در شهر مکه، جوان فقیری بود که همسری شایسته داشت. روزی آن جوان به حرم مشرف شد، در حالی که پول غذای آن روز را نداشت. هنگام بازگشت از خانه خدا کیسهای پیدا کرد که هزار دینار طلا در آن بود. خیلی خوشحال شد. پیش همسرش رفت و داستان را تعریف کرد. زنش به او گفت: این لقمه حرام است. باید آن را به همان محلی که پیدا کردی ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود. جوان از خانه بیرون آمد. وقتی به آن محل رسید، دید مردی صدا میزند: چه کسی کیسهای پول پیدا کرده که هزار دینار طلا در آن بوده است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را پیدا کردهام. این کیسه تو است، طلاهایت را بگیر.آن مرد کیسه را گرفت و شمرد و دید درست است. کیسه را به او بازگرداند و گفت: مال خودت باشد. اکنون با من به منزل بیا، با تو کار دیگری دارم. سپس آن جوان را به خانه خود برد و 9 کیسه دیگر که در هر کدام هزار سکه طلا بود، به او تحویل داد و گفت: همه این پولها از آن توست! جوان شگفتزده شد و گفت: من را مسخره میکنی؟! مرد گفت: من اهل استهزا نیستم و به خدا سوگند که تو را مسخره نمیکنم. قضیه این است که موقع تشرف به مکه مردی از اهل عراق این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مکه ببر و یک کیسه آن را سر راه بینداز. پس از آن صدا بزن چه کسی آن را یافته است. اگر کسی آمد و گفت که او آن را برداشته، 9 کیسه دیگر را هم به او بده، چون چنین کسی امین و درستکار است. جوان آن دههزار سکه طلا را برداشت و به خانه خود رفت و بهخاطر امانتداری یکی از ثروتمندان روزگار شد.
- منبع: «هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد اول
طلاهایی که پیدا کردی مال خودت باشد
در همینه زمینه :