ما مردمان معصوم در آغوشگرم کرونا
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
چشمانی که بیفاصله نتواند به تو زل بزند! دهانی که حق ندارد در گوش تو دوستداشتن را زمزمه کند! گوشی که نتواند تو را نزدیکتر از نفس بشنود، بودن و یا نبودنشان چه اهمیتی دارد!
راست این است که از دست حبسخانگی و ماجراهای کرونا حالم از خودم بههم میخورد، شبیه کسانی شدهام که هنوز سرزمینشان کشف نشده است، این را وقتی فهمیدم که سری به آینه قدی زدم تا از تنهایی دربیاید! شبیه غارنشینها شدهام! ماسک زدم و عینک گذاشتم تا آینه فکر نکند غبار فقط روی صورت او نشسته است. در همین اوقاتتلخی بودم که صدای داد و قالی در کوچه بلند شد، دو جوان، تنوره خشم بودند؛ پس با کرونا نسبتی نداشتند که آنسان در زدن مشت و گاهی لگد فعال بودند. غمانگیز آنکه همه مثل من از پنجرههای دم غروب تماشاگر بودند. خواستم بروم تا شاید با دیدن قیافه من فراری شوند! نرفتم، ترسیدم اسیر روزگار بیحجب و حیا شوم آن دو به جان من افتند، یعنی همهچیز غروب کند، مثل خورشید، مثل زندگی، مثل اخلاق، اما خطر هیچ وقت غروب نمیکند. اینجوری بود که من هم تماشاگر شدم و بهخودم گفتم وقتی صد دزد نمیتوانند مردی را که لخت است لخت کنند، من چگونه میتوانم میانجی دو مردی باشم که قرار است به جای پرتقال، همدیگر را قاچ کنند. خدایی بود که دو مأمور با موتورسیکلت سر رسیدند لابد با تلفن همسایه روبهرو که عاشق این کارهاست سرانجام آن دو مرد جوان که ماسک هم نداشتند هرکدام سوار اتومبیلی شدند و رفتند. ما چند همسایه پنجرهای ماندیم که شروع کردیم به دوخت و دوز حرفهای مثلاً حکیمانه؛ بله انسان باید خشمش را کنترل کند؛ آن هم در دوره و زمانه کرونا! من در خیالم بود حالا که کرونا زیرپوستی دست انداخته دور گردن مردمان معصوم شهر، بروم صورتی صفا بدهم که یعنی امشب میهمان دلبندی میآید.
در اتاقی پر از کلمه
سلام ریخته زیر پای در، کنار خشخش لولا
خداحافظ با صدای کفش میگذرد
کرونا البته هزار سال پیش ساخته نشده بود چون چینیها همچنان درعالم دیوار چینی بودند اما دعوا بود. خیلی نبود و اگر بود اغلب پیراهن، اناری میشد و یا پلکها از سهمگینی دعوا میافتاد و دیگر بلند نمیشد. چون آن وقتها خشم باید خیلی به درد میآمد تا سر به شورش بردارد و بهدنبال غیرت و ناموس، چاقو بهدست گیرد و تا شاهرگ خائن پیش رود. راست این است آن روزگاران بهگونهای بود که روح مردی و مروت همیشه حاضر بود. غرور و تعصب، وجاهت داشت و پای قیصر و خانداداش که به میان میآمد کفترها هم از دلواپسی نمیپریدند. البته و صد البته ناگفته نماند آن سالهای دور و دیرعتاب و خطاب خانداییها و خانعموها بیبرو و برگرد قبول میافتاد؛ یعنی روزگار جاهل داشت اما لوطی هم داشت، وفا، بیوفا نبود، چه سالهایی بود، عشق شیرین بود، رودخانه زایندهرود بود، کوه ابیدر سنندج بود، سینما فردین و او از بنان بود.
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر میبارد بر چتر آبی تو
اما حالا و اکنون، تولید خشم در پانزده ثانیه، تولید دعوا در سی ثانیه، تولید زخم و زیلی در چهلوپنج ثانیه و تولید قربانیان کرونا در یک لحظه اتفاق میافتد. من میدانم. شما میدانید و مسئولان دلیر هم میدانند. حدود چهارصد نفر در همین روزگار کرونا کارشان به شکایت و پزشکی قانونی میکشد. این رقم دستکم یکپنجم کسانی هستند که پس از نزاع، از شکایت صرفنظر و یا فکر کردهاند بیخودی وقتشان را تلف نکنند بروند سراغ دعوای بعدی! نگویید نه آقا اینجوریها هم نیست. پس چهجوریهاست؟ خود من اگر عرضه داشتم روزی دو سه بار کتک میخوردم! از بس که از آنانی که از دوستداشتن زندگی صرفنظر میکنند و ماسک نمیزنند دلخورم! دوستان زیباتر از رعنا و نازنینتراز رویا، زندگی منتظرشماست حتی اگر کرونا درکوچه پرسه بزند، درخیابان بدود و در بیمارستان لیلی کند. این را سنگکی و پنیر، حلیم و دارچین، مربای انجیر و حتی نان برنجی کرمانشاه، سوهان قم وگز اصفهان هم میداند! نان و ماست خالی میداند!
همراهم میگوید: اینقدر حرف مفت نزن مردم دارند تو کوچه و خیابان رویماه یکدیگر را میبوسند، این حرفها چیست میزنید، وقتش است بروی توی تراس سوت بزنی چون قیافهات شبیه کسی است که بر سر دوراهی ایستاده اما دنبال راه سوم میگردد.
بیشتر از ماه
دوست دارمش چراغم را
که به روشنی و شیشه و خاموش تنش
میتوانم دست بزنم
* شعرها از زندهیاد بیژن نجدی