منتقدان در یک سال گذشته چه فیلمهایی را پسندیدند؟
لیست خواص!
محمد صادق شایسته:
هفته گذشته و در اولین شماره از سال جدید پرمخاطب ترین فیلمهای یک سال گذشته سینمای جهان را معرفی کردیم. فیلمهایی که به نوعی میتوان آنها را انتخاب اول مخاطبان عام سینمای جهان دانست. گفتیم برای ایجاد تعادل این هفته به سراغ معرفی فیلمهایی برویم که در ارزش گذاری منتقدان و مخاطبان خاص تر بالاترین امتیازها را دریافت کردهاند ولی با یک جستوجوی ساده متوجه شدیم تقریبا بیش از 90 درصد فیلمهایی که در یک سال گذشته منتقدان را به وجد آورده و آنها را وادار به تحسین کرده به فراخور موضوعاتی که داشتیم در همین صفحه معرفی کرده ایم. اما طبیعتا یک سری جا مانده هم وجود داشت که این هفته به معرفی آنها میپردازیم. برای پیدا کردن اسامی باقی فیلمهای منتخب منتقدان در یک سال گذشته به سراغ چند سایت ارزش گذاری سینمایی تخصصی رفتیم و با غربال فیلمهایی که پیش از این معرفی کرده بودیم نتیجهاش شد این فهرست.
Phantom Thread
رشته خیال
چند ماه پیش خبری منتشر شد که حسابی اهالی سینما را شوکه و غمگین کرد. دنیل دی لوئیس یکی از بزرگترین و البته کم کارترین ستارگان معاصر سینمای جهان تصمیم گرفت برای آخرین بار جلوی دوربین برود و سپس در سن 60 سالگی برای همیشه دنیای بازیگری را رها کند. بسیاری از علاقهمندان سینما منتظر بودند ببینند پرده آخر کارنامه کاری پرافتخارترین بازیگر مرد جایزه اسکار چگونه خواهد بود و درست پس از نمایش آخرین فیلم این بازیگر توانمند و قهار بیشتر منتقدان سینما با خیالی راحت اعلام کردند «رشته خیال» به کارگردانی پل تامس اندرسون پایانی باشکوه برای کارنامه بازیگری درخشان دی لوئیس است. «رشته خیال» فیلمی است عاشقانه که داستانش در دهه 50 میلادی و در انگلستان میگذرد. رینولدز وودکاک (دی لوئیس) خیاط زبردست و طراح مد و لباس هنرمندی است که برای اعیان و اشراف انگلیسی لباسهای فاخر و گرانقیمت میدوزد. او سالهاست همراه خواهرش سیریل (لزلی منویل) مزون خاص و اشرافی خود را اداره میکند. رینولدز لباسها را طراحی میکند و سیریل مدیریت مزون را برعهده دارد. این خواهر و برادر به دلیل تمرکز شدید بر کارشان و اخلاقهای خاصی که دارند هرگز کسی را به شکل جدی وارد زندگیشان نکردهاند تا اینکه یک روز سروکله پیشخدمت جذاب و معصوم یک رستوران محلی به نام آلما (ویکی کریپس) در زندگی رینولدز پیدا میشود. خیاط کهنهکار از او میخواهد برای دوخت یکی دو لباس برایش مدل شود و این سرآغاز داستانی است که زندگی رینولدز را برای همیشه تغییر میدهد. دومین همکاری دیلوئیس و اندرسون پس از شاهکار «خون بهپا خواهد شد» باز هم درباره درونیات و پیچیدگیهای انسانی است. هنرمندی که با وجود ظاهر سرد و خشکش درونی کودکانه و لطیف دارد و زنی در ظاهر کمسواد و عامی با کشف آن جهانی تازه به او هدیه میکند. بازی بازیگران اصلی نیاز به تعریف ندارد، طراحی صحنه و لباس و موسیقی متن عالی است و فیلمنامه هم درخشان. فقط حیف این فیلم که در فصل جوایز دست خالی از مراسمهای مختلف بیرون آمد.
The Big Sick
بیماری بزرگ
هر چند معمولا هر فیلمی متعلق به کارگردان آن است اما گاهی اوقات استثنائاتی هم پیدا میشود که کارگردان نفر دوم ماجراست. یکی از این نمونهها فیلم «بیماری بزرگ» است که عمده موفقیت و جذابیت را نه مرهون مایکل شوالتر کارگردانش بلکه مدیون کمیل نانجیانی است. نویسنده و بازیگر پاکستانی که تخصص اصلیاش اجرای استندآپ کمدی است و به دلیل اجراهای بسیار بامزه و هوشمندانهاش شهرت جهانی پیدا کرده است. فیلم «بیماری بزرگ» که نانجیانی به عنوان نویسنده و بازیگر اصلی در آن حضور دارد احتمالا اثبات این جمله معروف ما در زبان فارسی است که:«هر سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند»! فیلمنامه عاشقانه- کمدی این فیلم که نامزد جایزه اسکار هم شد توسط نانجیانی و همسرش امیلی گوردن نوشته شده، داستانش چیست؟ دردسرهای یک پسر پاکستانی و مهاجر که عاشق یک دختر آمریکایی میشود. دقیقا همان اتفاقی که برای نانجیانی و گوردن در واقعیت رخ داده است. داستان فیلم بسیار سر راست است، کمیل پسربچهای مسلمان و مهاجر است که خانوادهای بسیار سنتی دارد، مادر کمیل تاکید زیادی که پسرش با یک دختر هموطنش در آمریکا ازدواج کند غافل از اینکه او عاشق دختری به نام امیلی (زویی کازان) شده است. دختری که خانوادهاش علاقه چندانی به ارتباط با مهاجران، خصوصا پاکستانیها که از نظر آنها تروریست محسوب میشوند، ندارند و ماجرا از همین جا آغاز میشود. شوخیهای فیلم بر پایه اختلافات عمیق فرهنگی بین دو خانواده، و تلاش کمیل و امیلی برای از بین بردن این اختلافها شکل گرفته است. این جور فیلمها موقعیت مناسبی برای استفاده از شوخیهای رکیک برای خنده گرفتن از مخاطب دارند اما نانجیانی و گوردن در تصمیمی هوشمندانه به سمت این دست شوخیها نرفتهاند و همین موضوع به فیلم ارزش بالایی داده است. یکی از ویژگیهای بسیار مهم فیلم پررنگ بودن وجوه درام در کنار شوخیها و کمدی داستان و همچنین توجه ویژه به زوایای انسانی یک رابطه عاشقانه است. تا جایی که حتی در بعضی صحنهها مخاطب دچار بغض و نگرانی برای شخصیتهای اصلی میشود. این موضوع باعث شده «بیماری بزرگ» به یکی از بهترین کمدی-عاشقانههای یک دهه اخیر تبدیل شود.
Loveless
بیعشق
تقریبا غیرممکن است بتوانید آثار شاد و امیدوارکنندهای از کارگردانان بزرگ تاریخ سینمای روسیه در کارنامه کاری شان پیدا کنید. انگار کارگردانان روسی در جامعهای بزرگ میشوند که تمامش درد است و رنج و حیرانی. آندری زویاگنیتسف که از او به عنوان بهترین کارگردان سالهای اخیر سینمای روسیه یاد میکنند هم از این قاعده مستثنی نیست و فیلمهای او از جمله «بازگشت» و «لویاتان» عموما مملو از رنج و درد است خصوصا این آخری:«بی عشق»! شخصیتهای فیلم جدید زویاگنیتسف نفرتانگیز و غیر قابل ترحمند. ماجرا درباره خانوادهای سه نفره است. بوریس (آلکسی روزین) پدر خانواده که شغلی اداری دارد، ژنیا (ماریانا اسپیواک) مادر خانواده که زنی زیباست و یک سالن آرایش زنانه را اداره میکند و پسر 12 سالهشان آلیوشا (متوی نوویکف) که قرار است به زودی به مدرسهای شبانه روزی فرستاده شود تا دوران سربازیاش فرا برسد. زندگی بوریس و ژنیا هر روز با کلی دعوا و جر و بحث و توهین همراه است، آنها در زندگی مشترک به هم وفادار نیستند و این موضوع باعث شده درگیریهای آنها روز به روز شدیدتر شود. این وسط آلیوشا که پسری بسیار ساکت و کم حرف تنها نظاره گر این اختلاف و درگیریهاست. یک روز آلیوشا ناپدید میشود و پدر و مادرش روز بعد متوجه ناپدید شدن او میشوند. رجوع آنها به پلیس نتیجهای برایشان به همراه ندارد و تصمیم میگیرند روشهای دیگری برای یافتن آلیوشا پیدا کنند و نکته جالب اینجاست که حتی گم شدن آلیوشا هم نمیتواند ذرهای بوریس و ژنیا را به هم نزدیک کند. موضوع اصلی فیلم فروپاشی عمیق مفهوم خانواده است. هر چند زویاگنیتسف در فیلم خود به نقد بیرحمانه جامعه روسیه پرداخته اما موضوع فیلم او قابلیت تعمیم به بسیاری از جوامع فعلی دنیا را دارد. فضای فیلم غمگین و دیالوگها به شدت تلخ است و پایانبندیاش یک تراژدی تمام عیار، به همین دلیل مخاطب برای دیدن فیلم تا انتها کار بسیار سختی پیش رو دارد. فیلمبرداری میخائیل کریچمن نقطه قوت فیلم است و به خوبی توانسته قابهایی را به تصویر بکشد که از نظر سردی و بیاحساسی همخوانی فوقالعادهای با اسم فیلم یعنی «بیعشق» دارند!
The Disaster Artist
هنرمند فاجعه
در سال 2002 فیلم ملودرامی در سینماهای آمریکا اکران شد به نام «The Room» که بلافاصله به شهرتی باورنکردنی رسید. دلیل این شهرت هم بسیار جالب و عجیب بود، در آن زمان منتقدان و مخاطبین متفق القول معتقد بودند، این فیلم با اختلاف بدترین فیلمی است که در تاریخ سینما ساخته شده و بسیاری نیز اعلام کردند هیچ کس در دنیا وجود ندارد که توانایی ساخت فیلمی به این بدی را داشته باشد. اعتقادی که تا همین امروز پا بر جا مانده و هنوز هیچ کس دقیقا نمیداند که تامی ویزو تهیه کننده، کارگردان، بازیگر اصلی و در کل همه کاره این فیلم در ذهنش چه گذشته و اصلا چطور توانسته چنین توانایی اعجابآوری در ساختن فیلمی تا این اندازه بد را به دست آورد. فیلمی که از شدت بد بودن بینهایت خنده دار از کار درآمده است.حدود یک دهه پس از ساخت فیلم گرگ استرسو رفیق صمیمی و بازیگر مقابل ویزو در فیلم «اتاق» کتابی نوشت به نام «هنرمند فاجعه» و در آن از ابتدای آشنایی خود با تامی ویزو در سال 1998 تا مراحل ساخت و پشت صحنه فیلم «اتاق» را شرح داده است. استرسو جوانی عاشق بازیگری بوده که آرزو داشته هر جور شده بههالیوود راه پیدا کند، او در کلاسهای بازیگری به مرد عجیب و غریبی به نام تامی ویزو برخورد میکند که حاضر است آرزوی او را برآورده کرده و فیلم پرهزینهای با پول خودش بسازد که او یکی از بازیگرانش باشد اما مسیر تولید فیلم تبدیل به یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگی استرسو میشود. جیمز فرانکو سال گذشته این کتاب را تبدیل به فیلم کرد و داستان چگونگی خلق فیلم «اتاق» را روی پرده سینماها آورد. خیلیها «هنرمند فاجعه» را یکی از بهترین آثار کمدی چند سال اخیر و بهترین فیلم کارنامه کاری فرانکو میدانند. فرانکو در «هنرمند فاجعه» علاوه بر کارگردانی خودش هم نقش تامی ویزو را بازی میکند و نقشآفرینیاش آنقدر درخشان است که برایش جایزه بهترین بازیگر کمدی گلدن گلوب را بهدست آورد. برادرش دیو فرانکو هم نقش گرگ استرسو را بازی میکند. جالب است که خود تامی ویزو هم آنقدر از فیلم خوشش آمده که در یکی از پلانها حضوری افتخاری دارد!
The Florida Project
پروژه فلوریدا
شان بیکر کارگردان نسبتا گزیده کاری است که طی 18 سال فعالیت رسمی در سینما تنها 6 فیلم ساخته است که در بین این شش فیلم دو اثر آخرش بسیار مورد توجه قرار گرفته: «نارنگی» و «پروژه فلوریدا». فیلم دومش امسال اکران شد و تحسین بسیار زیادی را به همراه داشت. «پروژه فلوریدا» فیلمی است که داستانش از نگاه دختر بچه شش ساله و سرتقی به نام مونی روایت میشود. او همراه با مادرش در یک متل ارزان قیمت که اطراف شهربازی دیزنی در فلوریدا قرار گرفته زندگی میکنند. آنها وضع مالی درست و درمانی ندارند و هیلی (مادر مونی) برای آنکه خرجشان را درآورد تمام وقت به عنوان گارسون در یک رستوران همان حوالی مشغول به کار است. محیطی که مونی در آن زندگی میکند به دلیل فقر، خشن، خطرناک و بیرحم است اما او با همراهی دو دوستش در دنیایی سیر میکند که خط و ربط چندانی به واقعیت اطرافش و فشاری که بزرگترها برای ادامه زندگی متحمل میشوند، ندارد. داستان فیلم در یک تابستان پرحادثه برای مونی و رفقایش میگذرد و آنها با دنیای واقعی بیشتر آشنا میشوند. «پروژه فلوریدا» درواقع رفتن به درون بخشی از جامعه آمریکاست که در فیلمها کمتر از زاویه انسانی و زیستی به آن نگریسته شده است. خانوادههای فقیری که در کشاکش حیات به سر میبرند و بچههایی که در محیطی رها شده و بدون نظارت بزرگ میشوند. فیلم عمده موفقیت خود را مدیون دو بازی بینظیر است. یکی بروکلین پرنس دختر بچه شش سالهای که نقش مونی را بازی میکند و بسیاری از منتقدان او را پدیدهای شگفتآور در بازیگری حوزه کودک و نوجوان دانستهاند و دیگری ویلیام دفو در نقش بابی هیکز مدیر متل محل سکونت مونی. دفو در این فیلم نقش مردی جدی و در عین حال دلسوز را به قدری قدرتمند و فوقالعاده اجرا کرده که حتی نامزد اسکار هم شد. احتمالا از این به بعد دنیای سینما اسم شان بیکر کارگردان این فیلم را بسیار بیشتر از قبل خواهد شنید.
Mudbound
لجنزار
هیچ کس فکرش را هم نمیکرد سرویس نتفلیکس که کارش تولید سریال برای عرضه در بستر اینترنت است روزی قدم به عرصه ساخت آثار سینمایی بگذارد و در این زمینه به موفقیت هم دست پیدا کند، اما «لجنزار» چهارمین تجربه دی ریس کارگردان زن سیاه پوست تبدیل به یکی از تحسین شده ترین آثار سال سینمای جهان شد. این فیلم براساس رمانی به همین نام نوشته هیلاری جوردن ساخته شده، رمانی که در سال 2008 منتشر شد و جوایز زیادی هم برای نویسندهاش به ارمغان آورد. «لجنزار» درباره بحران تبعیض نژادی در دهه 40 آمریکاست و روایتی تلخ و تکان دهنده از رنج عذاب سیاه پوستان پیش از آغاز جنبشهای مدنی علیه تبعیض نژادی ارائه میدهد. داستان در مورد دو خانواده سفیدپوست مک آلن و سیاه پوست جکسون است. خانواده جکسون در مزرعه پنبهای واقع در میسی سی پی که خانواده مک آلن آن را تازه خریداری کرده کار میکنند. با شروع جنگ جهانی دوم این دو خانواده دو جوان خود را به میدانهای نبرد میفرستند. هر دو جوان از جبهههای نبرد صحیح و سالم برمیگردند ولی دیدن فجایع جنگ باعث شده جیمی پسر سفید پوست و رانسل پسر سیاه پوست فارغ از همه اعتقادات نژادپرستانه دوستی و رابطهای انسانی با هم پیدا کند. رابطهای که اصلا به مذاق خانواده و باقی سفیدپوستان آن منطقه خوش نمیآید و این آغاز یک تراژدی غمبار است. «لجنزار» فیلمی است که با توجه به کارنامه کارگردانش به لحاظ فنی و تکنیکی اثری فراتر از انتظار است. تیم بازیگری فیلم نقطه قوت فیلم هستند؛ از کری مولیگان و مری جی. بلایژ تا جیسون کلارک و گرت هدلاند و جاناتان بنکس. مهم ترین ویژگی فیلم شخصیت پردازیهای دقیقی است که باعث میشود مخاطب بدون داشتن حس شعارزدگی درباره نژادپرستی که آفت این گونه فیلمهاست، با اثری مواجه شود که حرفش بسیار بیشتر از تقبیح نژادپرستی در رابطه با سیاه پوستان است. فیلم از خاستگاه مشترک انسانی میگوید و جهالت و عقب افتادگی بزرگی به نام: تبعیض! و خوشبختانه زبانش در گفتن حرفی که میزند الکن نیست!
Columbus
کلمبوس
در سالهای اخیر کمتر فیلمی ساخته شده که اتمسفر یک شهر واقعی تأثیر بسزایی در روایت داستانش داشته باشد اما این اتفاق در فیلم «کلمبوس» به شکل درست و تأثیرگذاری رخ داده. این فیلم اولین تجربه کارگردان کرهایاش کوگونادا است. این کارگردان جوان پیش از این سازنده فیلمهای ویدیویی درباره کارگردانان سرشناس سینمای جهان بوده با این حال در اولین تجربه داستانیاش اثری شسته رفته خلق کرده که مرکزیت آن شهر کلمبوس واقع در ایالت ایندیانای آمریکاست. شهری با جمعیتی کمتر از 50 هزار نفر که به واسطه معماری مدرن و خاص سازههایش بهشت کوچک علاقهمندان به معماری است. داستان فیلم از جایی شروع میشود که جین، جوان کرهای الاصل آمریکایی خبردار میشود پدرش در این شهر به کما رفته است. او که به کره سفر کرده از سر اجبار به آمریکا برمیگردد تا نزدیک پدرش باشد. با اینکه پدر جین یک مورخ سرشناس هنر معماری است ولی پسر سالهاست با پدرش ارتباط و نزدیکی خاصی ندارد و حتی دوست دارد زودتر تکلیفش مشخص شود و او را ترک کند. در همین حین او با دختر جوانی به نام کیسی آشنا میشود که به نوعی راهنمای تور محلی است. کیسی که همه عمرش را در این شهر گذرانده آرزوی ادامه تحصیل و پیشرفتهای اساسی دارد اما برای مراقبت از مادرش که تازه اعتیاد را ترک کرده همه آرزوهای خودش را کنار گذاشته است. کیسی به جین پیشنهاد میکند برای اینکه از حضور در کلمبوس لذت ببرد سازهها و معماری شهر را به او معرفی کند. جین ابتدا با توجه به اینکه معماری رشته مورد علاقه پدرش است، تمایل چندانی به این پیشنهاد نشان نمیدهد اما کیسی در نهایت او را راضی میکند و این آغاز تحول مهمی است که زندگی و شخصیت جین و کیسیرا تحت تأثیر عمیق خود قرار میدهد. «کلمبوس» ریتم آرام و نسبتا کندی دارد ولی به دلیل شخصیت پردازی دقیق و فیلمبرداری درجه یکاش مخاطب خیلی زود درگیر شهر کلمبوس، معماریاش و تأثیری که تاریخچه این سازهها بر شخصیتهای اصلی میگذارند، میشود. «کلمبوس» یکی از معدود فیلمهایی است که با داستانی دراماتیک دو هنر معماری و سینما را با هم تلفیق میکند و این وسط کارگردانی درجه یک کوگونادا نتیجه درخشانی برای این تلفیق به ارمغان آورده است.
The Death of Stalin
مرگ استالین
هجو یک واقعه تاریخی بسیار مهم کار سخت و پیچیدهای است خصوصا اگر در مرکز آن واقعه نبوده باشی و سن و سالت هم به درک آن نخورد اما آرماندو لانوچی کارگردان اسکاتلندی فیلم «مرگ استالین» این ریسک را به جان خریده وفیلمی کمدی ساخته درباره بلبشو و آشوب حکومت کمونیستی شوروی پس از مرگ استالین رهبر سرکوب گر و خشن آن. فیلم از همان اول و با قدرت هجو خود درباره دوران تیره و تار حکومت استالین را آغاز میکند. استالین در حال گوش کردن به رادیو از یک اجرای کنسرت خوشش میآید و دستور میدهد صفحه آن اجرا را برایش بیاورند. اما اجرای برنامه زنده بوده و قطعات ضبط نشده،. این موضوع باعث وحشت همه حاضران در اجرا میشود و تصمیم میگیرند یک بار دیگر با حضور همه آن اجرا مجددا ضبط شود تا شاید جان سالم به در ببرند اما پیانیست گروه حاضر به انجام این کار نمیشود و آنها مجبور میشود رهبر ارکستر را در خانهاش دستگیر کرده و به سالن ببرند. بلافاصله پس از این اجرا و به طرز احمقانهای استالین میمیرد و از اینجا به بعد است که افراد و مشاوران مخصوص او جنگی پنهان را برای دست گرفتن قدرت در شوروی آغاز میکنند: گئورگی مالنکوف(جفری تامبور)، نیکیتا خروشچف(استیو بوشمی)، ویاچسلاومولوتف(مایکل پیلین)، لاورنتی بریا(سایمون راسل بیل) و گئورگیژوکوف (جیسون آیزاکس). تصور کنید بین این چهرهها که هر کدام از خشن ترین و بیرحم ترین سیاستمداران دوران خود بودند چه جنگ هولناکی در گرفته است. نقطه اوج این بحران دقیقا همان چیزی است که لانوچی میخواهد. او که سابقه خوبی در اجرای استندآپ کمدی هم دارد با حفظ موقعیت پرتنشی که در آن شرایط وجود دارد رفتاری را برای شخصیتهای اصلیاش طراحی کرده که همه چیز را به شدت احمقانه و کودکانه میکنند. هر چند فیلم «مرگ استالین» شاید خندههای آنچنانی برای مخاطبش نداشته باشد اما کافی است کمی اطلاعات درباره شخصیتهای هجو شده این فیلم داشته باشید تا بفهمید لانوچی عجب کمدی سیاه و درجه یکی ساخته است. بازسازی درست موقعیتهای مکانی، طراحی صحنه و لباس و موسیقی متن بسیار خوب فیلم در کنار بازیهای سنجیده و دقیق بازیگران اصلی، مکملهای مهم و تأثیرگذاری برای هجونامه جذاب لنوچی هستند.