
آنها که همقد تفنگشان بودند

صدای آژیر قرمز را یادم نیست، اما خوب یادم هست، مادرم که فریاد میزد: «محمد، فرزانه !» در کسری از ثانیه پدرم مرا چنگ میزد و از زمین میکند، دست برادرم را میکشید و پشت سر مادر و خواهرم، پلههای پناهگاه را دوتا یکی به سمت پایین میدوید، بعد لابهلای جمعیت جایی برای نشستن پیدا میکرد و روی زانوهایش مینشاندم.
آنجا همه به هم لبخند میزدند، اما یکهو پدرم دستهایش را محکم روی گوشهایم میگذاشت، چشمهای من باز بود، اما بقیه چشمانشان را سفت و محکم میبستند. بعد هر بار تصویر آینه و شمعدان روی طاقچه پذیرایی توی ذهنم میچرخید و فکر میکردم وقتی به خانه برگردیم، حتما افتاده و شکسته... .
آینه و شمعدان هیچوقت نیفتاد، اما نمیدانم چه شد که ما جمع کردیم و به خانه عمه مادرم رفتیم که حالا میدانم روستایی است مرزی، در بین کردستان و همدان. همه بودند، خیلی شلوغ بود. آنجا هم یکهو میدویدیم و به زیرزمین پناه میبردیم. باز هم پدرم گوشهایم را میگرفت، اما من دیگر به آینه و شمعدان فکر نمیکردم. به دستهای بهمن که در دستهایم بود و 11انگشت داشت، زل میزدم... . او زبانش را درمیآورد و بعد باهم میخندیدیم... . بعد از آن روزهای پناهگاه یکهو پرت شدم به ظهر روزهایی که عین روزهای عاشورا خیلیها سیاه میپوشیدند و لب خیابان میایستادند. این بار علم و پرچمی در کار نبود؛ کاروان شهدا بود و تابوتهای پرچمپیچی که از میدان اصلی شهر- چند کوچه مانده به مدرسهام – تشییع میشدند. روزهایی که بوی گلاب، آفتاب ظهرش را دلنشینتر میکرد. عطر گلاب میان شیون زنانی که سعی میکردند به تابوتها برسند، گم میشد و من همیشه گوشهای میایستادم و تقلای زنان را برای رسیدن به تابوتها میدیدم؛ تقلا و ضجههایی که هیچکس از چراییاش نه سر زنگ تاریخ گفت و نه هیچ زنگ دیگری.
همه جنگ برای من شده بود ماجرای نوجوان 13سالهای که نارنجک به کمرش بست؛ داستانی که همین چندسال اخیر روایتش را از کتابهای درسی حذف کردند... . یکی از همان روزهای شیون و عطرگلاب که داشتم کاروان را نگاه میکردم، خانمی با عصبانیت سمتم آمد و گفت: وقتی اینجا میایستی، مقنعهات را جلوتر بکش... . بعد از آن دیگر هرگز به تماشا نایستادم و هیچ پیگیر نشدم. من تنها نبودم همه همکلاسیهایم همین بودند. برای ما- دهه شصتیها- نه کسی پرونده جنگ را باز کرد و نه خودمان مشتاق بازخوانیاش شدیم.
«جنگ»، «کاروان شهدا» و بزرگداشت دفاعمقدس مرزی داشت بین آنها که برایش شیون میکردند و جماعتی مثل من که هاج و واج از کنار شیونها و بزرگداشت آنور خطیها میگذشتیم.
جنگ و دفاعمقدس مال خودیهایش شد و ما نه سهمی از آن داشتیم و نه شوقی برای ورود به آن... تا 3سال پیش که خبر بازگرداندن پیکر «حسن جنگجو» همان نوجوانی که عکس تفنگ بهدستش روی یک زمین گلی را همه ما دیدهایم، آمد؛ بازگشتی که با فوت مادرش همزمان شد و داغ قصه را دوچندان کرد...؛ داغ مادران چشمانتظاری که هنوز هم منتظرند پسرانشان را از دشتهای فاو و والفجر و کربلای 4و 5و... برگردانند؛ انتظاری که مرا به داستان جنگ مشتاق کرد.
مشتاق شدم به فهم جنگ و چند و چون روایتهایش. در میان همه روایتهای جنگ، اما داستان نوجوانان14تا 16سالهای که برای رفتن به جبهه به در و دیوارزده بودند، برایم جالبتر بود؛ اینکه چطور میشود 15– 14ساله باشی و بخواهی تفنگی دست بگیری که همقد خودت است! قدم در راهی بگذاری که خمپاره و گلوله و موشک از زمین و آسمانش بیوقفه میبارد... چطورمیشود که نترسی و جانت را کف دستت بگیری و بروی که شهید شوی! دعا کنی و بخواهی شهید شوی!
مگر نه اینکه جنگ برای مقاومت و دفاع بود؛ چرا دوست داشتند جانشان را بدهند و نه از مرگ بترسند و نه اسارت... این روایت کسانی است که امروز که 40سال از شروع جنگ میگذرد، باتجربه جنگ و جانبازی و اسارت و حتی لمس شهادت بیخ گوششان مردانی پنجاه و چندساله هستند.
50سالگی دیگر سن شور، شوق و دل به دریا زدن نیست. دوست داشتم بدانم این مردان از جنگ برگشته که نوجوانیشان را در جبهه و بعضا در اسارت گذراندهاند چرا به جبهه رفتند و چرا مشتاق بودند؟ حالا جنگ را چطور میبینند؟ امروز، دیروزشان را چگونه تعبیر میکنند و... . به سراغشان که رفتیم تعبیرشان هر کدام رنگ و بوی خودش را داشت. همه به عشق انقلاب و کشور دل به دریا زده بودند. همگی جانباز شدند و باز هم میگویند اگر بحث دفاع باشد، باز هم راهی جبهه میشوند، اما هرگز نه طالب جنگ بودند و نه مشتاق آن... . این چند صفحه پیشرو نقل داستان 50سالگی نوجوانانی است که همقد تفنگشان بودند.
این چند صفحه شرح حال چرایی و دل به دریا زدن نوجوانانی است که جانشان را زیر بغلشان زدند و رفتند تا از انقلاب، کشور و ناموسشان دفاع کنند؛ دفاعی که نه بر دوششان بود و نه حتی در قد و قوارهشان.
پی نوشت: رشادتها و ایثارگریهای زنان در ۸ سال دفاع مقدس خود حدیث مفصلی است که نگاه ویژهای می طلبد ، به زودی به شرح و بررسی آن خواهیم پرداخت.