من فرزندخواندهام؟
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.
این یادداشتها، روزنگاریهایم از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای قرنطینه و کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
معمولی معمولی!
به برکت روزهای کرونا و در خانهماندنهای بسیار، مدتی است به همراه خانواده، سریالی خانوادگی را دنبال میکنم؛
سریالی بهنام «این ما هستیم»، از همین سایت پاک و پاکیزهی نماوای خودمان! برای اولینبار، چشم مبارکم به سریالی روشن شد که ماجرای زندگی خانوادهای را دنبال میکند که همگی، زنان و مردانی معمولی هستند؛ معمولی معمولی!
نه اینکه تا به چراغی دست میزنند، غول چراغ جادو بیرون میآید، نه با شمشیرهای نامرئی، به جنگ پلیدیها میروند، و نه سرعتشان قد سرعت نور است! عین خودمان، ساده هستند و معمولی!
وای دفترکم؛ البته که من هنوز اواسط فصل اولم، اما تا همینجا چیزی که مرا مسحور خودش کرده، عشق سادهی میان اعضای خانوادهی این سریال است. خانوادهی پیرسون که تشکیل شدهاند از یک خواهر تپلمپل، یک برادر هنرپیشه و یک برادر سرراهی سیاهپوست؛ و پدر و مادری که عاشق زندگیشان هستند و برای رشد و تربیت فرزندانشان، همهکار میکنند. عشق و علاقهی جک، پدر خانواده و ربکا، مادر خانواده، بسیار عمیق است و انگار توانستهاند این رشتهی ناگسستنی را در وجود فرزندانشان هم به امانت بگذارند. دفترم؛ روزهای بعد بیشتر از این سریال برایت مینویسم.
اعتماد قطرهای
حالم بههم خورد؛ آقای مدیرجان! یک چکه اعتماد هم بدک نیست!
دیروز در سایت مدرسه، اطلاعیهای شامل دستورالعملهای جدید برگزاری امتحانهای میاننوبت اول منتشر شد که بند عجیبی در آن، حسابی اوقاتم را تلخ کرد:
بند جدید: در زمان امتحان، باید وبکم مبارکتان را روشن بگذارید تا معلمها چارچشمی، مراقب شما باشند که نکند در زمان امتحان، دست از پا خطا کنید و چشمتان به چپ و راست مایل شود و...
آخر یکی نیست به جناب مدیر مدرسهی ما بگوید که ای کاش این همه نبوغت را صرف ارائهی روشهای آموزشی جدید میکردی و از معلمهایت میخواستی با همان شیوهی سنتی، در فضای مجازی جدید درس ندهند! مگر شرایط مشق و مدرسه و آموزش عادی است که حالا انتظار داری شرایط آزمون هم مثل گذشته باشد!
مدیر عزیزم: باز هم مثل گذشته، جماعت هوای ابری، تو را دور خواهند زد و جماعت هوای آفتابی، از غصهی بیاعتمادی تو، دلشان بارانی خواهد شد!
چهارشنبه ؛ پنجم آذر
وای دفترم... فاجعه! یک فاجعهی باورنکردنی!
مدتی بود که به کارهای متین مشکوک شده بودم؛ اما دراین یکیدوهفته نمرههای گندش را به حساب فضای مجازی و کرونا و افسردگی ندیدن بچهها گذاشته بودم، اما انگار ماجرا چیز دیگری بود. دو روز بود که با من که مثلاً بهترین دوستش هستم، حرف نمیزد؛ سکوت و سکوت!
نه واتساَپش را چک میکرد و نه جواب تلفن همراهش را میداد؛
بقیهی بچههای گروه هم از او بیخبر بودند؛ تا اینکه امروز، حوالی عصر، مامان، با نگرانی گوشی بیسیم خانه را آورد و گفت: «اردلان، انگار یکی از دوستای توئه! صداش که یهجوریه، داره گریه میکنه... میگه متین هست؛ اما صداش جور دیگهست...»
دوسه دقیقهی اول مکالمه، من هم باورم نمیشد، انگار صدایش هم از زور گریه باد کرده بود.
نمیفهمیدم چه میگوید: «... خانواده... سر راه... 15 سال پیش... فرزندخوانده...» کلمهی فرزندخوانده را خیلی روشن و واضح، از لابهلای گریههایش شنیدم.
هنگ کرده بودم. نمیدانستم چه بگویم. مامان گفته بود اینجور وقتها فقط همدلی کنم؛ همین!
و من هم فقط حرفهای متین را میشنیدم و بدون کوچکترین قضاوت دربارهی متین و خانوادهاش، فقط تلاش میکردم خودم را بهجای متین بگذارم، با عینک او به ماجرا نگاه کنم، پایم را در کفش او کنم و چند قدم با او همراه شوم. در این شرایط خاص، غیر از همدلی، کار دیگری هم از دستم بر نمیآمد.
وقتی تلفن را قطع کردم، ناخودآگاه مامان را که در کنارم نشسته بود، بغل کردم و زدم زیر گریه. باورم نمیشد که مامان در این شرایط کرونایی قبول کند.
قرار شد بعد از این دو هفته، وقتی که محدودیتهای سختگیرانهی کرونایی بهپایان میرسد، توی پارک کنار مجتمعمان، همدیگر را ببینیم. تا آن روز حتماً تلفنی و واتساپی، متین را تنها نمیگذارم. البته مامان بد هم نمیگفت: «متین پسر خوشبختیه، خانوادهی مهربون و دوستداشتیای داره، سالهاست خانم نعیمی رو میشناسم. هر وقت میخواست از پسرش حرف بزنه، میگفت«متینم!» و لبخند میزد.
یعنی معلومه که دلش برای متینش غنج میره، حالا متین رو خانم نعیمی بهدنیا آورده باشه یا نه! اصلاً مهم نیست. مادر کسیه که فرزندش رو عاشقانه دوست داشته باشه و برای رسیدن بچهش به سمت مقصد، همراهی کنه؛ و چیزی که من از خانم نعیمی دیدم، همین بوده!»
دفترم! الآن ساعت یازده شب است و من هنوز نخوابیدهام؛
کمی نگرانم؛ نکند وقتی فردا صبح از خواب بیدار میشوم، مامان به من بگوید تو هم بچهی سرراهی هستی و بابایت یک روز تو را جایی پیدا کرده که داشتی ونگ میزدی و به همراه بقیهی خریدهایش، خانه آورده!
دفترم؛ بهنظرت مامان و بابا، این شناسنامهی لعنتی مرا کجا قایم کردهاند؟!