• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 22 آبان 1399
کد مطلب : 115503
+
-

طوط‌بانو

طوط‌بانو

قفسی را که طوط‌‌بانو در آن نشسته بود گذاشتم روی سرامیک‌های سرد خانه. درِ اتاق مامان را باز کردم و گفتم: «حتماً باید طوط‌‌بانو رو هم بفروشیم؟» کف زمین نشسته بود و زیپ چمدانش را می‌بست. نگاهم نکرد: «مامان‌بزرگ از پرنده‌ها خوشش نمی‌آد، یادت نرفته که؟»
از اتاق بیرون رفتم و دوربین را از چمدانم بیرون آوردم و روشنش کردم. طوط‌‌بانو را روی انگشتم گذاشتم و با نور خورشیدی که داشت غروب می‌کرد ازش عکس گرفتم. هیچ‌وقت خانه در این ساعت چنین نوری برای عکاسی نداشت. انگار جمع‌کردن پرده‌ها و فروختن اثاث راهی به خورشید داده بود تا توی خانه‌ سرک بکشد.
دلم گرفت از این‌که انگار من و مامان توی خانه‌ی خودمان شبیه مسافرها شده بودیم. به‌جای خالی تابلو‌های نقاشی بابا روی دیوار نگاه کردم. تابلوهایی که هردفعه یکی‌شان را از دست‌فروشی می‌خرید و می‌آورد خانه. چندوقت پیش مامان خاک تابلوها را پاک کرد و به یک نفر فروختشان. انگار مامان با دستمالی به‌جان خانه افتاده بود و لکه‌ی خاطرات بابا را پاک می‌کرد. لکه‌ی خاطره‌ی بابا از مبل جلوی تلویزیون، از کتاب‌هایش توی کتاب‌خانه، از تابلوهای روی دیوار و حالا هم از روی پرهای طوط‌‌بانو. نمی‌دانستم با کدام شوینده می‌خواست آن را از روی قلبش پاک کند.
طوط‌‌بانو به کف دستم نوک زد. طوط‌‌بانو مرغ‌عشقی بود که بابا برایم گرفته بود. قرار بود طوطی داشته باشم، اما بابا شیفته‌ی طوط‌‌بانو و جفتش شد و هر دو را خرید. من مرغ‌عشق ماده را طوط‌‌بانو صدا زدم و هنوز داشتم فکر می‌کردم اسم آن یکی را چه بگذارم که مرد. طوط‌‌بانو با همه‌ی تنهایی‌اش زنده ماند، اما دیگر آواز نخواند. الآن شش‌ماه است که بابا هم مرده؛ توی یک تصادف با یک ماشین سفید. دوستم، لیلا، می‌گوید زندگی‌ام شبیه فیلم هاست، اما خودم انگار اشتباهی دارم از توی فیلم رد می‌شوم! مثل بازیگر تازه‌کاری که بدون تست‌دادن برای بازی در فیلمی‌ انتخاب می‌شود که حتی داستانش را هم نمی‌داند.
طوط‌‌بانو را گذاشتم توی قفس. به پرهای کوچولویش نگاه کردم. دلم می‌خواست یکی از پرهایش را بکنم و هروقت دل‌تنگش شدم آن را بسوزانم و طوط کوچکم برگردد پیش من و محکم بغلم کند و بگوید: «چیزی نیست، بالأخره که همه‌چیز درست می‌شود...»
نشستم روی زمین بدون فرش. مشاور به من و مامان گفته بود مدتی برویم سفر تا غم بزرگی را که روی شانه‌هایمان سنگینی می‌کند هضم کنیم. فکر می‌کنم باید می‌گفت برویم سفر تا غمی‌ را که سر دلمان مانده فراموش کنیم. آخر، غمِ روی شانه که هضم‌شدنی نیست! مامان صدایم زد: «زنگ بزنم به آژانس؟» با طوط‌بانو خداحافظی کردم. پالتوی سرمه‌ای را که عیدی دو سال پیش مامان و بابا بود پوشیدم. مامان کمکم کرد چمدان کوچکم را بیاورم جلوی در. مامان دلش می‌خواست سفر برویم، اما از پس هزینه‌های خانه هم برنمی‌آمد. پس بیش‌تر اثاث خانه را فروختیم تا برویم با مادربزرگ زندگی کنیم.
من داشتم می‌رفتم خانه‌ی مادربزرگ و مامان می‌رفت طوط‌‌بانو را بفروشد. بدون من این کار را می‌کرد که کم‌تر دل‌تنگ آن پرنده‌ی فسقلی شوم.
* * *
مامان آمد. گفت طوط‌‌بانو را به یک پرنده‌فروش فروخته و مطمئن است صاحب بعدی‌اش مراقبش است. روی تخت قدیمی مادربزرگ دراز کشیدم. چشم‌هایم را بستم. بوی پر سوخته‌ی مرغ‌عشق سرم را پر کرد.
اشادا جوادی‌فر، 16ساله از اندیشه

 

این خبر را به اشتراک بگذارید