• پنج شنبه 11 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 30 رجب 1446
  • 2025 Jan 30
سه شنبه 1 مهر 1399
کد مطلب : 110856
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/xk87B
+
-

گفت‌وگو با رضا یوسفیان، نماینده مجلس ششم؛ رزمنده 51ساله‌ای که در عملیات محرم اسیر شد

سربازان امام بودیم

سربازان امام بودیم

به کمک دوستانش موانع حضورش در جبهه را دور زد و مهرماه سال 61کنار بچه‌محل‌هایش در جبهه بود. دو ماه  بعد عملیات محرم اسیر شد. در 15سالگی به اسارت عراقی‌ها درآمد و 8سال طول کشید که دوباره به مرزهای کشور برسد. وقتی به ایران بازگشت، جوان 23ساله‌ای بود که دوباره پشت نیمکت مدرسه نشست و درس خواند.
رضا یوسفیان که دل به رضایت مادر سپرد و در نامه‌ای یک خطی با پدرش خداحافظی کرد، حالا پزشکی 53ساله است که در 40سالگی دفاع‌مقدس پای بازخوانی دوران جنگ تحمیلی با همشهری نشست و از شرایط آن روزها می‌گوید.
مشروح این گفت‌وگو به شرح زیر است:

   متولد چه سالی هستید و چند سال داشتید که راهی جبهه شدید؟
متولد سال 46هستم. اوایل مهرماه سال 61 - 15ساله بودم - که باید روی نیکمت‌های کلاس دوم دبیرستان می‌نشستم، با تیپ فجر که متعلق به نیروهای شیراز بود، راهی جبهه شدم.
  چه شد که یک نوجوان 15ساله ‌عزمش را برای حضور در جنگ جزم کرد؟
در آن مقطع زمانی که کشور در معرض حمله و هجوم قرار گرفته بود، همه ما طالب حضور در جبهه‌ها برای دفاع از کشور و انقلاب‌مان بودیم؛ بنابراین پس از انقلابی که به ظهور رسیده بود، دور کردن تهدید از کشور و انقلاب مردمی بزرگ‌ترین هدف ما بود.
   چه عواملی بر حضور شما در جنگ مؤثر بود؛ کارهای بسیج محل و محفل‌های شبانه‌ای که برپا می‌کرد، مداحی‌ها، جو انقلابی و همبستگی که در آن ایام وجود داشت یا حس غرور و دیده‌شدنی که در یک نوجوان بروز می‌کند؟ کدام‌یک بیشتر بر شما تأثیر گذاشت؟
آنچه در آن ایام رخ داد با آنچه امروز بازنمایی می‌شود، متفاوت است. تبلیغات برای حضور در جبهه یا جشن‌های پایگاه‌های بسیج به این صورت که تصور می‌شود، نبود. مراسم‌هایی که برگزار می‌شد از سوی خود ما و به‌صورت داوطلبانه انجام می‌شد؛ نه اینکه همت دولتی برای انجام آنها صورت بگیرد. ما در مساجد محل جمع می‌شدیم و شب‌ها نگهبانی می‌دادیم و آن جمع‌ها عامل اصلی همدلی خالصانه مردمی بودند. هیچ‌کدام از آنها که در میدان بودند، چشمداشتی از جنگ نداشتند و دنبال مابازایی که در جنگ پرداخت می‌کردند، نبودند. شاید تبلیغات اثر‌گذار بود، اما واقعا پیوستن به جنگ خیزش مردمی و ویژه همان مقطع بود. شور و هیجانی وجود داشت که محصول به ثمر رسیدن انقلاب بود. از طرف دیگر حمله عراق به ایران بود که سبب شد انرژی زیادی از سوی مردم برای دفاع از کشور و انقلاب آزاد شودو مذهبی و غیرمذهبی را در کنار هم مشتاق به دفاع از کشور کرده بود.
   نگاه خانواده به تمایل و حضور شما در جبهه چگونه بود؟
مادر من مذهبی بود و موافق حضور من در جبهه بود، اما پدرم مخالفت می‌کرد.
   چطور او را قانع کردید؟
پدرم را قانع نکردم. نامه‌ای نوشتم و ادله‌ام را برایش شرح دادم. نامه‌ای برایش نوشتم و روز رفتن به جبهه آن را به دوستم سپردم و به او گفتم که شب آن را به پدرم بدهد. 
   در نامه چه نوشتید؟
نامه‌ام یک خط و نیم بود و در آن نوشته بودم به‌خاطر اسلام به جبهه می‌روم. البته پدرم به جبهه آمد و سعی کرد که مرا برگرداند، اما من بر خواسته‌ام اصرار کردم و در نهایت او هم پذیرفت و به شیراز برگشت.
   با توجه به سن کم‌تان مانعی برای حضور در جبهه از طرف مسئولان قرار داده نشد؟
  سن‌های پایین را ممانعت کرده  و برای حضورشان مانع‌تراشی می‌کردند و می‌گفتند باید رضایت‌نامه بیاورید، اما من دوستانی داشتم که مرا می‌شناختند؛ به همین دلیل می‌دانستم در اهواز کجا هستند و به وسیله آنها موانع را دور زدم. همان مهر‌ماه پیش آنها رفتم و توسط آنها پذیرفته شدم و اول از  واحد تسلیحات شروع کردم.
   بازخوانی دفاع‌مقدس و نگاه به حضور چشمگیر نوجوانانی که خود را به جبهه می‌رساندند، ادعایی را مطرح می‌کند که برخی جوانان تحت‌تأثیر شوری که مداحانی مثل حاج صادق آهنگران ایجاد می‌کردند به جبهه می‌رفتند. شما به‌عنوان یک نوجوان که در جبهه بودید، چقدر این ادعا را می‌پذیرید؟
فکر نمی‌کنم یک مداحی بتواند بر روی مین رفتن افراد تأثیر‌گذار باشد، اما وقتی بچه‌ها صحبت‌هایی از امام(ره) می‌شنیدند که جبهه‌ها باید پر شود، تأثیرگذاری‌اش بسیار بیشتر از برگزاری جلسات، مداحی‌ها و روضه‌خوانی‌ها بود. نخستین عامل در استقبال دانش‌آموزان از جنگ کاریزمای امام(ره) بود که مانند تیزآب تا انتهای قلب همه نفوذ می‌کرد. در سال 60کشور در عرض 2ماه 2تا رئیس‌جمهور از دست می‌دهد؛ در خرداد بنی صدر عزل شد و در شهریور دوباره رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر ترور شدند و تقریبا کشور سکانداری نداشت، اما امام(ره) با یک سخنرانی یک‌تنه مملکت را بدون رئیس‌جمهور و حتی کابینه منسجم اداره می‌کردند.
   پس می‌شود تعبیر کرد که شما سربازان امام بودید؟
بله. ما سربازان امام بودیم. 
   مدت حضورتان در جبهه چند سال بود؟
من از مهر‌ماه 61تا 16یا 19آبان‌ماه که عملیات محرم برگزار شد در جبهه بودم و در آن عملیات اسیر شدم. واقعا خودم هنوز دقیق نمی‌دانم شانزدهم‌ ماه بود یا نوزدهم!
   از روز عملیات و چگونگی اسیر شدنتان بگویید؟
در عملیات محرم طی حمله‌ای که به عراقی‌ها داشتیم، محاصره شدیم و از ناحیه پا مجروح شدم، اما با کلاشی که داشتم باز مقاومت می‌کردم. نیروهای عراقی جلوتر آمدند و به کمرم شلیک کردند که تقریبا فلج شده بودم. نیروهای عراقی بالای سر ما بودند و به جمعی از ما تیر خلاص زدند، اما به‌دلیل مخالفت جمعی دیگرشان که به اسیر کردن ما اصرار داشتند به من تیر خلاص نزدند و متوجه شدم که مرا داخل پتویی گذاشتند و به عقب بردند. مدام در بیهوشی و نیمه‌بیهوشی سیر می‌کردم. متوجه شدم که ما را به العماره که مرکز استان میسان عراق است، بردند و در بیمارستان محلی که محل زندانیان خودشان بود به‌صورت خیلی فشرده بستری کردند. جمعی روی تخت بودند و جمعی را روی زمین مداوا کردند؛ البته در حد بخیه، پانسمان، گچ‌گیری و کمک‌های اولیه. من ندیدم کسی عمل جراحی شود؛ به همین دلیل هم خیلی‌ها که پایشان شکسته بود، پایشان کوتاه شد یا کج جوش خورد. بعد از مدتی، شاید 10یا 20روزی که در بیمارستان العماره بودیم، ما را به اردوگاه بردند. در آنجا یک افسر کرد عراقی به نام محمودی بود که فارسی صحبت می‌کرد، اما با ما خیلی تند و تهدیدآمیز حرف می‌زد. فکر کردیم ایرانی است که پناهنده شده است. بعدها فهمیدیم خیلی آدم خشنی بوده و از شکنجه کردن اسرا لذت می‌برده و می‌دانم خیلی از اسرا خاطرات بدی از او دارند.
   از حس و حال اسارت برایمان بگویید.
بیشتر اسرا روحیه مقاومت داشتند و کسی حاضر نبود تسلیم شود. روز اول به ما اجازه حمام دادند و ما را به بیمارستان بردند. یک دکتر و بهدار ایرانی به اسم دکتر بیگدلی و آقا مجید – بهدار- از سر دلسوزی به ما کمک می‌کردند. (چیزی که سبب شد من بعدها به سمت رشته پزشکی جذب شوم.) تقریبا زخم‌های من که خوب شد، مرا به آسایشگاه فرستادند.
 یک جو همدلی در آسایشگاه‌ها وجود داشت. آسایشگاه اولی که منتقل شدیم در نزدیکی رمادیه مرکز استان الانبار بود. آنجا دوستی و محبت بین بچه‌ها زیاد بود، اما سعی می‌شد از بین بچه‌ها برای خودشان جاسوس دست و پا کنند که روند سختی برای عراقی‌ها بود. مخصوصا شب‌های عملیات خیلی فشار بر اسرا زیادتر می‌شد و سعی می‌کردند روحیه بچه‌ها را بشکنند.
   زیباترین صحنه‌ای که در جبهه دیدید، چه بود؟
در جنگ صحنه‌های شجاعت در ذهن آدم می‌ماند. در عملیات محرم منطقه جنگی، کفی بود و جایی برای سنگر گرفتن نبود و حتی صدای گلوله از کنار گوش آدم شنیده می‌شد. در آن فضا که نمی‌شد سر را بالا کرد، یکی از رزمنده‌ها ایستاده بود و بقیه را دعوت می‌کرد که بایستید و بجنگید. رشادت او در ذهن من جاگیر شد و ماند.
   وقتی که دوران اسارت‌تان تمام شد، چند ساله شدید؟
وقتی از اسارت برگشتم 23ساله بودم. مدت زمان دقیق اسارتم 7سال و 8‌ماه بود.
   بعد از آزادی چه کردید؟
بعد از آزادی و بازگشت به کشور درسم را ادامه دادم و بعد از دیپلم وارد دانشگاه علوم‌پزشکی شدم و دکتری عمومی گرفتم. بعد در روستاهای شیراز مشغول طبابت شدم، در مجلس ششم نماینده شیراز بودم و پس از آن در رشته ارتوپدی تحصیل کردم و الان هم به ‌کار پزشکی مشغولم.
   شما نوجوان 16ساله‌ای بودید که به جبهه رفتید و23 ساله بودید که به جمع خانواده‌تان برگشتید. واکنش خانواده و اقوام به تغییر ظاهر شما چگونه بود؟
وقتی به کشور برگشتم در باند فرودگاه یکی از دوستانم به استقبالم آمد و نخستین نفری بود که مرا بعد از اسارت دید. او مرا سوار پیکانش کرد و به سمت محوطه خارج از فرودگاه –جایی که خانواده‌های آزادگان برای استقبال جمع شده بودند – برد. بعد از دقایقی مرا مقابل پدر و مادرم از ماشین پیاده کرد. مادرم که چشمش به من افتاد با صدای بلند شروع کرد به گفتن ذکر أَشْهَدُ أَنّ لَّا إِلَهَ إِلَّإ‌الله و ‌الله اکبر.  گویا در دوران اسارت به آنها خبر رسیده بود که من چشم و پایم را از دست داده‌ام؛ به همین دلیل، مدام مرا چک می‌کرد که ببیند سالم هستم. بعد هم مرا در آغوش کشیدند. بعد که به خانه رسیدم خیلی از آشنایان و اقوام به دیدنم آمدند که صورت اکثرشان برایم ناآشنا بود. افرادی که مسن بودند را می‌شناختم، اما اقوامی که وقت جبهه رفتن من کودک بودند را نمی‌توانستم بشناسم.
   پدرتان مخالف حضور شما در جبهه بود، وقتی بعد از 8سال به خانه برگشتید به شما گلایه نکرد که باید به حرف‌هایش گوش می‌کردید؟
نه، هرگز به روی هم نیاوردیم.
   حالا نگاهتان به جنگ چیست؟
جنگ اتفاق خوبی نیست و همیشه آرزوی صلح، آرامش، رفاه و آزادی برای مردم داریم. اگر هم آن ایام برای جنگ رفتیم ضرورت حکم می‌کرد که در برابر تهاجم بایستیم. باید تا می‌شود از جنگ با روش‌های دیپلماتیک دوری کرد؛ چراکه خسران و زیان جنگ بسیار زیاد است.
   اگر زمان تکرار شود و شما به نوجوانی‌تان برگردید، با این تجربه و نگاهی که از جنگ به‌دست آورده‌اید، باز هم راهی جنگ می‌شوید یا کار را به مردان جنگ می‌سپارید؟
جای یک دانش‌آموز در دبیرستان و پشت نیمکت است. اگر فرزند من هم از من بپرسد به او می‌گویم که باید درسش را بخواند، اما آن موقع ارتش ضعیف شده بود؛ کودتایی که در ارتش اتفاق افتاده بود و استعفای خیلی از فرماندهان ارتش از یک‌سو و از دیگر سو تسویه‌حساب‌هایی که صورت گرفت آن را به‌شدت ضعیف کرده بود؛ به همین دلیل ورود نیروهای مردمی به جنگ ضروری بود. زمانی که عراق به ایران حمله کرد با یک نیروی منسجم حریف نبود. ما احساس کردیم وطن ما را صدا می‌زند و باید به جبهه برویم و نمی‌شد بی‌تفاوت باشیم. اما هر کشوری باید دارای یک ارتش کلاسیکی باشد که در اضطرار از مرزهایش دفاع کند. اینکه ما بگوییم استفاده از دانش‌آموزان برای دفاع از کشور یک قاعده است، درست نیست. درواقع حضور ما در جنگ در شرایط اورژانسی بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید