این شهر ماست
تهران را باید بهتر و بیشتر شناخت
فرزانه ابراهیمزاده
ساعت نزدیک 12شب است و در یکی از شمالیترین بخشهای تهران بالای منطقه امامزاده قاسم ایستادهام؛ جایی که تپه آبک، این بخش را به کوه وزوا و شیرپلا وصل میکند. آخرین روزهای سال94 است و نقطهای که ایستادهام قابی روبهرویم تصویر میکند که از کودکی تا امروز آن را دوست داشتهام. در مقابل چشمانم در جایی که روزی باغی بزرگ بود شهری قرار دارد با چراغهای روشن. کوچکتر که بودم و از لابهلای درختان آن باغ بزرگ به این تصویر نگاه میکردم آن را کیک بزرگی با شمعهای زیاد تصور میکردم و گاهی شمع روی کیک را فوت میکردم و چند چراغ خاموش میشدند؛ لابد جایی برق میرفت. حالا اما این کیک بزرگتر شده و چراغهای روشن این شهر بیشتر و پرنورتر شدهاند.
پشت سرم خانه آبا و اجدادی است؛ خانهای که 100و چند سال پیش پدربزرگم در کنار 3 باغ بزرگ انتهای منطقه امامزاده قاسم شمیران ساخته بود. پدربزرگم سال 1300پانزدهساله بود و تهران کوچک قاجاری را به یاد داشت. چند سالی میشد که به روستای امامزاده قاسم کوچ کرده بودند و در همین محل خانه ساختند. جایی که آنقدر باغ داشت که به باغ پشت معروف بود. او از بالای همین چشمانداز دیده بود که این شهر چطور بزرگ میشود. 15ساله بودم که پدربزرگم فوت کرد و انگار حالا من چشمهای پدربزرگ بودم تا قد کشیدن و بزرگ شدن شهر را از باغ پشت به تماشا بنشینم.
25ساله بودم که نخستین باغ بزرگ کنار آن خانه اجدادی تبدیل شد به ساختمانی چند طبقه. کمتر از 10سال بعد باغهای دیگر هم یکی یکی شدند آپارتمانهای بزرگ چند طبقه و مجهز. حالا از باغ پشت، نامی مانده در زبان محلیها و بقایای آخرین باغی که حالا در آن ایستادهام و دارم به شهری نگاه میکنم که 93سال پیش شهری کوچک با باغهای بزرگ بود؛ شهری که به انارهایش شهرت داشت؛ 1300خندق بزرگ دور تا دورش کشیده بودند و 12دروازه داشت و برخی محلهها بهنام باغهای بزرگشان شناخته میشدند؛ مثل باغ پسته بک یا باغ اناری و نارمک. حالا از آن 12دروازه نام چند تایی مانده است و شهر به شعاع چند ده کیلومتر بیرون از آن دروازهها بزرگتر شده است. اینجایی که ایستادهام روزگاری دهی بود و حالا محلهای با خانههای بزرگ و کوچک اما شیک و امروزی همراه با چند برج که تکیهای به کوه پشت سرشان ندارند. دیگر روستاهای شمیران هم شدهاند، اعیانی نشین پایتخت. شهری که باغهایش را پای برجها و ساختمانها قربانی کرده و حالا پیدا کردن خانهای با دو درخت در این شهر آرزویی دستنیافتنی است. حالا تهران انار که هیچ، چنارهایش را هم کمکم دارد از دست میدهد.
روبهروی من شهری دامنش را پهن کرده است که سال1294 شمسی درست وقتی جنگ جهانی اول تمام شد، فکر نمیکرد ویرانهای که هست هیچگاه آباد شود. اما این شهر از سال1300 یکباره تصمیم گرفت که بزرگ شود. بزرگ شد و قد کشید به سمت شمال همین جایی که به کوههای البرز میرسد و به جنوب که وسط دشت تهران است و از شرق و غرب به سمت ورامین و دماوند و کرج. شهری که با قد کشیدن، اصالت تاریخیاش را هم از دست داد. محلههایش گم شدند و خیابانهایش برای اتولهایی که روزبهروز بیشتر میشوند، پهنتر شد. حالا بخشی از آن چراغهای کیک بزرگ کودکی، همین ماشینهایی هستند که این همه بزرگراه کفاف حرکتشان را نمیدهد. آن کیک در غباری محو است؛ اصلا کیک امروز من خاکستری شده پر از دود. آلودگی بالاتر از حد معمول است و از داخل شهر حتی کوهها هم دیده نمیشوند. خوشبختی آن روز است که بادی میوزد و از پس آن، کوههای اساطیری البرز دیده میشود. بخت اگر موافقتر باشد دیو سپید پای در بند، دماوند را هم میبینیم.
به دماوند که فکر میکنم به تهران میرسم که روی کابوس یک زلزله ساخته شده است. گسلهای این شهر اگر کش بیایند و خستگی درکنند شاید به دهان درهای منجر شود که تهران و مردمش را یکجا ببلعد. پایتختی که قرن را با کودتا آغاز کرد، اشغال را دید، ناظر کودتایی دیگر بود، شاهد راهپیماییها و انقلاب بود، جنگ را با بمب و موشک تجربه کرد و در کنار آنها با انبوهی از مشکلات درحال دست و پنجه نرم کردن است. این شهر ماست که برای هرکداممان معمایی بزرگ است. باید فکری کرد و این شهر را بهتر و بیشتر شناخت. کاش میتوانستم از همان بالا فوت کنم تا دودهای چنبرهزده بالای این کیک بزرگ از روی آن کنار بروند اما خیلی زور میخواهد. باید همه آستین بالا بزنیم.