داوود پنهانی- روزنامهنگار
خیابانهایی هستند که تو از آنها گذشتهای، به رفاقت گذشتهای، تاتیکنان و قدمزنان گذشتهای و سالهای سال بعد، وقتی ناگهان و بیهوا، سر برداشته و آن خیابان را دیدهای، تن دردمند و خستهاش را نگاه کرده و به یادش آوردهای، به عهدی نانوشته ایستادهای و به آن جوردیگری خیره شدهای. این شهر، خیابانهای بسیاری دارد که به گریز از آنها رد شدهای، گاهی پیاده بودهای و گاهی به خروش و سوار بر خودرو از آنها عبور کردهای. گاهی پی رفاقت بودهای، گاهی در عاشقیت و گاهی سوگوار غمی سنگین. خیابانهایی هستند که هربار از آنها عبور میکنیم، خواسته یا ناخواسته، ذهن پرسهگرد ما را به خاطراتمان ارجاع میدهند. مسکین، سرگردان، شادمان یا غمگین. هر بار که وارد شهر شوید، هر بار که بخواهید از این سو به آن سو بروید، هر بار که بخواهید پیاده یا سوار شوید، چشمتان به خیابانی میافتد که روزگاری در حال و هوایی دیگر از آن عبور کردهاید. گاهی شتاب داشتهاید، گاهی آرام بودهاید. گاهی در گوشهای ایستادهاید و به سکویی خیره شدهاید که سالهای سال پیش آنجا انتظار کشیدهاید و حالا با یادآوری آن روز و ماه و سال و آن ساعتهایی که سپری شد و دیگر بازنخواهند گشت، فرسوده نفس کشیدهاید تا برای سودایی که از ناخودآگاهتان بیرون خزیده راه نجات پیدا کنید و آن سودا را چون آهی سرد، راهی آسمان تهران کنید. خیابانهایی هستند که دیوار خانههایش هنوز آجری است با رد اندکی از خزه و زنگار بر آجر و آهن در. خوب که فکر کنید آن خیابانها را هم به یاد خواهید آورد. تو روزگاری از آن خیابانها نیز گذشتهای. سالهای سال پیش، وقتی پنجرهها هنوز رو به این خیابانها باز میشد و باریکههای نور از شاخهها و برگها عبور میکرد و روی پیادهروها خط میانداخت. وقتی کوچهها آب و جارو میشد و بوی نان تازه از فراز دیوارها میگذشت. وقتی خانهها ناودان و همسایه داشت، باران داشت و یارانی که میایستادند و به همدیگر صبح به خیر میگفتند. خیابانهایی هست که درهای باز خانههایش سالهاست بسته شدهاند، پنجرههای چوبیاش فرسوده و آن انسانهای نازنینی که روزگاری پشت آن پنجرههای باز زندگی میکردند سالهاست در خاک شدهاند. تو از آن خیابانها نیز عبور کردهای تا به خیابانهای برج و بارو و بیروح امروز برسی. هوای این خیابانها سنگین است، جایی برای پیادهروی ندارند، از زمین و آسمان ماشین و موتور میبارد و درختهایش جان ندارند، سبز نیستند، گرسنهاند. خانههایش امروزی و غریبند. خاطره ندارند. این خیابانها به بزرگراه میرسند، بزرگراههایش از شهر عبور میکنند و به کوه و کویر و کشورهای دیگر میرسند. به آن سوی زمین. این خیابانها انتها ندارند، رفاقت ندارند، در خاطر من و تو جای نمیگیرند. ما بنده خیابانهای روشن و کوتاه و خانههای آشناییم. هر بار پایمان به یکی از این خیابانها میرسد، میایستیم، مکث میکنیم، به اطراف نگاه میکنیم و به یاد میآوریم که روزگاری پی رفاقتی از این خیابان گذشتهایم. آن لبخندها، آن حرفها، آن پیادهرویها را به یاد میآوریم و خیلی که بتوانیم آه میکشیم. ما آن خیابانها را دوست داریم، ذهنمان از یادآوری خاطرات خسته نمیشود. ما مغازههای آن خیابانها را دوست داریم و روایت شهر را محض بازگویی همیشه از آن خیابانها شروع میکنیم. تو این خیابانها را دیدهای، در این خیابانها زندگی کردهای، خوب که فکر کنی آن خیابانها را به یاد خواهی آورد، نشانههای آشنایش را خواهی شناخت و بهخود، خواهی گفت: آری اینجا بود.
شهر با حفظ این نشانهها زنده است، با یادآوری خاطرات و خیابان و شهر وقتی جایی برای ساختن خاطره میشود که بتواند نمادها و نشانههای آشنایش را حفظ کند. بتوانند تبدیل به جایی شود که مردم پنجرههای خانههای خود را رو به آن باز کنند تا باد در پردهها بپیچد و نور نرم و ملایم صبحگاهی روی فرش خانهها بیفتد. هر بار که از خیابان و محله آشنایی رد میشوم به یاد میآورم که روزگاری خیابانهاو کوچههایی در این شهر بود که مردمانش رسم رفاقت را به جا میآوردند. راه عاشقیت را میدانستند و غبار اگر روی برگ درخت خانههایشان مینشست، میدانستند چگونه غبار از برگ و شاخه بگیرند. ما از آن خانهها و خیابانها گذر کردهایم، ما از خاطرات گذر کردهایم و به یادآوری رسیدهایم و اکنون که خانه تنها جایی برای خوابیدن است، هیچ خیابانی برایمان آشنا نیست. ما ساکن خیابانهای این شهر نیستیم، آوارهایم و آواره خیابان، آشنا نمیشناسد. شهر آشنا نمیشناسد.
* عنوان کتابی از بیژن نجدی
دوباره از همان خیابانها*
در همینه زمینه :