شب تردید
یک روایت واقعی از چالشهای بیماران خاص در زمانه کرونا؛ دوراهی بین ماندن و رفتن به بیمارستانهای کرونا زده
محمدصادق خسرویعلیا- خبرنگار
افتاده در آشوب. نگاهش در دیگ تردید و ترس میجوشد. رد خون مردمکها، برهوتی خوفناک از سفیدی چشمانش ساخته. دوبله پارک کرده و شیشهها را کیپ بالا کشیده، یک چشمش به صندلی بغل است و چشم دیگرش به تابلو روشن بیمارستان.
یکدرمیان در وجودش همه تردیدها را میتاراند. از جایش کنده میشود. در را باز میکند صدای مضطرب آمبولانس هجوم میآورد داخل اتاق ماشین. کودک 4ساله پلکهای سنگیناش را نیمه جان باز میکند و از خواب میپرد دوباره به خواب میرود. خواب نیست، انگار شبیه اغماست. روی پیشانیاش شبنمهای داغ نشسته و در تب میسوزد. تردید مقابل بیمارستان بیداد میکند. کرونا چند قدم جلوتر در قسمت تریاژ صف کشیده و برای میزبان تازه انتظار میکشد. کودک روی صندلی دوباره تشنج میکند.پدر سراسیمه بازمیگردد. سر بچه 4ساله را میان دستانش نگه میدارد و نوازش میکند. حمله عصبی مانند زلزلهای در چند ثانیه جسم کودک را میتکاند و میرود. برای بار سوم کودک نیمه جان را بغل میکند و روی دستانش مقابل بیمارستان میایستد. دوباره تردید: «کرونا بدتر از این بیماری مادرزادی است.»، «نه تشنج این بیماری مادرزادی جگر گوشهام را از پا در میآورد.»، «بمانم شاید به لطف خدا حملات عصبی دست از سر بچه بردارد.»، «کرونا بگیرد چه؟ خودم را نمیبخشم...»
روشنایی درافق میدرخشد و تابلوی بیمارستان کم سوتر میشود. شب تمامشده با همه کابوس هایش. کودک هنوز روی صندلی ماشین در خواب کسالت باری است. «بروم یا نروم؟ ریسکش چقدر است؟ قبلا باید بستری میشد حالا چه کنم؟» پزشک از پشت تلفن میگوید: «من هم نمیدانم. تشنج برای بچه خطرناک است باید بستری شود و کرونا خطرناکتر. تصمیم با خودتان است...»