درباره مارکو گریگوریان مرد شهریور؛ به مناسبت سالروز درگذشتش در شهریورماه ۱۳۸۶
مارکو گریگوریان؛ جریانساز، پیشرو، آزاد
علی اصغر کشانی_خبرنگار
نظامالدین: اگر هتل این پلاژ با همه تفریحاتش نبود، مگه میشد توی این ده دوام آورد؟ (رو به ناصر): تو اگر اینجا بودی، چه کار میکردی؟
ناصر: تمام وقتم را صرف نقاشی میکردم.
نظامالدین (با بیحوصلگی): ایبابا! نقاشی هم مگه شد زندگی!
تابستان گرم سال ۱۳۳۹ وقتی خسرو پرویزی برای نگارش فیلمنامه آرامش قبل از توفان، شخصیت هنرمند نقاشی را طراحی کرد که برای تفریح و کشیدن تابلوهای نقاشی راهی سواحل شمالی کشور میشد، وسوسه بهرهگیری از یکی از برجستهترین و آوانگاردترین نقاشان ایران برای این نقش رهایش نمیکرد. پرویزی به مارکو گریگوریان فکر میکرد که بیش از هر کسی شباهت بسیاری به گریگوری پک و ریچارد ویدمارک داشت؛ همین هم شد. مذاکراتش با استودیو تهران به نتیجه رسید، فیلمنامه بهتدریج نوشته شد، اما در نهایت پرویزی ترجیح داد ناصر ملکمطیعی که پیشتر در فیلمهای خطیبی، دریابیگی، کوشان، رئیسفیروز، خاچیکیان، یاسمی و کسمایی خوش درخشیده بود و تماشاچیان دهههای 20 و 30فریفته جاذبه و استایل و بازیاش بودند را در نقش نقاش انتخاب کند. اما مارکو که مدیران استودیوهای بزرگ سینمایی پس از دیدن فیلم پرویزی، بیش از هر چیز او را بهعنوان مکمل برای ارتباط کاراکترهای فیلمهایشان میخواستند و پرسونای سینماییاش جان میداد برای نقش آنتاگونیست، آدم به آخر خط رسیده و شخصیت گرفتار در گرداب تباهی، نقش مقابل ملکمطیعی را بازی کرد.
اما مارکو گریگوریان، 10سال پیش از تولید دومین فیلم خسرو پرویزی، پس از بیستارهها و پیش از شهرتش در سینما، برای تحصیل نقاشی، راهی رُم شده بود و پس از 4سال مداوم تجربه و آموزش در ایتالیای پس از فاشیسم که به شکوفایی هنری درخشانی رسیده بود، سال ۱۳۳۶ از ایتالیا بازگشت و گالری مدرنش در ضلع جنوبغربی میدان فردوسی بالای داروخانه رامین را راهاندازی کرد. اینچنین شد که مارکو، این شاگرد اختصاصی روبرتو مِلی و این پرورشیافته ناتورالیسم کمالالملکی و دانشآموخته برجسته مکتب پتگرها، بیش از آنکه اندوختههایش در مدرسه کمالالملک بر او تأثیرگذار باشد، آثار تجسمیاش بالاتر از هرچیز وامدار گرایشهای اکسپرسیونیستی شد؛ کسی که با آثار خاکی - کاهگلی آوانگاردش، با طرحهای دوبعدی سیاه و سفید چاپ لینو و با محصولات حکاکی عجیب و غریبش (مواد تجربه نشده و نامعمول نقاشی آن دوره) آوازهای غریب یافت. حرکت درخشانش در راهاندازی و برگزاری بیینال تهران (همراه چنگیز شهوق و احسان یارشاطر) بهعنوان بزرگترین رویداد هنری ایران و مقدمهای اثرگذار بر جشن هنر در سطح جهانی و همینطور تربیت نسلی از نقاشان بزرگ(سیراک ملکونیان، زنده رودی، پیلارام، بانگیز، گلپایگانی، پولادی و...) در دانشکده هنرهای زیبا، از او بیش از هر هنرمندی، شخصیتی جریانساز، پیشرو، نوخواه، پیشاهنگ و آزاد ساخت. در حقیقت مارکو گریگوریان بهعنوان یکی از تأثیرگذارترین هنرمندان 100سال اخیر ایران با عضویتش در هیأت داوران بیینال ونیز و با شناخت جریانهای روز، بهخصوص درکش از پاپ آرت، پرفورمنس و با اشراف و آگاهی از تحولاتی که اوایل قرن بیستم، کوبیسم در اروپا پدید آورده بود، با رویکرد دمکراتیکش در بیینالها که با آن کمالالملکیها، سنتگراها، نوگراها و نوسنتگراها را در کنار هم قرار داده بود و با وجود دلبستگی و حمایتش از هنرهای سنتی، بهخصوص شیفتگی و تأثیرش از نقاشی قهوهخانهای و دوستی نزدیکش با حسین قوللرآغاسی و محمد مدبر، تلاش کرد تا با گذر از امپرسیونیسم و پستامپرسیونیسم قرن نوزدهمی ایران، مسیر هنر ایران را به سوی مدرنیسم سوق دهد.
با این جایگاه ارزنده و بلند، مارکو گریگوریان که سینمای خوشذوق آن دوران با ترکیب اسامی گریگوری پک و ریچارد ویدمارک او را به اسم گریگوری مارک شناساند، در فیلمهای پرهیجان اواخر دهه 30و اوایل دهه 40ظاهر شد و در آرامش قبل از توفان، کلید، طلای سفید، گرگ صحرا، آخرین گذرگاه، شهربزرگ و بعدها مردی در توفان و حرفهای، بازیهای گیرا و قدرتمندی برای تماشاچیان تشنه فیلمهای جنایی، پلیسی و وسترنهای ایرانیزه شده آن دوران ارائه کرد که جزئیات هنر بازیگریاش از رویکردهای فیگوراتیو گرفته تا ژستها (با کت، کروات، روب دوشامبر، کلاه حصیری) و المانهای دراماتیک در بازی، درخشان و مرعوبکننده بود.
پاییز خنک سال ۱۳۳۹ زمان اکران آرامش قبل از توفان وقتی پردهها کنار رفت و نور آپارات به تصاویر جان داد، حرفهایی از زبان کاراکترها به گوش رسید (دیالوگ ابتدای این نوشتار در میانه فیلم بین مارکو در نقش نظامالدین و ملکمطیعی در نقش ناصرکه در آن سکانس مارکو با توصیف محل یکنواخت و کسلکننده از زندگی و کارش میگوید) که انگار گویای شرایط زیست هنرمند در آن دوران بود؛ چیزی که انگار داشت وضعیت کسب و کار نقاشی را بیان و انتخاب شغل بازیگری در سینما بهعنوان هنر - صنعتی پردرآمد و با وسعت مخاطبان و گستره انبوه تماشاچیان را گوشزد میکرد.
اما به فاصله اندکی، تحولی که مدرنیسم دهه 50و توسعهای که نوگرایی فرهنگ در آن دوران بهوجود آورد، هنر جهانی ایران را به نقطهای رساند که تجار بزرگ رونقی وصفناپذیر به هنر دادند؛ نمونهاش نلسون راکفلر، سیاستمدار ثروتمند و مجموعهدار برجسته و پرآوازه آمریکایی است که در سال ۱۳۵۶ همزمان با افتتاح موزه هنرهای معاصر تهران، با اشتیاق بسیار چند اثر از هنرمندان ایران ازجمله مارکو را به مانند دیگر تاجران دوستدار هنر مدرن، به خوشقیمتترین رقم ممکن خریداری کردند. این نه بهمعنای آن است که خرید آنها و اصلا خریداری آثار هنری صرفا تکانی به هنر عظیم و گرانسنگ تجسمی در دنیا وارد آورد و نه اینکه آنچنان که بسیاری از دغدغهمندان هنردوست معتقدند لطمهای به فردیت و اصالت و شأن هنرمند زند و نه اینکه صدمه به اتکای او و به دنیای ناخودآگاه و متعالی که در آن زیست میکند، وارد کند و یا اینکه اصلا چنین رفتاری به مثابه ثروت در خدمت هنر تعبیر شود، بلکه این فراگرد، انگار که میخواهد نشان دهد تحول درست فرهنگی و توسعه حسابشده هنر، چطور و تا چه میزان میتواند به دگرگونی اقتصاد فرهنگ و انتخاب آزادانه و از سر دلبستگی هنرمند به مدیوم دلخواهش مؤثر عمل کند و اینگونه بهنظر میرسد که مارکو گریگوریان نمونه شاخص هنرمند درخشان چنین دورانی است.