تنها نیستی
داوود پنهانی_روزنامه نگار
سوگوار یا غمگین که باشی، خیابانهای شهر جایی است برای آنکه اندوهت را به راه و خیابان بسپاری و تا جایی که قدمهایت یاری میکند، پیاده بروی. توی زندگی من دوشنبههای غمگین بسیاری بوده که از پیادهروها گذشتهام و شهر، غمم را در بر گرفته و تنهایم نگذاشته است. نخستین بار، ۱۵ سال پیش، روزی با دوستی در خیابان قدم میزدم، غمگین بودم و دلم میخواست تنها باشم و پیاده بروم. درمسیر به او گفتم که میخواهم تا خانهام پیاده بروم و او گفت: برو، توی زندگی روزهای بسیاری خواهی دید که باید تا خانه پیاده بروی. جملات آن دوست را بهخاطر سپردم و تا خانه پیاده رفتم و بعدش سالهای سال هر بار که توی پیادهروهای شهر بهخاطر ملال و شادی خواستهام پیادهروی کنم، آن کلمات را به یادآوردهام. وقتی غمگین باشی، حرکت کند پاها و قدمهایت، عبور عابران از کنارت، عبور ماشینها و موتورها، ساختمانها و چنارها و چهارراهها، تو را در بر میگیرند، همهچیز انگار موجودیتی انسانی پیدا میکند تا ملال از وجودت بگیرد. گاهی که خسته میشوی و روی نیمکتی تنها مینشینی، انگار حواس شهر به توست، انگار فراموشت نکرده، انگار ملال و ناراحتیات را میشناسد. چنین است که در اوج تنهایی، خود را بین جمعیتی انبوه میبینی و تنها نیستی. شهر از این زاویه، پیرنگی امیدبخش دارد، حتی اگر تو خواسته باشی به تمامی ناامید باقی بمانی. حتی اگر اندوهات، گرهخورده قاطی نفسهایت شده باشد و بغضی کال راه نفسات را گرفته باشد. من خیابانهای این شهر را در اوج اندوه ستایش کردهام، چون در پیادهرویهای ملالانگیز بیشماری که توی عمرم داشتهام، راهم را باز گذاشته، فرصت داده تا قدم بزنم، به اطرافم خیره شوم، مردمم را ببینم و توی صورت تکتکشان خیره شوم و با خود فکر کنم، هر عابری که از کنارم میگذرد، مجموع غم و شادیهای است که نمیشناسمشان، شاید درکی از آنها نداشته باشم و از هر جنسی که باشند برای صاحبانشان کوچک یا بزرگاند. همچنان که برای من نیز چنین است.
این شهر از این زاویه بزرگ است و میتواند به وقت غم مرهم باشد، تو را تسلی دهد و به انسان بیاموزد که تنها نیست، هیچکس تنها نیست، و هیچ غمی آن قدر بزرگ نیست که توی این خیابانها جا نشود. پس هر چقدر بخواهی فرصت داری بهخاطر غمات، پیاده قدم بزنی. آنقدر که آرامش به وجودت برگردد، یا اندکی تسلی پیدا کنی. تهران از این زاویه شهری بزرگ است، چون میداند که چطور عابران غمگین پیادهاش را تنها نگذارد. تهران از این زاویه بزرگ است چون پیادهروهایش به وقت ملال و تنهایی مانع راه رفتنات نمیشوند و مردماش میگذارند تا میانشان قدم بزنی و گریه کنی تا سبک شوی، بیآن که مزاحمتی برایت ایجاد کنند. من این شهر را نهتنها به وقت اندوه، که در زمان شادی هم دوست دارم، چون همیشه کسانی پیدا میشوند که از شادیات، شاد شوند و بهخاطر اندوهات، تو را تنها نگذارند. حتی آنجا که ساده از کنارت عبور میکنند. کافی است بهصورتشان خیره شوی، به چشمانشان خیره شوی. آری، آن چشمها جوری سخن میگویند که یعنی تو تنها نیستی.