• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
چهار شنبه 8 بهمن 1399
کد مطلب : 122969
+
-

زیبا صدایم کن

فرهاد حسن‎‌‎زاده؛یکی از مهم‎‌‎ترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان ایران

نثر
زیبا صدایم کن


حسنا مرادی  

سال1368 وقتی فرهاد حسن‎‌‎زاده کتاب «روباه و زنبور» را می‎‌‎نوشت، به ذهن کسی نمی‎‌‎رسید که این نویسنده تازه‎‌‎کار آبادانی ظرف سه‌دهه، تبدیل به یکی از ارکان ادبیات کودک و نوجوان ایران شود. طی چند سال، حسن‎‌‎زاده تبدیل به نویسنده‎‌‎ای حرفه‎‌‎ای و پرکار شد که با ذهنی باز برای همه، از کوچک و بزرگ می‎‌‎نوشت. آبادان، زادگاه حسن‎‌‎زاده، در داستان‎‌‎های نوجوان و بزرگسال او همواره جایگاه ویژه‎‌‎ای داشته و بسیاری از قصه‎‌‎هایش در شهر آبادان می‎‌‎گذرند. قصه‎‌‎های حسن‎‌‎زاده روایت زندگی آدم‎‌‎های معمولی جامعه هستند؛ برای همین است که از دختربچه‎‌‎های معمولی تا کودکان کار و بچه‎‌‎های بی‎‌‎سرپرست و بدسرپرست می‎‌‎توانند قهرمان داستان‎‌‎هایش باشند. او بیشتر قصه‎‌‎هایش را از زبان کودکان و نوجوانان تعریف می‎‌‎کند. داستان‎‌‎های حسن‎‌‎زاده پر از تصویرسازی‎‌‎های روشن و شفاف هستند. نگاه او به مسائل در داستان‎‌‎هایش طنزی ظریف و پنهان در خود دارد. نثر او، نثری ساده و بی‎‌‎تکلف است و از آنجا که دایره مخاطبان داستان‎‌‎هایش فراتر از بزرگسالان است، طوری می‎‌‎نویسد که همه خوانندگانش راحت کتابش را بخوانند. حسن‎‌‎زاده با نثری نزدیک به گفتار می‎‌‎نویسد و از جمله‎‌‎های بلند و مطول پرهیز می‎‌‎کند. او به فراخور داستان، گفت‎‌‎وگوهایش را بی‎‌‎آنکه به داستان ضربه بزند، با لهجه بومی می‎‌‎نویسد و ضرب‎‌‎المثل‎‌‎ها و اصطلاحات عامیانه جایگاه ویژه‎‌‎ای در نوشته‎‌‎هایش دارند.
«بچه‌‎‌‎های کوچه جلوی در خانه‎‌‎هایشان ایستاده بودند و ما را نگاه می‎‌‎کردند. ننه‎‌‎هایشان هم بودند. بعضی‎‌‎ها مزه و متلک می‎‌‎پراندند. ننه‌مصطفی با شیطنت گفت: «ها وُلک؛ هستی!... دستته چرا شکستی؟» دلش خوش بود شعر ساخته و همه از شعرش می‎‌‎خندند. ننه‌شهلا که از همه فضول‎‌‎تر بود، گفت: «ها!... انگار دستت وبال گردنت شده؟ اوووفی‎‌‎ی‎‌‎ی‎‌‎ی! از شر شیطونیات راحت شدیم.» بابا جوابشان را نداد، ولی رو به بچه‎‌‎ها که سایه به سایه‎‌‎مان می‎‌‎آمدند کرد و مثل شیر غرید: «نعلتی‌ها، برین خونه‎‌‎هاتون دیگه!» و بعد زیر لب گفت: «ادبار. گیر عجب مکافاتی افتادیم‎‌‎ها!» و دست سالمم را کشید که زودتر برسیم. کله‎‌‎ام پر از صدا شده بود. صدای همسایه‎‌‎ها، زن‎‌‎ها، بچه‎‌‎ها. حتی در و دیوار هم داشتند درباره من حرف می‎‌‎زدند. بابا توی جیبش دنبال کلید می‎‌‎گشت و پیدا نمی‎‌‎کرد. بچه‎‌‎ها ایستادند و با خنده زل زدند به ما. دست گچ‎‌‎گرفته‎‌‎ام را تا آنجا که می‎‌‎شد بالا گرفتم و برایشان ابرو تکان دادم. گوشم از شرشر خنده‎‌‎شان خنک شد. بابا در خانه را هل داد و اشاره کرد: «کرم نریز ادبار. برو تو ببینُم.»»

این خبر را به اشتراک بگذارید