حکایت بازگشت
زبان گلستان در داستان، گویی برخلاف نوشتهها و مصاحبههایش، تیز و گزنده نیست
علیاکبر شیروانی
132۷سال «آذر، ماه آخر پاییز» بود و شروع ابراهیم گلستان. گلستان از همین کتاب اول تکلیف خودش را با زبان فارسی روشن میکند و خطکشیهای روشنی دارد که تا آخرین کارهای منتشرشدهاش آشکار است. نثر مفخم و مطنطن، آهنگین و موزون، جاهایی نزدیک به محاوره و گویش محلی، متأثر از شعر فارسی و در عین حال محافظهکار. زبان گلستان در داستان، گویی برخلاف نوشتهها و مصاحبههایش، تیز و گزنده نیست؛ لطیف و آرام است و نثریاست که میتوان نام دوره بازگشت را بر آن گذاشت؛ بازگشت به سنت. گلستان ترجیح داده بود و انگار عامدانه این راه را برگزیده بود که نوگرایی را در ساخت و ساختمان داستان دنبال کند و زبان را نرم فرم کند؛ تلاشی که برخی متصنع میخواندند یا تقلیدی و نویسنده دائم در گفتوگوها از راهش دفاع میکرد و نیاز بود به چنین دفاعیههایی. اما گلستان با این همه، به سبک رسید.
«ناصر باز همهمه لرزاننده ماشینهای کارخانه را میشنید. و میاندیشید: چه خواهد شد؟ این چه دیوانه است. میکشندش. آنقدر میزنندش که بمیرد. دیوانه. به او بگو که کارش بیهودهس. امیدواریش بده. اوه! باز هم؟ به چه؟ و باز این اندیشه سنگین روی هستیاش افتاد که بازیچه بوده است. و باز همهمه ماشینهای کارخانه را میشنید. و دید که رمضان در تاریکی پریده رنگ به دیوار تکیه داده است. و باز اندیشید: چه خواهد شد؟ بگو این کار را نکند. چه فایده. چه چیز چه فایده؟ بهش بگو او تنهاست و تو با اویی. اوه، این تعهد! بگو. یادش بده. چه چیز را؟ گولش بزنی؟ چه گولی؟ بگو که امیدوار باشد. اگر امیدوار نیرو میگیرد. گیرم که گرفت. و اکنون دریغی در جانش دمید که کاش از اول پایش به میان کشیده نشده بود. اندیشهاش اندکی ماند. و باز رمضان را دید. و به لای میلهها نگاه دوخت. بامدادی سربیرنگ پشت پنجره آویزان بود».