از خشت و در آینه
شفیعیکدکنی از میان گنجینهاش بیش از هرچیز به میراث صوفیه وامدار بود
علیاکبر شیروانی
محمدرضا شفیعیکدکنی پیش از دهه60 یک به یک گنجینهاش را میانباشت تا در دهه60 و بعد از آن و تاکنون، هر روز ورقی رو کند و بر صدر نشیند؛ از شعر، از تحصیلات حوزوی و دانشگاهی، از پژوهشها و تحقیقات در حوزههای ادبی، از همنشینی با چهرههای ماندگار ادبی و از کتابها. شفیعیکدکنی از میان گنجینهاش بیش از هرچیز به میراث صوفیه وامدار بود؛ هم در منش و رفتار نوین صوفیانه و هم در نثر و زبان. سالها پیش از شفیعیکدکنی، ارزش زبان متصوفه توسط دیگرانی بازشناسی شدهبود و آنان سعیداشتند این زبان را در چارچوبهای دانشگاهی ارائهکنند و تا حدی بخشهای عامیانه و خرافی آن را زدوده بودند. شفیعی کدکنی در کاربست این زبان، بهعنوان فرم زبانی امروزی، زبان صوفیانه را تمامیتی میدید نهچندان قابلتفکیک و از اینرو نثر او آغشته است از نثر متصوفه و زبان عامیانه.
«ظاهراً هیچیک از کسانی که در منابع قصص مثنوی بحث کردهاند به سابقه این قصه نپرداختهاند؛ نه استاد فروزانفر و نه استاد نیکلسون. استاد زرینکوب نیز درینباره اشارهای ندارد. بیگمان مولانا قصه را واقعاً از دنیای کودکان گرفته است و از فلکلور. من خود در کودکی بارها از مادربزرگم شنیده بودم قصه « پادشاهی که سه پسر داشت، دوتای آنها کور کور بودند و یکی اصلاً چشم نداشت و همان پسری که اصلاً چشم نداشت سه تا اسب داشت دوتاش مرده مرده و یکی اصلاً جان نداشت تا آخر قضیه شکار...» به همین صورت در سالهای 7-1356که در کلاس درس حافظ اشارهای به این داستان و تفسیرهای گوناگون آن کردم یکی از دانشجویان روایت ترکی آن را برایم نوشت که میان یادداشتهای آن سالهای من باید باقی باشد. شاید پیشینه آن به عصرِ ساسانی و اعصارِ کهنهتر هم برسد».