• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 20 آذر 1399
کد مطلب : 118331
+
-

کامیونی با بار مشق‌های ننوشته

کامیونی با بار مشق‌های ننوشته

فاطمه سرمشقی

احمدآقا، سبیل داشت. نه از آن سبیل‌های معمولی؛ سبیلش آن‌قدر سیاه و پرپشت بود که نصف صورتش معلوم نبود. حتی وقتی حرف می‌زد هم لب‌هایش معلوم نمی‌شدند. اما تا دلت بخواهد مهربان بود و هروقت آدم را می‌دید، شکلاتی، چیزی، از توی جیبش در می‌آورد و می‌گرفت طرفت. آن هم نه از آن شکلات‌های معمولی؛ همه‌ی شکلات‌هایش کاکائویی بودند و با این‌که توی جیبش آب شده و نصف بیش‌ترشان به کاغذش چسبیده بود، اما باز هم خوش‌مزه بودند؛ آن‌قدر خوش‌مزه که دلت می‌خواست کاغذش را هم بخوری. مامان می‌گفت: «خودش که بچه ندارد، برای این‌که دق نکند و دردش را فراموش کند، هر‌بچه‌ای را که می‌بیند، خیال می‌کند بچه‌ی خودش است.» آهِ پرصدایی می‌کشید و زیر لب ادامه می‌داد: «قربان خدا بروم که به یک نفر که این‌قدر عاشق بچه‌هاست، بچه نمی‌دهد، آن‌وقت...» حرفش را ادامه نمی‌داد، اما آن‌قدر بزرگ شده بودم که بدانم منظورش باباست.
بابای من هم سبیل داشت؛ اما سبیل‌هایش با ریشش قاطی می‌شد و اصلاً جوری نبود که آدم خوشش بیاید. نمی‌دانم چه‌کار کرده بود که از وقتی یادم می‌آید، توی زندان بوده است. هر‌وقت مامان از بابا حرف می‌زد، بغض می‌کرد: «آدم بدی نیست. فقط راه پول درآوردن را بلد نبود. می‌خواست یک‌شبه راه هزارساله برود.»
مامان می‌رفت آشپزخانه تا گریه‌اش را نبینم، اما هر‌قدر هم که ظرف‌ها را با سر‌‌و‌صدا جابه‌جا می‌کرد، صدای فین‌فینش را می‌شنیدم. مثل دیروز با این‌که یواش حرف می‌زد، صدایش را شنیدم که به گلی‌خانم می‌گفت شانس بیاورد مدرسه‌ها باز نشوند وگرنه نمی‌داند پول مانتو و شلوارم را از کجا بیاورد.
گلی‌خانم زن احمد‌آقاست، ولی به‌اندازه‌ی او مهربان نیست؛ به‌جایش تا دلت بخواهد تپل است! نه از آن تپل‌های معمولی؛ جوری است که به‌جای راه‌رفتن مثل توپ فوتبال روی زمین قِل می‌خورد. یک‌بار که این را به مامان گفتم، آن‌قدر عصبانی شد که تمام صورتش قرمز شد: «گناه دارد زن بیچاره. تقصیر خودش نیست که! از بس از این قرص‌ها می‌خورد، این‌جوری شده! اگر فقط یک بچه داشتند...»
برای همین چیزهاست که گلی‌خانم این‌قدر هوای مامان را دارد و همیشه توی سبزی‌پاک‌کردن کمکش می‌کند. دستش خیلی تند است. هنوز مامان یک بسته نعنا را پاک نکرده، او سه بسته‌ی کامل را پاک می‌کند. با آن انگشت‌های تپل و کوچکش، آن‌قدر تند برگ‌ها را از ساقه جدا می‌کند که آدم خوشش می‌آید همین‌جور بنشیند و نگاهش کند. همیشه هم بوی خوب می‌دهد؛ نه از آن بوهای خوب معمولی، نه! بویش جوری است که هر‌قدر هم فکر کنی نمی‌توانی بفهمی شبیه چیست. مامان می‌گوید احمدآقا هربار که بارش به چابهار یا یکی از شهرهای بندری می‌افتد، برایش عطر سوغاتی می‌آورد. همه‌ی عطرهایش خارجی هستند. مامان اما همیشه بوی سبزی می‌دهد. تقصیری هم ندارد. کارش این است. سبزی پاک می‌کند، خشک می‌کند و در مترو می‌فروشد.
مامان روفرشی را روی زمین پهن می‌کند که چهارخانه‌های سفید و آبی دارد و دسته‌های سبزی را رویش کُپه می‌کند. می‌پرسم: «گلی‌خانم نمی‌آید؟» سرش را بالامی‌اندازد: «نه! به‌خاطر کرونا می‌ترسد.»
کنار روفرشی دراز می‌کشم و همان‌طور که خانه‌های سفیدش را می‌شمارم می‌گویم: «چه‌ربطی به کرونا دارد؟ اصلاً ماسک می‌زنیم.» مامان یکی از دسته‌های شوید را جلو می‌کشد و گرهش را باز می‌کند: «چه می‌دانم. می‌گویند سبزی خطرناک است. تو هم بکش عقب و دست نزن.»
مامان هنوز یک دسته را هم تمام نکرده که صدای جیغ گلی‌خانم بلند می‌شود. خانه‌شان ته کوچه است و با خانه‌ی ما سه چهار خانه فاصله دارد. مامان از جا می‌پرد. می‌رود دم پنجره و سرش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز بیرون می‌برد: «چی شده گلی‌خانم‌جان؟»
می‌دوم کنارش می‌ایستم تا جواب گلی‌خانم را بشنوم: «بدبخت شدم طاهره! دیدی چه خاکی به سرم شد؟»
مامان دوباره می‌پرسد: «چی‌ شده مگه؟»
هیکل مامان کل پنجره را گرفته است. هر‌کار می‌کنم نمی‌توانم گلی خانم را ببینم که دارد خودش را می‌زند. لابد یا روی سرش می‌زند یا صورتش که این‌طوری صدا می‌دهد. صدایش می‌لرزد وقتی می‌گوید: «احمد را بردند بیمارستان. هزار‌بار بهش گفتم توی این وضعیت نمی‌خواهد بار ببری، ولی مگر گوش به حرف می‌دهد؟»
مامان می‌دود سمت چوب‌لباسی. چادرش را می‌اندازد روی سرش و می‌خواهد در را باز کند که صدایش می‌کنم و ماسک را طرفش دراز می‌کنم. مامان ماسک را می‌گیرد اما نمی‌زند. ازپشت پنجره صدای گریه‌های گلی خانم و مامان را می‌شنوم که می‌گوید: «فعلاً که چیزی نشده. چند روز که بیمارستان بماند، حتماً حالش خوب می‌شود.»
مامان که برمی‌گردد خانه، ماسک روی صورتش است. می‌خواهم بپرسم بالأخره کی ماسک را زده که مامان می‌گوید: «من با گلی خانم می‌روم بیمارستان.» قبل از این که در را ببندد می‌پرسم: «حالش خوب می‌شود؟» مامان اوهومی می‌گوید و در را می‌بندد.
تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌نشینم جلوی سبزی‌ها. اگر تا وقتی مامان برگردد بتوانم همه‌ی سبزی‌ها را پاک کنم، حتماً خیلی خوشحال می‌شود. تلویزیون هیچی ندارد. همه‌جا یا اخبار است یا چند نفر دور یک میز نشسته‌اند و حرف می‌زنند. روی شبکه‌ی سه نگهش می‌دارم و همین‌طور که برگ‌های نعناع را از شاخه جدا می‌کنم، به اخبار جوانه‌ها گوش می‌کنم. بخش معرفی کتابش را دوست دارم.
مجری می‌گوید احتمالاً همه‌ی مدارس کشور به‌خاطر کرونا تعطیل خواهند بود. توی دلم عروسی می‌شود. اگر مامان این خبر را می‌شنید، حتماً او هم خوشحال می‌شد. مجری می‌گوید: «بچه‌ها مجبور نیستند به مدرسه بروند و به‌صورت مجازی به تحصیل خواهند پرداخت.» و یک دفعه عروسی توی دلم به عزا تبدیل می‌شود. تحصیل مجازی، موبایل و اینترنت می‌خواهد. ساقه‌های نعناع را می‌اندازم زمین و به‌قول مامان زانوی غم بغل می‌گیرم.
پارسال هم بعد از عید، مدرسه‌ها تعطیل بودند. اما آن‌موقع احمدآقا بود و هرروز گوشی‌اش را به من می‌داد تا بتوانم درس‌ها را گوش کنم. می‌گفت: «اگر کسی زنگ زد یا پیام داد، جواب نده.» و سر ظهر می‌آمد گوشی‌اش را می‌گرفت. می‌گفت: «اولین‌باری که بار ببرم، برایت یک گوشی می‌گیرم.» و سبیل‌هایش را جوری تاب می‌داد که شک نداشتم راست می‌گفت.
مامان که برمی‌گردد، چیزی نمی‌گویم. مامان هم چیزی نمی‌گوید. از اخم‌هایش معلوم است که حال احمدآقا اصلاً خوب نیست.
حالا یک هفته است که گلی‌خانم از صبح تا شب، خانه‌ی ماست و فقط برای خواب به خانه‌ی خودشان می‌رود. می‌گوید: «بیمارستان که نمی‌توانم بروم. توی خانه هم تنهایی دلم می‌ترکد.»
آن‌قدر به بیمارستان زنگ زده‌ که فکر می‌کنم همه‌ی پرستارها صدایش را می‌شناسند. تلفن را که قطع می‌کند، رو به مامان می‌گوید: «اگه اتفاقی برایش بیفتد، من چه‌کار کنم طاهره؟» مامان بغلش می‌کند و دوتایی می‌زنند زیر گریه. توی دلم می‌گویم: «اگر اتفاقی براش بیفتد، من چه‌کار کنم؟!» چشم‌هایم داغ می‌شوند و اشک‌هایم صورتم را خیس می‌کنند. مامان یک دستش را از دور کمر گلی خانم برمی‌دارد و می‌گذارد روی شانه‌ام. فین‌فینی می‌کند و می‌گوید: «تو دیگر چرا گریه می‌کنی؟»
گلی خانم اشک‌هایش را پاک می‌کند: «مثل بچه‌ی نداشته‌اش، دوستت داشت. وقتی اصرار می‌کردم توی این مریضی بار نبرد، می‌گفت برای خاطر تو هم که شده باید برود. می‌گفت بهت قول داده برایت یک موبایل بخرد.»
با شنیدن کلمه‌ی موبایل، گریه‌ام شدیدتر می‌شود. گلی‌خانم هم به هق‌هق می‌افتد: «راستش آخرین‌باری که بهم زنگ زد، گفت موبایلت را خریده. گفت بهت نگویم تا خودش بیاید.» یک‌دفعه از جا می‌پرم و چشم‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم: «کو؟ کجاست؟»
مامان اخم می‌کند، اما گلی‌خانم وسط گریه می‌زند زیر خنده. شکمش مثل توپ فوتبال بالا و پایین می‌رود: «لابد توی ساکش است، قاطی وسایل دیگرش.»
بالا و پایین می‌پرم و می‌گویم: «می‌شود برویم ساکش را ببینیم؟»
مامان لبش را گاز می‌گیرد و با چشم و ابرو اشاره می‌کند که ساکت بشوم. گلی‌خانم آه می‌کشد: «کامیونش که هنوز نرسیده، توی جاده است. احمد را با آمبولانس آوردند.»
جلوی گلی‌خانم ولو می‌شوم روی زمین و فکر می‌کنم تا کامیون برسد، کلی مشق ننوشته و درس نخوانده می‌ماند روی دستم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید