ایرانشهر
بخشی منتشر نشده از جلد چهارم آخرین رمانی که درباره جنگ خرمشهر نوشته شده
«ایرانشهر» رمان چند جلدی محمد حسن شهسواری، کاری بزرگ در ادبیات جنگ است. این اثر که انتشارات شهرستان ادب تاکنون 3جلد از آن را منتشر کرده، روایتی سرشار از جزئیات و شخصیتهای متنوع پیرامون جنگ خرمشهر در سال 1359است. شهسواری در این رمان سعی کرده تصویری خلاق از دورانی سرنوشتساز را خلق کند. آنچه میخوانید بخشی از جلد چهارم این رمان است که هنوز منتشر نشده.
بعد زهرا راهش را گرفت رفت سمت غسالخانه. هفت هشتتایی از پسران بین هفده تا بیست سال، با همان لباسهای معمولی، امیک به دست، پشت در غسالخانه ایستاده بودند. دو سه نفری شناختندش. سلام کردند. زهرا گفت جلو چه خبره؟ یکیشان گفت تا همین امشب نمیذاریم یه عراقی تو خاک ایران باشه. چند نفری بلند خندیدند. یکی گفت با واشر ببند بیژن! زهرا پرسید اینجا چه کار میکنید؟ همان اولی گفت اومدیم سهراب رو ببریم. نفس در گلوی زهرا برگشت. یکی دیگر گفت دیروز با هم اسلحه گرفتیم. حالا دبه درآورده. میگه باباش دست تنهاست. فهمید زهرا حسابی گیج شده. گفت باباش اینجا کار میکنه. مردهشوری میکنه. زهرا سست و سرد گفت امام حسین پشت پناهتون. و داخل شد.
هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که دید زنی حدود سی سال، پیرزنی را محکم و تازه در آغوش گرفته. معلوم بود مادر و دختر هستند. دختر، خانم خالص بود. انگار کن ناظم یکی از دبیرستانهای شهر. نظیف و خوشلباس و غمگین. به مادرش گفت عزیزجان یک لحظه صبر کن این جوانها برن. اینا دارن میرن بجنگن. ببینند یک مادر برای پسرش اینطور گریه میکنه پاهاشون سست میشه. الهی قربونت بشم مادر. یک لحظه صبر کن فقط. پیرزن همان قدر خانم، منتهی بیست سال بزرگتر، خودش را از دخترش جدا کرد. با چشمانی چنان فهیم، هر دو دستش را مثل برق گرفتهها بالا آورد و محکم گذاشت روی دهانش. تمام بدنش دو بار تکان سختی خورد اما صداش درنیامد. زهرا، آتش گرفته از غسالخانه بیرون رفت. میخواست به جوانها بپرد که بروند جای دیگه منتظر سهراب باشند. اما قبل از حرف زدن دید جوانی که داد میزد باید سهراب باشد از آن یکی در آمد بیرون. تفنگی هم دستش. و پیرمردی هم پشت سرش که بلند میگفت اینم کم از جنگیدن نیست. سهراب خجالتزده گفت به امام میدونم اما مو طاقتش رو ندارم.
پیرمرد گفت: «دلت راضی میشه مو رو دست تنها بذاری بری پی رفیقات؟!»
سهراب اسلحه را انداخت روی شانهاش و رفت جلو: «بابا بذار با دل قرص برم.» بعد دست پدرش را گرفت که ببوسد. پیرمرد دستش را محکم کشید. بغض بدی داشت: «به مادرت گفتی؟»
«شما بگید!»
پیرمرد دستانش را بالا آورد که بزند توی سرش. نزد: «جنازه هاتون رو که باید مو بشورم. به مادرتون هم که مو باید بگم.» بعد رو به آسمان کرد: «دیگه چه کاری مونده خدا که نکرده باشم؟»
پیرمرد نابخودتر از آن بود که بتواند مانع بوسیده شدن دستش شود. سهراب رفت میان حلقه رفیقاش و گروهی کنار دیوار جنتآباد را گرفتند تا بیرون. و از آنجا سوار وانتبار پرخون شدند. ته ماشین خوابید روی زمین. ناله میکرد و دور میشد. و هی دور تا پشت جاده. کسی از تو پیرمرد را صدا زد. نیمنگاهی به زهرا انداخت و به سرعت چشمانش را پاک کرد و صداش را صاف و یک طور شوخ کرد و گفت اومدم بابا! چه خبرتونه پدرصلواتیها!
زهرا هم تندی رفت تو. دختر انگار منتظرش بود. زهرا با سر اشاره کرد رفتند. دختر با نگاه پرسید مطمئن؟ زهرا با نگاه گفت مطمئن. بعد دختر به مادر گفت رفتند. مادر با فشار کمتری هنوز دستانش روی لبهاش بود. آرام برشان داشت. چیزی بهصورتش اضافه شده بود. یک طور پاش پاش مرگ. دختر بلندتر گفت رفتند. انگار روش نمیشد بگوید گریه کن. مادر اما انگار نمیفهمد آنجا چه کار میکند، مثلا تازه از خواب بلند شده، گیج دور و بر را نگاه کرد. دختر بلندتر گفت رفتند. بعد گفت گریه کن. مادر پیشانی در هم کشید. دختر شانههای مادرش را محکم گرفت و تکانش داد. هی گفت گریه کن و هی مادر انگار هنوز گیج خواب. چهکسی باور میکرد دختر، خانم ناظمی آنطور محکم یکهو اینطور بزند زیر گریه. بلند و بیپروا. بلند. بریده. بیپروا. بالاخره مادر هم به کندی از خواب بیدار شد. صدای گریههاشان از هم رد میشد و بیداری آن همه آشفته شهرش را کابوستر میکرد.