مدرسههای دوگانهسوز!
سیدسروش طباطباییپور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان یعنی متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.این یادداشتها، روزنگاریهایم از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگاربرای آیندگان!
شنبه ، 15 شهریور!
اولین روز سال تحصیلی جدید در مدرسهی ما بهشکلی کاملاً متفاوت برگزار شد؛
کمی تا قسمتی آفتابی، متمایل به ابری سیاه، همراه با بارانی سفید، با گلولههای تگرگ!
به زبان ساده یعنی شیر تو شیر!
متین و چند نفر دیگر از بچههای کلاس به مدرسه آمده بودند؛
چون روز جمعه، وزیر گفته بود بیایند؛ احمد و چند نفر دیگر نیامدند، چون کرونا گفته بود نیایند.
یاور میخواست مدرسه بیاید، اما راهش دور بود و سرویس مدرسه تعطیل، من هم نمیخواستم بیایم، اما مادر و پدرم کارمند بودند و سرویس خانه تعطیل!
گروهی از بچهها هم مثل من آمدهبودند، چون دفتر و کتاب داشتند و لپتاپ و تبلت نداشتند،
گروهی هم نیامدند، چون همین تازگیها تبلت خریده بودند؛ اما دفتر و خودکار نداشتند.
خلاصه خندهبازاری بود که نگو! نیمی از بچهها توی خانه گیر کرده بودند و نیمی در مدرسه!
اوضاع معلمها هم بدتر از ما؛ گیج و سردرگم!
آقایی که خودش را معلم ریاضی جدیدمان معرفی کرد، زنگ اول،
با لبخند وارد کلاس شد و گیج و ویج، خارج! آخر شده بود معلم یک مدرسهی دوگانهسوز!
با اعضا و جوارحی که جفت بودند البته مشکلی نداشت؛ مثلاً در طول زنگ،
یک چشمش به ما بیکلهها بود که حتی کروناجان را بهحساب نیاورده بودیم، چه رسد به معلم!
و یک نگاهش هم به دوربینی بود که وسط کلاس کاشته بودند و تنها پل ارتباطی او با بچههای عمودی و افقی و مایل به چپ و راست توی خانه.
با یک دست، برای بچههای شجاع توی مدرسه، روی تختهی کچی کلاس مینوشت؛ و با دست دیگرش، روی مانیتور لپتاپ کلاس مینوشت برای بچههای ترسوی توی خانه!
با یک گوش، صدای ما حاضرین مجازی را میشنید و با گوش دیگرش، صدای غایبین حقیقی را! اما وقتی کمآورد که نوبت به حرفزدن رسید!
تبعیض نژادی از نوع مدرسهای!
دفترم! یکی از معلمهای باحال مدرسه، دبیر ورزش مابود، مردی بلندقد و افتاده، پرجنبوجوش و صبور، باسواد و بیادعا!
یادش بخیر! آن روزی که بچهها توپ فوتبال را محکم کوبیدند به شاخهی درخت بید کنار حیاط مدرسه، بدو بدو و با نگرانی، دوید سمت شاخهی شکستهی بید؛ و جوری شاخه را بلند کرد که انگار، دست شکستهی پسر یا دختر خودش را بلند کرده!
من که این چند روز مشتری بخش حضوری مدرسه بودم، کلی دنبالش گشتم؛ اما از او خبری نبود؛ حتی از آقای رضایی، ناظم مدرسه هم سراغش را گرفتم،اما با زیرکی مرا پیچاند و فرستادم دنبال نخودسیاه. توی گروه زدم:
اردلان: بچهها! انگار از آقای حیدری، معلم ورزش سال قبل خبری نیست!
یاور: اونکه معلم باحالی بود و کلی طرفدار داشت. بعیده که آقای مدیر عذرش رو خواسته باشه.
احمد: شاید هم خودش افتخار نداده، آخه خبردارم که از مدرسههای دیگه هم کلی خواهان داشت. از این معلم ورزشای حرفهای بود.
فرزاد: اردل! دیگه از مدرسه چه خبر؛ من که این چند روز، پای مانیتور لپ تاپ خوردم و خوابیدم. لااقل تو که مدرسه رفتی یهخبری بده!
اردلان: خبر که هیچی؛ مدرسه یهچشی شده، نه دانشآموز درستدرمون داره، نه معلم! راستی؛ از آقای مقدم، دبیر هنر هم خبری نبود؛ انگار امسال مدرسه بیهنر هم شده!
فرزاد: اصلاً برنامهی درسی امسال رو دیدین. توی سایت مدرسه گذاشتن. آدم اشکش در میاد: شنبه: حساب، علوم، فارسی. یکشنبه: فارسی، علوم حساب،
دوشنبه: فارسی، علوم، علوم. سهشنبه: حساب، حساب، حساب!...
اردلان: واقعاً! برنامهی درسی رو ندیده بودم؛ چه گند! مگه درس، فقط علوم و ریاضیه! بهخدااز نیوتن و فعل و فاعل سال قبل، هیچی یادم نمونده، اما هنوز درسهایی که از معلم ورزش و هنر یاد گرفتم تو ذهنمه! اصلاً اینقدر ورزش نکردم، هیکلم دوبرابر شده!
متین: تبعیض نژادی که شاخ و دم نداره!آخه مگه خون ریاضی و علوم، رنگینتر از ورزش و هنره!
احمد: حالا معلم این درسا چهکار میکنن؟ بندههای خدا حتماً توی این اوضاع کرونایی، روزگارشون سخت میگذره!...
انجیرهای آبدار!
سلام دفترم!خانهی دیوار به دیوار مجتمع ما را که دیدهای؟ خانهای قدیمی که حتی اگر نسیمی با سرعت 20 کیلومتر بر ساعت هم بوزد، عنقریب فرو خواهد ریخت و تمام!
تنها جذابیت این خانه از نگاه من، درخت انجیری است که سالها روی پایش ایستاده و به دیوار مجتمع ما تکیهداده.
البته تابهحال درختی به این خسیسی ندیدهام. هر سال، اواخر تابستان، دو دستی به انجیرهای رسیده و نرسیدهی تحفهاش میچسبد و حتی اجازه نمیدهد یکی از آنها زمین بیفتد!
ای درخت؛ آخر با این همه انجیر، چیزی از تو کم میشود اگر چهار دانه از آنها را روی زمین رها کنی تا من هم انجیر نخورده، از دنیا نروم؟ البته که من انجیرنخورده نیستم، اما خوردن انجیر، پای درخت، صفای دیگری دارد. درخت نامرد حتی حاضر است گنجشکها، چشم و چار انجیرهایش را هم درآورند، اما نَمپس ندهد. دفترجان! چند روز پیش دیدم که همسایه و چند کارگر ساختمانی، هی اطراف درخت چرخ میزنند، هی چپ و راست را نگاه میکنند و با اره، یواشکی شاخههای درخت را هرس میکنند! تا امروز درخت را آنقدر هرس کردهاند که بیچاره نصف شده. البته کمی برایم عجیب است. این وقت سال و هرس؛ آن هم درختی پرمیوه! وقتی ماجرای هرس گاه و بیگاه درخت انجیر و ماشین خاکبرداری سر کوچه را برای بابا تعریف کردم، پوزخندی زد و چیزی نگفت! من که فکر میکنم همسایه به زور اره میخواهد مشت درخت را باز کند و انجیرهایش را بگیرد؛ نمیدانم!
هر چه هست موضوع کمی مشکوک است. کمی برای درخت انجیز نگرانم!