همسران و مادران؛ بدرقه رزمندگان
این خانه صاحب دارد
زهرا عابدی، به روایت از همسران شهدا
اگر کسی روزی به سراغم بیاید و به قلبم سرکی بکشد تو را خواهد دید؛ از پشت شیشه اتوبوس بنزی قدیمی که از همه جایش یک پرچم بیرون زده است. در هالهای از عود و اسپند، تو را خواهد دید، وقتی داشتی با چشمهای مشکی و براقت به من و نوزاد کوچکمان که سفت در بغل گرفته بودمش، لبخند میزدی. حتمی دستهای مردانهات را هم خواهد دید که تا جایی که میشد، از قاب پنجره اتوبوس بیرون آوردی و برایم دست تکان دادی.
من تو را قاب گرفتهام در سکانس پایانی مشترکمان؛ وقتی اصرار داشتی دنبالت تا پایگاه نیایم و من مصرانه و بچه بغل و چادر به دندان آمدم و تکتک اتوبوسها را گشتم تا پیدایت کنم. همانجایی که دست تکان دادی و با چشمهایت اشاره کردی تا به خانه برگردم، مثل کارگردانی ماهر، به زمان فرمان کات دادم. خواستم برای یکبار هم که شده به سرنوشت رودست زده باشم تا دیگر نتواند با آن دست بیرحمش تو را از من جدا کند.
راستش را بخواهی، از اول میدانستم که بالاخره شهید میشوی و یک روز، دیر یا زود، کسی به من خبرش را خواهد داد. از همان روزهایی که دوتایی میرفتیم بهشتزهرا و تو غریبانه لبه جدول قطعه 27شهدا مینشستی و حاضر نبودی قدم از قدم برداری. جواب اصرارهای من هم فقط یک جمله بود: «عزیزجان من رو ندارم، زنده و سرحال بالا سر خاک رفیقام وایسم».
آن روز که برای آخرین بار آمدی خانه و ساکت را بستی و پیشانی پسرمان را بوسیدی و به چشم برهمزدنی از در بیرون زدی، یکهو بیطاقت شدم. چادر به دندان گرفتم و محمد را لای پارچهای که پارسال مادرجان شمارهدوزیاش کرده بود، پیچیدم و پشت سرت دویدم از خانه بیرون. یادت هست سر کوچه داشتی سوار ماشین رفیقت میشدی؟ تا مرا دیدی برگشتی سمتم. گفتی: «برگرد خونه. دوس ندارم بیای دنبالم». جواب ندادم. وقتی که رفتی، پشت سرت آمدم پایگاه. یک ندایی درونم فریاد میکشید که اگر دنبالت نیایم پشیمان میشوم، فریاد میکشید این آخرین دیدار است.
آمدم، با قلب ترکخوردهای که هرلحظه ترس خردشدنش را داشتم. آمدم با نفسهایی که از شدت اضطراب به شماره افتاده بود و با دستهایی که از دوریات بیوقفه میلرزید. ذکر لبم صلوات و لاحول ولاقوه الا بالله بود. من، بچه به بغل، دربهدر و آواره پیدا کردن تو از میان خیل جوانانی بودم که هرکدامشان یک سربند قرمزرنگ بسته بودند و اشتیاق شهادت ارثیهشان بود. بوی اسپند و عود همه فضا را گرفته بود. با همان حال خرابم که بهزور حتی میتوانستم آب دهانم را قورت دهم، صف رزمندهها را دور زدم و تکتک اتوبوسها را با چشمهایم که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند، مرور کردم. بالاخره پیدایت کردم. یا شاید تو اول مرا پیدا کردی. زل زده بودی به من؛ با آن چشمهایی که هیچوقت خدا معلوم نبود میخندد یا غم دارد.
من پای اتوبوس بنز قدیمی که از هرجایش یک پرچم بیرون زده بود از تو دل بریدم و قلبم را دودستی زیر پا گذاشتم. من از تو دست شستم تا بروی و من مطمئن باشم که این سکانس آخر مشترک زندگی من و توست. من چشمهایت را که التماسگونه به من اشاره میکردند به خانه برگردم، قاب گرفتم و بر دیوارههای خونین و آوارشده دلم آویختم تا اگر کسی، روزی به قلبم سرک کشید بداند این خرابه صاحب دارد.