چشمهایى که نگران ما هستند
فریبا خانی
مادرم که میرود سر کار، مادربزرگ میآید پیش من و برادرم. گاهی سرش توی گوشی است. گاهی برای من و برادرم غذای خوشمزه میپزد. گاهی کتاب میخواند. گاهی مشغول پاککردن برنج یا سرخکردن بادمجان، یاد خاطرهای میافتد.
امروز مادربزرگ خاطرهی عجیبی یادش آمد و گفت: «وقتی بچه بودم، هیچکس ماشین لباسشویی نداشت. همه با دست رخت میشستند. دخترک نوجوانی بهنام منیژه در همسایگی ما بود که مادرش فوت کرده بود و باید رختهای خواهر و برادرهایش را میشست.»
مادربزرگ گفت مادر خدا بیامرز من، گاهی از پشت پنجره به این دختر همسایه نگاه میکرد و یکهو چادر سفیدش را سر میکرد و میرفت کنار دخترک مینشست و با دستهایش رختهای کثیف او را چنگ میزد و میشست. بعد دو نفری رختها را میچلاندند و روی بندهای حیاط، پهن میکردند. وقتی مادرم برمیگشت، دستهایش از سرمای زمستان کبود شده بود. از این کارش متنفر بودم. من همسن منیژه بودم و به مادرم میگفتم: «شما مگر خدمتکار این دختر هستید که هرروز رخت و ظرفهایش را میشویید؟»
او با لبخند میگفت: «منیژه همسن توست و نگرانش هستم. او دستهایش کوچک است و باید به او کمک کنم. شاید روزی تو نیز احتیاج به کمک داشته باشی!»
چند سال بعد مادرم مُرد. چند سال بعد من ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم. روزی که داشتم پردهی خانه را از چوبپرده جدا میکردم، روی نوک پا ایستادم و چهارپایه تکانی خورد و روی زمین پرتاب شدم. کمرم آسیب دید و دکتر به من استراحت مطلق داد و گفت: «از جایت تکان نخور.»
همسرم صبحها میرفت سر کار و من تا شب تنها بودم و نمیدانستم چه کنم؟
در همسایگی ما زن مهربانی بود که نگرانم میشد. هرصبح بهخانهی من میآمد، برایم خرید میکرد و خانه را بهجای من سر و سامان میداد. حتی برایم غذا میپخت. به بچهها میرسید و من هرروز شرمندهاش بودم. نمیدانستم این فرشته از کجا پیدایش شده است؟! یاد مادرم افتادم و مهربانیهایش، وقتی پشت پنجره نگران دختر همسایه بود و به او کمک میکرد. عجیبتر اینکه نامش هم منیژه بود!