق تماشاگر همراه شده باشد؛ تشویقی که البته خیلی ربطی بهخود فیلم نداشت و محصول دیدن بهترین لحظههای سینمای قبل از انقلاب روی پرده بزرگ سینما بود.
وقتی فرمان با صدای زنگ زورخانه وارد بیمارستان شد، وقتی آقای حکمتی نوشته های روی دیوار ( این خط رو بگیر بیا) را خواند، در کوچه به راه افتاد تا عاطفه را بیابد، کف ممتد حضار اوج می گرفت. وقتی دست خونی رضا موتوری بر پرده تراس تابستانی سینما دیانا کوبیده شد و زوم بک دوربین با موسیقی منفرد زاده اوج گرفت، هیجان دیوانه مان کرد.
به تدریج متوجه شده بودم بهمن راحت ترین و در دسترس ترین سینمای جشنواره است. فیلم دیدن در کریستال از بهمن هم به مراتب راحت تر بود (زنده یاد صابر رهبر مدیر با کلاس و مدبری بود) ولی آخر شب رفتن از سر لاله زار به سمت خانه خیلی راحت نبود. سینما آزادی حتی سر فیلم های کمی با اهمیت هم شلوغ بود و سینما آفریقا با صفی که به داخل کوچه می رفت، خیلی مناسب نبود. این آخری را در بهمن ۷۱ و جشنواره یازدهم با تمام وجودم درک کردم. وقتی ده دوازده ساعت صف ایستادنم برای تماشای ردپای گرگ هدر رفت و چیزی نمانده بود در ازدحام کوچه خفه شوم. (حکایتش را یک بار مفصلا نوشته ام).
سینما کانون در روبهروی سینما آزادی و شهر قصه، مکان دنجی برای دیدن فیلم های بخش «گنجینههای فیلمخانه ای» بود. «همشهری کین»، «طناب»، «خوشه های خشم»، «متروپلیس» و کلی فیلم کلاسیک دیگر را برای اولین بار در سینما کانون دیدم. در حالی که انبوه جمعیت اطراف سینما آزادی داشت خودش را برای فیلم «دو نیمه سیب» می کشت، آن طرف خیابان می شد «چقدر دره من سرسبز بود» را در سینما کانون به راحتی تماشا کرد. جشنواره فجر در دوره یازدهم اوجی را تجربه کرد که بعد از آن دیگر تکرار نشد. جشنواره یازدهم سال ردپای گرگ، سارا، از کرخه تا راین، هنرپیشه و یک بار برای همیشه بود. جشنواره های دهم و یازدهم بهترین دوره های فجر در دهه هفتاد بودند. در دوره دوازدهم اغلب نامداران غایب بودند و دوره سیزدهم «تجارت» دل و دماغ برایمان نگذاشت. در سینما آزادی و در صف تجارت ایستاده بودم که کیمیایی به همراه بهرام سعیدی آهنگسازش با اتومبیلش از کنار سینما گذر کرد. آن هم چه گذر کردنی! یکی از بین جمعیت حاضر در صف داد زد: کیمیایی! و بعد صف به هم ریخت و داربست هایی که برای نظم دادن به صفهای جشنواره نصب شده بود شکسته شد و افتاد وسط خیابان و روی اتومبیل های عبوری. خیابان بند آمد و نظم صف به هم ریخت و پاسبان آمد. این اولین باری بود که کیمیایی را از نزدیک می دیدم.
وسطهای همین دوره که مصادف باماه رمضان هم بود، با یکی از دوستان کشف کردیم میشود به جای صف ایستادن طولانی، بلیت یکی از آن فیلمهای خلوت و کم مخاطب را خرید ولی وارد سینما نشد. جایش میشد در همان حوالی سینما آزادی افطار کرد و بعد با اعتماد به نفس سر سانس «روسری آبی»، «پری» و «سلام سینما» وارد سینما شد. لحظه ورود به سینما آزادی آنقدر ازدحام بود که کارکنان سینما با عجله بلیتها را بدون اینکه فرصت دقت کردن داشته باشند پاره میکردند. کشف جالب توجه ولی دیرهنگامی بود چون از جشنواره بعدی هم من و هم رفیق همراهم به یمن چاپ نخستین سیاه مشقها، سر از سینمای مطبوعات درآوردیم. حالا با کارت جشنواره میشد همه فیلمها را دید. و ما خورههای فیلم تا سه چهار دوره هیچ فیلمی از جشنواره را از دست ندادیم و این خودش یک داستان دیگر است.