فرزام شیرزادی- داستاننویس و روزنامهنگار
نشستهایم روبهروی هم. چند نفر سرپا ایستادهاند و عبور گاه و بیگاهشان نگاههایمان را میبُرد. صفحه اول یکی از روزنامههای صبح را برای دومینبار نگاه میکنم. چند خبر درباره بالا رفتن قیمت خودروهای داخلی، یک خبر درباره قرهباغ و ترکیه. سرمقاله و چند عکس از آدمهایی که تعداد زیادی میشناسندشان. چندبار واگن پر و خالی میشود. تیتر درشت وسط صفحه «کرونا بیداد میکند» است.
تهویهها پِت پِتی میکنند و سوسوی خنکایی از کنج و سقف میآید به سمت سر و گردنمان. مردی که روبهروی من سرپا ایستاده و شلوار لی نخ نما و چرکمردهای به پا دارد ماسکی روی چانهاش است که چند لکه مثل آب خورش یا آب دیزی رویش پشنگه زده و خشک شده است. شلوار پاچه گشاد و شل و ولِ از ریخت افتادهاش به زور کمربندی رنگ و رو رفته به کمرش چسبیده. سرش میان چند سر دیگر است با ماسک و بیماسک. شکم ندارد؛ برعکس نفر کنار دستیاش که پیههای شکمش روی کمربند لاستیکیاش در تکانهای قطار لرزانند. قطار با تکانی تند توقف میکند. از صدای بم ضبط شده زنی نسبتا جوان میفهمیم که نزدیک خیابان «سعدی» هستیم. چند نفر که تعدادشان زیاد است پیاده میشوند. چند نفر که کمتر از پیادهشدهها هستند سوار میشوند.
دو نفرکناریام پیاده میشوند. تا سوارههای تازه بخواهند به خودشان بجنبند، روبهروییام میآید کنارم مینشیند. چشم تو چشم میشویم و به هم لبخند باسمهای میزنیم. انگار هم را میشناسیم. ولی نمیشناسیم. کله کج میکند سمت روزنامه. صفحه اول را بالا میگیرم تا راحت ببیند و احیانا بخواند. سرش را به چپ و راست تکان میدهد: «آقا رعایت نکنیم کلاهمان پس معرکه است. کووید دخل در میآره.... مان را... میکند.» این بخش را خودم حذف کردم، چون نمیشد آوردش اینجا. با چانه پهنش اشاره میکند به تیتر سمت چپ صفحه اول روزنامه. نوشتهاند «مرگ 235نفر در شبانهروز گذشته» دوباره سر تکان میدهد: «اگه یکهویی میمردیم و کلکمان کنده میشد راحتتر بودیم... یکهویی و بیدرد و سوز.»
پوک و غمزده نفسم را پوف میکنم تو هوای گرفته ماسک پارچهایام. میگوید: «هجده سال درس خوندم، حقوقم چقدر باشه خوبه؟ بعد از 10سال دو میلیون و هشتصد میگیرم.»
- همه همینان.
- شما چقدر درمیآری؟
- پنج، پنج و خردهای.
رقم درآوردنم را دقیق نمیگویم. دروغ میگویم. بدون برنامهریزی دروغ میگویم. میگوید: «همینه دیگه. منم هجده نوزده سال درس خوندم، چند جا شغل عوض کردم. الانم در به درم.»
- کجا کار میکنی؟
حرفم را نمیشنود. خیره میشود به روزنامه:
- اینجارو... نوشته وام ازدواج دوباره ردیف شده.
- با دو و هشتصد زندگیات میچرخه؟
حرفهامان تو هم است و بیجواب.
میگوید:
- زن گرفتی؟ من زن ندارم. داشتم. کنار نیومدیم. جدا شدیم. سر همین پول. پول کم بود میپریدیم به هم.
به چانه پیشآمده و تراشیدهاش نگاه میکنم: «چقدر وام میدن؟»
- نگیر. زن نگیر. مثل من میشی.
- زن گرفتم. وام نگرفتم.
- خونه داری. خونه؟
- بدبختیها همه سر پوله. گفتی سقف وام چقدره؟
صدای ضبط شده و کشدار زن از نزدیکتر شنیده میشود: «ایستگاه دکتر شریعتی».
پول و همه بدبختیها
در همینه زمینه :