آقا مرتضی آیینه بود
مرتضی مصطفوی
مرتضی مصطفوی که چندسالی با مرتضی آوینی آشنایی داشته، عصر یک روز سرد جمعه پاییزی، بر مزار سیدمرتضی از او گفت.
من یار شفیق و همکار دائمش نبودم. مدتی با آقامرتضی بودم مثل خیلیهای دیگر که او را میشناختند و رفتوآمدی با ایشان داشتند.
واسطه آشنایی ما هم شهید مهدی فلاحتپور بود. هم او که سیدالشهدای اهل قلم در وصفش گفت که فلاحتپور گل بیخار بود
مهدی واقعا یار و شاگرد صادق شهیدآوینی بود که سالها پس از جنگ بدن مطهرش در لبنان با راکت جنایتکاران صهیونیست تکهتکه شد و روح عزیزش به معراج شتافت. در این مدت هم از زاویه خودم دیدمش. انگار که در اتوبانی که همه میروند و از کنار هم رد میشوند یا مسیری را همسفر میشوند، من هم مدتی با او همراه شدم. این روایتم را اینطوری ببینی تا من راحتتر بگوم. بهنظر من نخستین مسئله این بود که آقامرتضی «خودش» بود. این نخستین مشخصه ایشان بود. این خودشبودن برایش خلوص آورده بود؛ زلالی، خاکیبودن. خودش بود. یکرو بود. با او در امنیت بودی. با او صمیمی بودی. هروقت میرفتی دفترش درِ دفترش باز بود. در را نمیبست. حس نمیکردی توی بیمنصب در ردیف سوم نزدیکانش هستی و دیگری که عضو هیأت فلان است یا رئیس فلان در ردیف اول. این یکروبودن و خلوصش آدمها را با او همراه میکرد. حتی کسانی که بهلحاظ فکری با او همراه نبودند به او احترام میگذاشتند. نکته دیگه اینکه آقامرتضی خالص بود؛ یعنی عمل خالصانه داشت. این خلوص را از کجا میگویم؟ از اینجا که حدیث نفس نداشت. دوست نداشت شنیده شود. به او توجه شود. نمیخواست دیده شود. ولع شهرت نداشت.
اهل خبردادنهای معمول. چیزی من میدانم که تو نمیدانی؛ حالا چه درباره کسی، چه در موضوعی خاص. اصلا این را نداشت. من و شما از طبیعت هم که میگوییم از نسبتش با خودمان میگوییم؛ باران میآمد خیس شدم. سردم شده. همهجا خودمان هستیم. او از خودش حرف نمیزد. این مرز باریکی بود که رد کرده بود. از طرف دیگر بهواسطه این خلوص، آقامرتضی نمیخواست کسی بشود. باز هم باید بگویم خودش بود. ما میخواهیم آوینی شویم یا مانند کسی بشویم یا کلا برای خودمان کسی باشیم و... .
در لحن، در سبک نوشتار، در دوربین بهدستگرفتن، در فلان کار و... آوینی شویم یا دیگری شویم. اما او خودش بود. کس دیگری نبود. او میخواست خودش باشد. و خودش را زندگی میکرد. بهقول شریعتی به خویشتن خویش راه یافته بود. همان که امام علی(ع) میفرمایند: معرفت نفس. آقامرتضی معرفت نفس داشت. ندیدم زور بزند تا کسی بشود؛ نه برای خودش نه دیگران. الان من و شما آقامرتضی را کسی میدانیم؛ شهید، متفکر و هنرمند. آن زمان اینطوری نبود که. همین من، مگر تصور میکردم با یک شهید دارم حرف میزنم که بخواهم تکتک حرفهایش را حفظ یا ضبط کنم. این عزت نفس که بهواسطه معرفت نفس برایش بهوجود آمده بود و تلاشش برای ندیدهشدن بیش از هر چیزی بنده را مجذوب خودش کرده بود. نه در سیاست، نه در هنر، نه در سوره، یا در هر جای دیگر، ولع قدرت، ریاست و... نداشت.
زندگی خودش را میکرد. حالا چطور زندگی میکرد؟ مبتنی بر تکلیف. تکلیفگرایی خیلی عجیبی داشت. ما مثلا الان در کارهای خوب سعی میکنیم خوبترین را انتخاب کنیم یا سختترین را؛ مثلا و مفیدترین را. اما او فقط بررسی میکرد که کدام کار تکلیفش الانش است. همین تکلیفگراییاش بود که آن دانشجوی مهندسی را برد گندم درو کند، بعد فیلم بسازد در جهاد، بعد درجبهه جنگ فیلم بسازد، بعد سردبیر مجله شود و بعد دوباره فیلم بسازد. همینطوری هم راحت دل میکند. تکلیف را چطور مشخص میکرد برای خودش؟ آقامرتضی شیفته جهاد بود. جهاد فی سبیلالله. الان خیلیها که اهل این حرفها هستند به شهادت توجه میکنند و دوست دارند شهید شوند. آن زمان هم زمان جنگ این بود. البته که اینها مهم است و امام علی(ع) هم به شوق به شهادت اشاره میکند. ولی مسیر شهادت از جهاد میگذرد و ما به این کمتر میپردازیم فقط مزد را میخواهیم. شهادت مزد جهاد است. آقامرتضی شوق به جهاد داشت؛ کاری برای خدا کردن؛ کاری که به درد همه هم میخورد و اصرار داشت در انجام این کار اصلا دیده نشود. گمنام باشد؛ یعنی از ته دل گمنامی را دوست داشت. دوست نداشت مشهور شود. توجه خیلی حال ما را خوب میکند، اما آقامرتضی واقعا دوست نداشت. میرفت بهشت زهرا، میگفت طوری برویم که کسی نبیند. این همه برنامه ساخت، هیچی اسم نزد پایش. بهخدا سخت است که برنامهسازی کنی و دیده نشوی. به دیدار مقام معظم رهبری میرود ولی دوست ندارد دیده شود. میگوید لازم نیست معرفی کنید. من خودم از او شنیدم که بالاترین شهوت، شهوت شهرت است. دوست داشته باشی مشهور شوی. تعابیر خاصی داشت از انسان و زندگی انسان میگفت زندگی آدم بین این دوتا آیه است. 2آیهای که خداوند در پاسخ به فرشتگان و شیطان میفرمایند: انی اعلم ما لا تعلمون و تو از مهلتیافتگانی. باز برمیگردیم به همان که اولش گفتم. خودش بود و در خودش گمنامی را دوست داشت. یکبار به او با لحن شوخی گفتم من حسودیام میشود به نوشتههایت آقا سید! تو چطور مینویسی؟ یکهو اشکش درآمد. عینکش را بلند کرد اشکهایش را پاک کرد. گفت تو میدانی من چقدر اشک میریزم؟ گاهی آنقدر اشک میریزم که از خدا میپرسم تو چطوری این همه اشک را در چشمان من جا دادی؟! اغلب اینطوری است که من قلم را که روی کاغذ می گذارم مطلب خودش میآید و من فقط روی کاغذ ثبتش میکنم و خیلی به آن فکر نمیکنم.
این همان است که توی معارف دینی به آن میگویم «رهیافته». آقامرتضی رهیافته بود چون دوتا شاخصه دینی داشت. یکیاش تقوا، همان که میگوید مَن یتَّقِالله یجعَل لَه مَخرَجًا وَ یرزُقهُ مِن حَیثُ لایحتَسِب. اینطوری واقعا به او رزق میرسید. و بعدی جهاد. وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهدِینَّهُم سُبُلَنَا. آقامرتضی توی راه بود و راه را به اوش نشان میدادند. راه خودش را میرفت. میگفت راهی که رفتی برنگرد و پشت سرت را نبین. من آن زمان نگرفتم چی میگوید. بعدا دیدم وای چه حرف درستی. برنگرد ببین کی با تو هست یا نیست که اثر روی تو اثر بگذارد. من الان یک پیامک بدهم به کسی، نبیند حالم تغییر میکند. بعد سید میگوید توی جلسهای که آنهمه به من توهین شد ناراحت نشدم!. اینطوری و با این منش بین اطرافیانش جا باز میکرد. بله ممکن بود عصبانیت و بحث و دعوا و جدیت در کار هم داشته داشته باشه. اما نمیرنجاندت؛ یعنی با تشرش و با دعواش نمیرنجیدی. به تو برمیخورد، اما نمیرنجیدی. چرا؟ چون دیده بودی که این آقا با کسانی که به او بدی کردند یا با کسانی که خودش بهشدت کارشان را رد میکرد چطور برخورد میکرد. میدیدی که میتواند وقتی دارد درباره موضوعی مینویسد چندتا نکته هم علیه طرف بنویسد. داشت که بنویسد، اما نمینوشت. اصلا دوست نداشت که کسی له بشود. آن اواخر که دیگر تقریبا توی دفترش تنها بود، وقتی که خودش میگفت من که میرم توی فلان نهاد انقلابی بقیه از اون در میرن بیرون که من رو نبینن. یکبار آمدم دیدم کسی توی دفترش هست که اصلا در فاز دین و انقلاب و... نبود. هی توی راهرو رفتم و آمدم تا برود. وقتی رفت رفتم پیشش با ناراحتی گفتم آخه آقامرتضی! با این بنده خدا چهکار داشتی، آخه این دیگه؟ واقعا که. اما او کارش را میکرد. و آن شخص الان از اهالی با تعهد هنر است. با خلق خدا سعی میکرد خدایی رفتار کند و این دخالت ندادن حب و بغض شخصی، هنری بود که هر کسی ندارد. ببین! تربیتشده مکتب اهلبیت بود. طرف آمد به امام علیهالسلام فحاشی و توهین کرد. صدایش کرد و گفت اگه مادرم این بوده که تو میگی خدا بیامرزدش. اگه تو تهمت زدی خدا تو رو بیامرزه.آن شخص نادم شد در پیشگاه امام معصوم علیهالسلام. اینطوری بود آقامرتضی. میگفت زنگ بزن یک رزمنده بیاید نماز بخواند پشت سرش نماز بخوانیم! واقعا از ته دل میگفت دوست دارم پشت بسیجیها نماز بخوانم. کدام بسیجی؟ بسیجی نوجوانی داشتیم توی بیتالمقدس2 در اطراف بانه و منطقه ماووت. این بچه توی سرمای زمستان میرفت یخ میشکست وضو میگرفت و توی قنوت نمازش دعای کمیل میخوند. یکبار آمد و گفت اگر گفتید نخستین کسی که شفاعت میکنم کیست؟ گفتند دوستانت؟ ما؟ معلمهایت؟ پدرومادرت؟ گفت نه. نخستین کسی که شفاعت میکنم عراقیایاست که به من تیر میزند. من با یقین برای رهایی او میجنگم. دوست ندارم اون در جهنم باشد. نکته دیگر که باید بگویم اینکه آقامرتضی اهل خواندن، مطالعه و عمل بود. یکبار رفتم پیش او، گفت یه خبر بدم بهت. بالاخره تلویزیون خریدم. گفتم مگه نداشتی؟ گفت نه. اما دیگه بهخاطر بچهها مجبور شدم برم بخرم. چرا تلویزیون نداشت؟ چون میگفت تلویزیون تسخیرت میکند. و به حرفش عمل میکرد. داور جشنواره بود. فیلمساز بود. جدیدترین فیلمها را میدید. مستند میساخت. اینقدر هم خوب میساخت که از خودش سبک بهجا گذاشت، اما به حرف خودش عمل میکرد.میگفت سینمای اسلامی نداریم. سینما حاصل فرهنگ و تفکر غربی است و ما تا ذات این فرهنگ، تفکر و این تکنولوژی غربی را تسخیر نکنیم نمیتونیم سینمای دینی داشته باشیم. اینکه محتوایمان دینی شود سینما دینی نمیشود. خب، همین حرف ها را میگفت که تنها میشد دیگر. اما میگفت. عمل میکرد و تنها هم بود. یادم میآید با هم رفته بودیم جشنواره فیلم فجر. یک فیلم دیدیم که خیلی از آن تعریف شد بعدا. من و شهید جانبزرگی و شهید فلاحتپور باهم بودیم. خوشمان نیامده بود. بیرون سینما ما را دید، گفت بچهها نظرتان چیه بود؟ قبل از اینکه جواب بدهیم گفت مزخرف نبود؟ ببین! این مزخرف نبودش ادامه همان حرفی است که میزد و میگفت بدون احاطه به ذات سینما یا تلویزیون یا رسانه نمیشوه کار درستی انجام داد. یکبار ازاو پرسیدم آقامرتضی تفاوت جنگ ما با دیگر جنگها چیه بود؟ منتظر جواب بودم. مثلا بگوید مردمیبودن، حماسیبودن، پیروزشدن بر دشمن در عین محاصره و تنهایی و...، ولی اون چه گفت؟ گفت مهمترین ویژگی ما این است که ما در جنگ خودمان «آدم» دیدیدم. گفت ما توی جنگ آدم دیدیم. و آقامرتضی این را توی خودش کشف کرده بود. این آدمها را میگویم. میدیدشان. عاشقشان بود. همونطور که قبلا گفتم میگفت کاش زنگ میزدی یکی از بچههای جنگ میآمد اینجا پشت سرش نماز میخواندیم. من این مدل تمنا را از بچههای جنگ هم نشنیدم. تمنا داشت با بازماندههای جنگ نماز بخواند. کی؟ همین آقای روشنفکر، هنرمند، نویسنده، فیلمساز و... . آقامرتضی در بند نبود، دوربین نداشت، دفتر و دستک آنچنانی و برو بیا و... نداشت. نمیگذاشت چیزی مُسخّرش کند. حتی دربرابر ابزار هم مراقب خودش بود. دوست نداشت قالبش بزنند. مراقبت میکرد. وقتی به او میرسیدیم میگفت فلان فیلم را دیدی؟ فلان کتاب را خوندی؟ درباره اینها حرف میزد و خودبهخود میبردت سمت کتاب و این چیزها. از همان بسیجیهایی که گفتم پشت سرشان نماز میخواند. همانها که ظهر جمعه حصیر بلند میبرد میرفت اطراف چهارراه لشکر در نمازجمعه که پاتق بچهرزمندهها بود، مینشست تا رزمندهها موقع نماز بیایند روی حصیرش بنشینند. میگفتم این چه کاریه؟ میگفت تو نمیدونی چه حالی میده اینا میان روی حصیر من میشینن. به همینها گلایه هم داشت که چرا کم مطالعه میکنید و کتاب خوندن بین ما رایج نیست آنطور که باید باشد.
سال70 کتاب «موج سوم تافلر» را به من داد که برو و حتما اینرا بخوان. خودش میخواند. مدیر بود. اما درگیر نبود. اهل عمل و عملیات بود، اما جنجال نه! آن زمانها ویدئو داشت زیاد میشد. یکبار به او گفتم شما که دسترسی دارید، بیایید فیلمهای ویدئویی تهیه کنیم، کمی اصلاحشان کنیم، 5دقیقه هم نقد بگذاریم اولشان و در دسترس قرار بدهیم. هفته بعد تا از دور من را دید گفت کجایی پس؟ من از هفته قبل خواب ندارم این ایده تو را جدی گرفتم پس کوشی؟ بیایید شروع کنیم. اینطوری بود.
و من باید بگویم که واقعا مسئله ولی داشت. ولایت برایش مهم بود. مطیع و عاشق ولایت امام و آقا بود. و در راس ولایت، امامزمان (عج). تعبیر معروفی داشت که من دستیار دوم خدایم. گفته بودند تو کارگردانی فلان هستی. گفته بود نه !من فقط اگر لایق باشم دستیار دوم خدام. عاشق امام بود. امامی که بد نیست الان خاطرهای نقل کنم؛ یکبار آقای رفیقدوست میگفت داشتم میرفتم جماران دیدم پیرمردی بقچهاش زیر گردنش است و در کناری توی مسیر خوابیده. باران هم نمنم میآمد. به او گفتم چرا اینجا خوابیدی باباجان؟ گفت من از الیگودرز برای امام گردو آورده بودم راهم ندادن. من رفتم و خبرم را دادند. برنامه امام این بود که هر روزش مختص به کاری بود. آن روز، روز سران قوا بود و من چون خبر فوری جبهه داشتم توانستم آن روز بروم. بعد از من آقای موسوی اردبیلی ملاقات داشت. خبرم را که دادم، دلم نیامد و خبر این پیرمرد را هم به امام گفتم. امام گفت برو برشدار بیارش پیش من. به دفتر هم گفت به آقای موسوی یک وقت دیگر بدهید. من رفتم آوردمش و وایستادم کناری. دوتایی نشستند کنار هم. پیرمرد برای امام گردو میشکست و میگفتند و میخندیدند. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. موقع خداحافظی، اما چندتا پنجاهی نو به من داد و گفت آقامحسن میبری اش ترمینال و خودت برایش بلیت میگیری. این پولها را هم به او میدهی. من وقتی این را شنیدم یاد قصه آقامرتضی افتادم که چقدر شبیه این بود. عنایت را میشناسی؟ توی برنامه خرمشهر، آقامرتضی با او آشنا شد. همین اواخر یکبار زنگ زد که فلانی کجایی؟ عنایت آمده تهران میآیی برویم بگردیم؟ رفتم. گویا عنایت از خرمشهر که میخواسته راه بیفتد زنگ میزند که من فلان موقع میرسم تهران، دوست دارم شما را ببینم. رفتیم ترمینال جنوب و آن روز را کلا در خدمت عنایت بود. عنایت کجا برویم؟ آزادی. رفتیم و کنار میدان سهتایی عکس گرفتیم؛ از اینها که دست میگذاری روی سینه. عنایت کجا برویم؟ حرم امام. عنایت کجا برویم؟ بهشت زهرا. عنایت کجا برویم؟ چلوکبابی. ساده درخدمت عنایت بود؛ یک بچه رزمنده ساده جنوبی. حس نمیکردی این برنامهاش نیست، خارج از برنامه است. این ارادتورزی اصلا اصل برنامهاش بود.