• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
یکشنبه 30 آذر 1399
کد مطلب : 119257
+
-

مرا برای خودت ببر

به یاد شهید محمد جواد تندگویان

یادداشت
مرا برای خودت ببر


محمد مهدی تندگویان ـ فرزند شهید محمد جواد تندگویان


روز‌های سخت اسارت در تنهایی سلول و غیرت و شکنجه‌هایی که هر روز تکرار می‌شد، همگی برای من لذتبخش بود. وقتی در 23سالگی در زندان‌های ساواک شکنجه می‌شدم و روزی که در زندان کمیته مشترک ساواک با مته استخوان پایم را سوراخ کردند، نمی‌دانستم قرار است برای 11سال سلول و شکنجه در غربت آبدیده شوم. فکر نمی‌کردم روزی بگویند او جوان‌ترین وزیر تاریخ ایران بود. از کودکی و کوچه پس‌کوچه‌های محله قدیم خانی آباد تهران دلم می‌خواست کاری برای این مردم ستمدیده بکنم تا از ظلم و ستم و مشکلات رها شوند.
از زندان که آزادم کردند، تبعید شدم به شیراز برای به قول خودشان انجام خدمت سربازی. بعد مجبور شدم (چون ممنوع الکار هم بودم) برای امرار معاش خانواده تمام راه‌های کاری و شغلی را بروم؛ از رانندگی و مسافرکشی گرفته تا شاگردی در بازار. مجبور به هجرت به استان گیلان شدم و کار مخفیانه در کارخانه توشیبا فرصت خوبی بود تا با تحصیل در مدیریت ارشد اقتصاد برای روز‌های کمک به این مردم آماده‌تر شوم. ساواک همیشه و تا پیروزی انقلاب مرا تحت نظر داشت. ولی عمرش طولانی نبود و ما به آرزوی دیرینه خودمان یعنی انقلاب رسیدیم. ایران آزاد شد و کارگران انقلابی همان کارخانه مرا مدیر کردند. نخستین چیزی که باید انجام می‌دادم قطع وابستگی بود. کارخانه توشیبا را تغییر دادم. اوایل انقلاب شدیم پارس توشیبا بعد‌ها که من نبودم خودکفایی آنجا را تبدیل به پارس خزر کرد. خیلی زود به صنعت نفت دعوت شدم. همان جایی که سال‌ها آرزوی خدمت  در آن و تحول وبرقراری عدالت برای این مردم را داشتم. باز هم با خانواده مهاجرت کردیم. این‌بار نه با اجبار. با امید و انگیزه مضاعف به خوزستان رفتم برای پاکسازی صنعت نفت و مناطق نفت خیز از عناصر ضد‌انقلاب و درمقابل این مردم. 
مرحوم اشراقی به نیابت از حضرت امام حکم دادند که این مسئولیت خطیر را بر عهده بگیرم. سرپرستی مناطق نفت خیز جنوب را برعهده گرفتم. تمام توانم را در صنعت نفت برای خودکفایی و گسترش صنعت به‌کار بردم. در همه این سال‌ها خانواده کنارم بود و پشتیبانم. حالا 3 فرزند داشتم و مادرم به آرزوی خود رسیده بود، غافل از اینکه این آرزو بلندمدت نیست. شهید رجائی دعوتم کرد به جلسه‌ای، برای انتخاب وزیر نفت. 29سالم بود. فکر نمی‌کردم در این سن این امر خطیر به من پیشنهاد شود. ولی آقای رجائی آدم متفاوتی بود. ازخود مردم بود. 26/06/1359باهم به مجلس رفتیم. مرا معرفی کرد و نمایندگان رأی موافق دادند. به همت دوستانم که از انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان در کنارم بودند، برای نخستین بار برنامه پنج ساله وزارت نفت را تقدیم دولت کردم. حیف که به محض شروع، صدام ملعون جنگ را آغاز و تمام مناطق نفت خیز جنوب، پالایشگاه‌ها و... را درگیر یک جنگ نا برابر کرد. روحم طاقت نشستن در تهران و وزارتخانه را نداشت. اصلا من از خوزستان نرفته بودم که برگردم. جنگ که شروع شد خانواده‌ام را به تهران منتقل و در خانه‌ای استیجاری ساکن کردم و برگشتم. دراین مدت کوتاه در وزارت تمام سعی من این بود که پالایشگاه‌ها و مخازن و تلمبه خانه‌ها از مواد سوختی تخلیه شوند تا قدرت تخریب کاهش یابد. باید به توسعه صنعت نفت درکل ایران اقدام می‌کردم؛  درجاهایی که در دسترس نیرو‌های بعثی عراق نباشد؛ اصفهان، شیراز، خراسان، بندرعباس و غیره. تمام کشور را در توسعه صنعت پالایشگاهی فعال کردم. ما متعهد بودیم که در کنار همه مشکلات سوخت رسانی، سوخت لازم برای مردم،  رزمندگان و صنایع نظامی و دفاعی را تأمین کنیم. با تمام توان گازرسانی به نقاط دور افتاده و شهرستان‌ها را آغاز کردم. انقلاب‌ ما باید این نعمت خدادادی را به همه مردم برساند و جلوی غارت را بگیرد. تا روز 09/08/1359که در ورودی شهر آبادان لشکر تمام مسلح عراق مرا دستگیر کرد، خود را بدهکار این مردم می دیدم. ولی خدا برایم سرنوشتی دیگر رقم زد. روزی که مرا به همراه معاونینم هنگام سرکشی از پالایشگاه صنعت نفت آبادان دستگیر کردند از همراهانم خواستم تمام مدارک شناسایی خود را پنهان کنند تا کسی متوجه نشود چه‌کسی اسیر شده. ولی متأسفانه خیلی زود مجبور به معرفی خود شدم؛ مارا با جمع زیادی ازمردم و برادران بسیج مردمی به داخل گودال بردند تا همگی را زنده به گور کنند. یک لحظه فکر کردم  من با معرفی خودم جان تمام برادرانم را نجات می‌دهم. فرصت تأمل نبود و خود را معرفی کردم. همگی را از گودال خارج کردند و آمدیم به عراق. حالا 11 سال است که درون یک سلول تنها نجوا می‌کنم و هر روز میزبان شکنجه‌های تکراری هستم. سال‌هاست خبری از همراهانم، خانواده‌ام و ایرانم ندارم. همان اوایل وقتی از من خواستند در قبال مکاتبه با خانواده اطلاعات کشورم را بفروشم کتبا به خانواده اعلام کردم مایل به ادامه مکاتبه نمی‌باشم.
 فکر کنم از سال 1361دیگر خبری از بیرون این سلول 6متری ندارم، جز شکنجه شیرین روزانه. خدا لعنت کند این سازمان منافقین راکه من از قبل انقلاب باهوادارانش مشکل داشتم وهیچ وقت اینها را  انقلابی نمی‌دانستم. در این 11سال بارها من را شکنجه کردند. وعده‌ها دادند و هربار دست خالی رفتند. از رفتار زندانبانم فهمیدم جنگ تمام‌شده. اینجا دیگر کمتر صدای ایرانی ها  به گوش می رسد. فکر کنم تمام همبندانم رفتند. ولی حال این روز‌های من خیلی تغییر کرده. دیگر زیاد نگران خانواده‌ام نیستم.
در من چیزی متولد شده که مرا از این سلول رها کرده، بی‌تابم کرده و هر روز در من نجوا می‌کند. سال‌هاست نگران جسمم و شکنجه نیستم... این روزها کمتر صدای بازجو‌ها را می‌شنوم. آخرین باری که 17شبانه روز به من اجازه خوابیدن ندادند حس کردم دیگر جسمی ندارم. آزاد و رها شدم و دلم تنها پرکشیدن طلب می‌کند. خدایا وقتی سال‌هاست جز تو همدمی ندارم، یعنی آزادم؛ رها از هرچه غیراز توست. همه همرزمانم رفته‌اند. مرا برای خودت ببر.

این خبر را به اشتراک بگذارید