داستانک
گلابی
خورشید بهآرامی نزدیک لبهی دیوار میشد. چند آجر از دیوار افتاده بود. سرامیکهای حیاط گرم و دلنشین بودند. چندتا از سرامیکها لق بودند. در غروب آفتاب، رنگ برگهای درخت گلابی مشخص نبود، اما از اندازهی گلابیها میشد فهمید که رسیده و آبدارند.
اواخر پاییز سال قبل برای اولینبار درخت گلابی را دیده بود. تا آنروز فقط یکبار گلابی خورده بود. شاید امروز برای دومینبار طعم آن را میچشید. مادر گفت: «اول اجازهی صاحبخانه.» گرمای سرامیکها داشت سرد میشد. در زدند. صاحبخانه بود.
سارا دانشمهراز تبریز
در همینه زمینه :