• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
یکشنبه 7 دی 1399
کد مطلب : 119961
+
-

آقا مرتضی آیینه بود

آقا مرتضی آیینه بود


 مرتضی مصطفوی  

مرتضی مصطفوی که چندسالی با مرتضی آوینی آشنایی داشته، عصر یک روز سرد جمعه پاییزی، بر مزار سیدمرتضی از او گفت.
 من یار شفیق و همکار دائمش نبودم. مدتی با آقامرتضی بودم مثل خیلی‎‌‎های دیگر که او را می‌شناختند و رفت‎‌‎وآمدی با ایشان داشتند.
 واسطه آشنایی ما هم شهید مهدی فلاحت‌پور بود. هم او که سیدالشهدای اهل قلم در وصفش گفت که فلاحت‌پور گل بی‎‌‎خار بود
مهدی واقعا یار و شاگرد صادق شهیدآوینی بود که سال‎‌‎ها پس از جنگ بدن مطهرش در لبنان با راکت جنایتکاران صهیونیست تکه‌تکه شد و روح عزیزش به معراج شتافت. در این مدت هم از زاویه خودم دیدمش. انگار که در اتوبانی که همه می‎‌‎روند و از کنار هم رد می‌شوند یا مسیری را همسفر می‌شوند، من هم مدتی با او همراه شدم. این روایتم را این‎‌‎طوری ببینی تا من راحت‎‌‎تر بگوم. به‎‌‎نظر من نخستین مسئله این بود که آقامرتضی «خودش» بود. این نخستین مشخصه ایشان بود. این خودش‌بودن برایش خلوص آورده بود؛ زلالی، خاکی‌بودن. خودش بود. یک‎‌‎رو بود. با او در امنیت بودی. با او صمیمی بودی. هروقت می‎‌‎رفتی دفترش درِ دفترش باز بود. در را نمی‎‌‎بست. حس نمی‎‌‎کردی توی بی‎‌‎منصب در ردیف سوم نزدیکانش هستی و دیگری که عضو هیأت فلان است یا رئیس فلان در ردیف اول. این‎‌‎ یک‎‌‎رو‌بودن و خلوصش آدم‎‌‎ها را با او همراه می‎‌‎کرد. حتی کسانی که به‎‌‎لحاظ فکری با او همراه نبودند به او احترام می‎‌‎گذاشتند. نکته دیگه اینکه آقامرتضی خالص بود؛ یعنی عمل خالصانه داشت. این خلوص را از کجا می‎‌‎گویم؟ از اینجا که حدیث نفس نداشت. دوست نداشت شنیده شود. به او توجه شود. نمی‎‌‎خواست دیده شود. ولع شهرت نداشت.
 اهل خبردادن‎‌‎های معمول. چیزی من می‎‌‎دانم که تو نمی‎‌‎دانی؛ حالا چه درباره کسی، چه در موضوعی خاص. اصلا این را نداشت. من و شما از طبیعت هم که می‎‌‎گوییم از نسبتش با خودمان می‎‌‎گوییم؛ باران می‎‌‎آمد خیس شدم. سردم شده. همه‌جا خودمان هستیم. او از خودش حرف نمی‎‌‎زد. این مرز باریکی بود که رد کرده بود. از طرف دیگر به‌واسطه این خلوص، آقامرتضی نمی‎‌‎خواست کسی بشود. باز هم باید بگویم خودش بود. ما می‎‌‎خواهیم آوینی شویم یا مانند کسی بشویم یا کلا برای خودمان کسی باشیم و... .
در لحن، در سبک نوشتار، در دوربین به‎‌‎دست‌گرفتن، در فلان کار و... آوینی شویم یا دیگری شویم. اما او خودش بود. کس دیگری نبود. او می‎‌‎خواست خودش باشد. و خودش را زندگی می‎‌‎کرد. به‎‌‎قول شریعتی به خویشتن خویش راه یافته بود. همان که امام علی(ع) می‌فرمایند: معرفت نفس. آقامرتضی معرفت نفس داشت. ندیدم زور بزند تا کسی بشود؛ نه برای خودش نه دیگران. الان من و شما آقامرتضی را کسی می‎‌‎دانیم؛ شهید، متفکر و هنرمند. آن‎‌‎ زمان این‎‌‎طوری نبود که. همین من، مگر تصور می‎‌‎کردم با یک شهید دارم حرف می‎‌‎زنم که بخواهم تک‎‌‎تک حرف‌هایش را حفظ یا ضبط کنم. این عزت نفس که به‌واسطه معرفت نفس برایش به‎‌‎وجود آمده بود و تلاشش برای ندیده‌شدن بیش از هر چیزی بنده را مجذوب خودش کرده بود. نه در سیاست، نه در هنر، نه در سوره، یا در هر جای دیگر، ولع قدرت، ریاست و... نداشت.
زندگی خودش را می‎‌‎کرد. حالا چطور زندگی می‎‌‎کرد؟ مبتنی بر تکلیف. تکلیف‎‌‎گرایی خیلی عجیبی داشت. ما مثلا الان در کارهای خوب سعی می‌کنیم خو‎‌‎ب‎‌‎ترین را انتخاب کنیم یا سخت‎‌‎ترین را؛ مثلا و مفید‎‌‎ترین را. اما او فقط بررسی می‎‌‎کرد که کدام کار تکلیفش الانش است. همین تکلیف‎‌‎گرایی‌اش بود که آن دانشجوی مهندسی را برد گندم درو کند، بعد فیلم بسازد در جهاد، بعد درجبهه جنگ فیلم بسازد، بعد سردبیر مجله شود و بعد دوباره فیلم بسازد‎‌‎. همینطوری هم راحت دل می‎‌‎کند. تکلیف را چطور مشخص می‎‌‎کرد برای خودش؟ آقامرتضی شیفته جهاد بود. جهاد فی سبیل‎‌‎الله. الان خیلی‎‌‎ها که اهل این حرف‎‌‎ها هستند به شهادت توجه می‎‌‎کنند و دوست دارند شهید شوند. آن زمان هم زمان جنگ این بود. البته که اینها مهم است و امام علی(ع) هم به شوق به شهادت اشاره می‎‌‎کند. ولی مسیر شهادت از جهاد می‌گذرد و ما به این کمتر می‌پردازیم فقط مزد را می‌خواهیم. شهادت مزد جهاد است. آقامرتضی شوق به جهاد داشت؛ کاری برای خدا کردن؛ کاری که به درد همه هم می‎‌‎خورد و اصرار داشت در انجام این کار اصلا دیده نشود. گمنام باشد؛ یعنی از ته دل گمنامی را دوست داشت. دوست نداشت مشهور شود. توجه خیلی حال ما را خوب می‎‌‎کند، اما آقامرتضی واقعا دوست نداشت. می‎‌‎رفت بهشت زهرا، می‎‌‎گفت طوری برویم که کسی نبیند. این همه برنامه ساخت، هیچی اسم نزد پایش. به‌خدا سخت است که برنامه‎‌‎سازی کنی و دیده نشوی. به دیدار مقام معظم رهبری می‌رود ولی دوست ندارد دیده شود. می‎‌‎گوید لازم نیست معرفی کنید. من خودم از او شنیدم که بالاترین شهوت، شهوت شهرت است. دوست داشته باشی مشهور شوی. تعابیر خاصی داشت از انسان و زندگی انسان می‎‌‎گفت زندگی آدم بین این دوتا آیه است. 2آیه‎‌‎ای که خداوند در پاسخ به فرشتگان و شیطان می‌فرمایند: انی اعلم ما لا تعلمون و تو از مهلت‌یافتگانی. باز برمی‎‌‎گردیم به همان که اولش گفتم. خودش بود و در خودش گمنامی را دوست داشت. یک‎‌‎بار به او با لحن شوخی گفتم من حسودی‌ام می‎‌‎شود به نوشته‎‌‎هایت آقا سید! تو چطور می‎‌‎نویسی؟ یکهو اشکش درآمد. عینکش را بلند کرد اشک‌هایش را پاک کرد. گفت تو می‎‌‎دانی من چقدر اشک می‎‌‎ریزم؟ گاهی آن‌قدر اشک می‌ریزم که از خدا می‌پرسم تو چطوری این همه اشک را در چشمان من جا دادی؟! اغلب این‎‌‎طوری است که من قلم را که روی کاغذ می گذارم مطلب خودش می‎‌‎آید و من فقط روی کاغذ ثبتش می‌کنم و خیلی به آن فکر نمی‎‌‎کنم.
این همان است که توی معارف دینی به آن می‎‌‎گویم «ره‌‎‌‎یافته». آقامرتضی ره‎‌‎یافته بود چون دوتا شاخصه دینی داشت. یکی‌اش تقوا، همان که می‎‌‎گوید مَن یتَّقِ‎‌‎الله یجعَل لَه مَخرَجًا وَ یرزُقهُ مِن حَیثُ لایحتَسِب. این‎‌‎طوری واقعا به او رزق می‎‌‎رسید. و بعدی جهاد. وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهدِینَّهُم سُبُلَنَا. آقامرتضی توی راه بود و راه را به‌ اوش نشان می‎‌‎دادند. راه خودش را می‎‌‎رفت. می‎‌‎گفت راهی که رفتی برنگرد و پشت سرت را نبین. من آن ‎‌‎زمان نگرفتم چی می‎‌‎گوید. بعدا دیدم وای چه حرف درستی. برنگرد ببین کی با تو هست یا نیست که اثر روی تو اثر بگذارد. من الان یک پیامک بدهم به کسی، نبیند حالم تغییر می‎‌‎کند. بعد سید می‎‌‎گوید توی جلسه‎‌‎ای که آن‎‌‎همه به من توهین شد ناراحت نشدم!. این‎‌‎طوری و با این منش بین اطرافیانش جا باز می‎‌‎کرد. بله ممکن بود عصبانیت و بحث و دعوا و جدیت در کار هم داشته داشته باشه. اما نمی‎‌‎رنجاندت؛ یعنی با تشرش و با دعواش نمی‎‌‎رنجیدی. به تو بر‎‌‎می‎‌‎خورد، اما نمی‎‌‎رنجیدی. چرا؟ چون دیده بودی که این آقا با کسانی که به او بدی کردند یا با کسانی که خودش به‎‌‎شدت کارشان را رد می‎‌‎کرد چطور برخورد می‎‌‎کرد. می‎‌‎دیدی که می‎‌‎تواند وقتی دارد درباره موضوعی می‎‌‎نویسد چندتا نکته هم علیه طرف بنویسد. داشت که بنویسد، اما نمی‎‌‎نوشت. اصلا دوست نداشت که کسی له بشود. آن اواخر که دیگر تقریبا توی دفترش تنها بود، وقتی که خودش می‎‌‎گفت من که می‎‌‎رم توی فلان نهاد انقلابی بقیه از اون در می‎‌‎رن بیرون که من رو نبینن. یک‎‌‎بار آمدم دیدم کسی توی دفترش هست که اصلا در فاز دین و انقلاب و... نبود. هی توی راهرو رفتم و آمدم تا برود. وقتی رفت رفتم پیشش با ناراحتی گفتم آخه آقامرتضی! با این بنده خدا چه‌کار داشتی، آخه این دیگه؟ واقعا که. اما او کارش را می‎‌‎کرد. و آن شخص الان از اهالی با تعهد هنر است. با خلق خدا سعی می‌کرد خدایی رفتار کند و این دخالت ندادن حب و بغض شخصی، هنری بود که هر کسی ندارد. ببین! تربیت‎‌‎شده مکتب اهل‎‌‎بیت بود. طرف آمد به امام علیه‌السلام فحاشی و توهین کرد. صدایش کرد و گفت اگه مادرم این ‎‌‎بوده که تو می‎‌‎گی خدا بیامرزدش. اگه تو تهمت زدی خدا تو رو بیامرزه.آن شخص نادم شد در پیشگاه امام معصوم علیه‌السلام. این‎‌‎طوری بود آقامرتضی. می‎‌‎گفت زنگ بزن یک رزمنده بیاید نماز بخواند پشت سرش نماز بخوانیم! واقعا از ته دل می‌گفت دوست دارم پشت بسیجی‎‌‎ها نماز بخوانم. کدام بسیجی‎‌‎؟ بسیجی نوجوانی داشتیم توی بیت‎‌‎المقدس2 در اطراف بانه و منطقه ماووت. این بچه توی سرمای زمستان می‎‌‎رفت یخ می‎‌‎شکست وضو می‎‌‎گرفت و توی قنوت نمازش دعای کمیل می‎‌‎خوند. یک‎‌‎بار آمد و گفت اگر گفتید نخستین کسی که شفاعت می‌کنم کیست؟ گفتند دوستانت؟ ما؟ معلم‎‌‎هایت؟ پدرومادرت؟ گفت نه. نخستین کسی که شفاعت می‎‌‎کنم عراقی‎‌‎ای‎‌‎‌است که به من تیر می‎‌‎زند. من با یقین برای رهایی او می‎‌‎جنگم. دوست ندارم اون در جهنم باشد. نکته دیگر که باید بگویم اینکه آقامرتضی اهل خواندن، مطالعه و عمل بود. یک‌‎‌‎بار رفتم پیش او، گفت یه خبر بدم بهت. بالاخره تلویزیون خریدم. گفتم مگه نداشتی؟ گفت نه. اما دیگه به‎‌‎خاطر بچه‎‌‎ها مجبور شدم برم بخرم. چرا تلویزیون نداشت؟ چون می‎‌‎گفت تلویزیون تسخیرت می‎‌‎کند. و به حرفش عمل می‎‌‎کرد. داور جشنواره بود. فیلمساز بود. جدیدترین فیلم‎‌‎ها را می‎‌‎دید. مستند می‎‌‎ساخت. این‎‌‎قدر هم خوب می‎‌‎ساخت که از خودش سبک به‎‌‎جا گذاشت، اما به ‎‌‎حرف خودش عمل می‎‌‎کرد.می‎‌‎گفت سینمای اسلامی نداریم. سینما حاصل فرهنگ و تفکر غربی ا‎‌‎ست و ما تا ذات این فرهنگ، تفکر و این تکنولوژی غربی را تسخیر نکنیم نمی‎‌‎تونیم سینمای دینی داشته باشیم. اینکه محتوای‌مان دینی شود سینما دینی نمی‎‌‎شود. خب، همین حرف ها را می‎‌‎گفت که تنها می‎‌‎شد دیگر. اما می‎‌‎گفت. عمل می‎‌‎کرد و تنها هم بود. یادم می‌آید با هم رفته بودیم جشنواره فیلم فجر. یک ‎‌‎فیلم دیدیم که خیلی از آن تعریف شد بعدا. من و شهید جان‎‌‎بزرگی و شهید فلاحت‌پور باهم بودیم. خوشمان نیامده بود. بیرون سینما ما را دید، گفت بچه‎‌‎ها نظرتان چیه بود؟ قبل از اینکه جواب بدهیم گفت مزخرف نبود؟ ببین! این مزخرف نبودش ادامه همان حرفی‎‌‎ است که می‎‌‎زد و می‎‌‎گفت بدون احاطه به ذات سینما یا تلویزیون یا رسانه نمی‌شوه کار درستی انجام داد. یک‌‎‌‎بار ازاو پرسیدم آقامرتضی تفاوت جنگ ما با دیگر جنگ‎‌‎ها چیه بود؟‎‌‎ منتظر جواب بودم. مثلا بگوید مردمی‌بودن، حماسی‌بودن، پیروز‌شدن بر دشمن در عین محاصره و تنهایی و...، ولی اون چه گفت؟ گفت مهم‎‌‎ترین ویژگی ما این است که ما در جنگ خودمان «آدم» دیدیدم. گفت ما توی جنگ آدم دیدیم. و آقامرتضی این را توی خودش کشف کرده بود. این آدم‎‌‎ها را می‎‌‎گویم. می‎‌‎دیدشان. عاشقشان بود. همونطور که قبلا گفتم می‎‌‎گفت کاش زنگ می‎‌‎زدی یکی از بچه‎‌‎های جنگ می‎‌‎آمد اینجا پشت سرش نماز می‎‌‎خواندیم. من این مدل تمنا را از بچه‎‌‎های جنگ هم نشنیدم. تمنا داشت با بازمانده‎‌‎های جنگ نماز بخواند. کی؟ همین آقای روشنفکر، هنرمند، نویسنده، فیلمساز و... . آقامرتضی در بند نبود، دوربین نداشت، دفتر و دستک آنچنانی و برو بیا و... نداشت. نمی‎‌‎گذاشت چیزی مُسخّرش کند. حتی دربرابر ابزار هم مراقب خودش بود. دوست نداشت قالبش بزنند. مراقبت می‎‌‎کرد. وقتی به او می‎‌‎رسیدیم می‎‌‎گفت فلان فیلم را دیدی؟ فلان کتاب را خوندی؟ درباره اینها حرف می‎‌‎زد و خودبه‎‌‎خود می‎‌‎بردت سمت کتاب و این چیزها. از همان بسیجی‎‌‎هایی که گفتم پشت سرشان نماز می‎‌‎خواند. همان‌ها که ظهر جمعه حصیر بلند می‎‌‎برد می‎‌‎رفت اطراف چهارراه لشکر در نمازجمعه که پاتق بچه‌رزمنده‎‌‎ها بود، می‎‌‎نشست تا رزمنده‎‌‎ها موقع نماز بیایند روی حصیرش بنشینند. می‎‌‎گفتم این چه کاریه؟ می‎‌‎گفت تو نمی‎‌‎دونی چه حالی می‎‌‎ده اینا میان روی حصیر من می‎‌‎شینن. به همین‌ها گلایه هم داشت که چرا کم مطالعه می‌کنید و کتاب خوندن بین ما رایج نیست آنطور که باید باشد.
سال70 کتاب «موج سوم تافلر» را به من داد که برو و حتما این‎‌‎را بخوان. خودش می‎‌‎خواند. مدیر بود. اما درگیر نبود. اهل عمل و عملیات بود، اما جنجال نه! آن ‎‌‎زمان‎‌‎ها ویدئو داشت زیاد می‎‌‎شد. یک‌بار به او گفتم شما که دسترسی دارید، بیایید فیلم‎‌‎ها‌ی ویدئویی تهیه کنیم، کمی اصلاحشان کنیم، 5دقیقه هم نقد بگذاریم اولشان و در دسترس قرار بدهیم. هفته بعد تا از دور من را دید گفت کجایی پس؟ من از هفته قبل خواب ندارم این ایده تو را جدی گرفتم پس کوشی؟ بیایید شروع کنیم. این‎‌‎طوری بود.
و من باید بگویم که واقعا مسئله ولی داشت. ولایت برایش مهم بود. مطیع و عاشق ولایت امام و آقا بود. و در راس ولایت، امام‌زمان (عج). تعبیر معروفی داشت که من دستیار دوم خدایم. گفته بودند تو کارگردانی فلان هستی. گفته بود نه !من فقط اگر لایق باشم دستیار دوم خدام. عاشق امام بود. امامی که بد نیست الان خاطره‎‌‎ای نقل کنم؛ یک‌‎‌‎بار آقای رفیق‎‌‎دوست می‎‌‎گفت داشتم می‎‌‎رفتم جماران دیدم پیرمردی بقچه‌ا‎‌‎ش زیر گردنش است و در کناری توی مسیر خوابیده. باران هم نم‎‌‎نم می‎‌‎آمد. به او گفتم چرا اینجا خوابیدی باباجان؟ گفت من از الیگودرز برای امام گردو آورده بودم راهم ندادن. من رفتم و خبرم را دادند. برنامه امام این بود که هر روزش مختص به کاری بود. آن روز، روز سران قوا بود و من چون خبر فوری جبهه داشتم توانستم آن روز بروم. بعد از من آقای موسوی اردبیلی ملاقات داشت. خبرم را که دادم، دلم نیامد و خبر این پیرمرد را هم به امام گفتم. امام گفت برو برش‌دار بیارش پیش من. به دفتر هم گفت به آقای موسوی یک وقت دیگر بدهید. من رفتم آوردمش و وایستادم کناری. دوتایی نشستند کنار هم. پیرمرد برای امام گردو می‎‌‎شکست و می‎‌‎گفتند و می‎‌‎خندیدند. نمی‎‌‎دانستم بخندم یا گریه کنم. موقع خداحافظی، اما چندتا پنجاهی نو به من داد و گفت آقامحسن می‎‌‎بری اش ترمینال و خودت برایش بلیت می‎‌‎گیری. این پول‌ها را هم به او می‎‌‎دهی. من وقتی این را شنیدم یاد قصه آقامرتضی افتادم که چقدر شبیه این بود. عنایت را می‎‌‎شناسی؟ توی برنامه خرمشهر، آقامرتضی با او آشنا شد. همین اواخر یک‎‌‎بار زنگ زد که فلانی کجایی؟ عنایت آمده تهران می‎‌‎آیی برویم بگردیم؟ رفتم. گویا عنایت از خرمشهر که می‎‌‎خواسته راه بیفتد زنگ می‎‌‎زند که من فلان موقع می‎‌‎رسم تهران، دوست دارم شما را ببینم. رفتیم ترمینال جنوب و آن روز را کلا در خدمت عنایت بود. عنایت کجا برویم؟ آزادی. رفتیم و کنار میدان سه‎‌‎تایی عکس گرفتیم؛ از اینها که دست می‌گذاری روی سینه. عنایت کجا برویم؟ حرم امام. عنایت کجا برویم؟ بهشت زهرا. عنایت کجا برویم؟ چلوکبابی. ساده درخدمت عنایت بود؛ یک بچه رزمنده ساده جنوبی. حس نمی‎‌‎کردی این برنامه‌ا‎‌‎ش نیست، خارج از برنامه ا‎‌‎ست. این ارادت‌ورزی اصلا اصل برنامه‎‌‎‌اش بود. 


 

این خبر را به اشتراک بگذارید