• شنبه 1 دی 1403
  • السَّبْت 19 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 21
پنج شنبه 13 شهریور 1399
کد مطلب : 109103
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/lYD6l
+
-

سلام بر انسانیت!

سلام بر انسانیت!

سیدسروش طباطبایی‌پور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان یعنی متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،یعنی خودم ساخته شده است.
این یادداشت‌ها، روزنگاری‌هایم از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگاربرای آیندگان!

توکل به‌جای خود احتیاط هم به‌جای خود
امسال با دوچرخه هیئت می‌رفتم. دوچرخه را بدون قفل و بست،همین‌طور وسط موتورها و ماشین‌ها رها می‌کردم، به امید خدا. نه غمی، نه غصه‌ای، نه نگرانی! وقتی هم که هیئت تمام می‌شد، باز با دوچرخه برمی‌گشتم. یکی دو بار متین و بقیه هم گفته بودند: «مرد حسابی، قفلی بخر و دوچرخه را به میله‌ای، چیزی ببند.»
پوزخندی می‌زدم و به بچه‌ها می‌گفتم: «ای بابا، توکلم به خداست!»
دیشب، وسط عزاداری، یک‌هو نگران دوچرخه شدم.وسط سینه‌زنی به خودم گفتم:«ای وای! نکنه ببرن؟ یادم باشه فردا یه زنجیر بخرم تا خیالم راحت باشه.»
و این نگرانی با من ماند تا هیئت تمام شد. بدو بدو آمدم بیرون. چپ را نگاه کردم... راست را نگاه کردم... بالا را... پایین را!
دیشب از هیئت تا خانه را به‌تاخت، دویدم!
حسین ع ، قهرمان من!
چند سالی است هیئتی قدیمی، نزدیک خانه‌‌ی مادربزرگم پیدا کردم. 10 روز محرم، سقف حیاط خانه را برزنت می‌زدند، کف حیاط را موکت پهن می‌کردند، یک سخنران، حاج‌حسن‌آقای مداح و تمام. هر سال سه شب آخر هم شام می‌دادند،عدس‌پلو، قیمه و قرمه؛ همین. سر و ساده. موقع عزاداری هم بعد از روضه‌خوانی، عزاداران دو دسته می‌شدند، آرام سینه می‌زدند و دو دور، دور حوض وسط حیاط می‌چرخیدند و «مکن‌ای صبح طلوع» می‌گفتند. هر شب هم بانی هیئت، قبل از برگزاری مراسم، خانه به خانه، زنگ همسایه‌ها را می‌زدند و عذر‌خواهی می‌کند که مجلس عزای حسین ع است و اگر سری، صدایی کردیم، به بزرگی آقایمان ببخشید!
امسال که از سقف برزنت هم خبری نبود، از قیمه و قرمه هم اثری نبود، اما تا دلتان بخواهد، تلنگر بود، در دل، عجب‌عجب‌! گفتن بود، یادداشت‌کردن و نت‌برداشتن بود.
هی به این بچه‌های گروه مافیا گفتم که «بابا! پاشین بیاین این‌جا؛ خیلی حال می‌ده!»  گفتند نه، ما دسته و زنخیر می‌خواهیم، علم و کتل می‌خواهیم، قیمه و قورمه می‌خواهیم! آقا قبول! آن‌ها هم به‌جای خود، خوب! اما در این روزها بیایید کمی هم سر در بیاوریم از کار امام. اصلاً چه شد که حسین ع، حسین ع شد!
سخنران امسال، بخشی از کتاب حماسه‌ی حسینی شهید مطهری را مرور می‌کرد. می‌گفت: «عاشورا دو صفحه دارد؛ یکی تاریک و ظلمانی است و یک صفحه سفید و نورانی که هر دو صفحه‌اش هم یا بی‌نظیر است یا کم‌نظیر. صفحه‌ی سیاهش که یک جنایت است، یک مصیبت است، اما مگر کتاب عاشورا، همین یک صفحه را دارد؟
مگر عاشورا فقط مصیبت است و چیز دیگری نیست؟ اشتباه ما همین است. این کتاب، صفحه‌ی نورانی دیگری هم دارد که قهرمان آن حسین ع  است. در این صفحه دیگر جنایت نیست، غم و اندوه نیست!
 این صفحه پر از انسانیت است، پر از حقیقت است. در این صفحه بشر می‌تواند به انسانیت خود ببالد!»
عجله‌های مجازی!
متین: بچه‌ها! امسال برادرم، کیان، کلاس اول می‌ره. اردلان: هارهار.... امسال که رو باسوادشدنش حساب نکردی!
متین: حالا خدایی چی‌کار کنم؟ ما توی مدرسه و توی این سن، غیر از درس و مشق، کلی از هم چیزای خوب و بد یاد می‌گرفتیم، وسط حرف هم نپریم، به هم مداد و پاک‌کن قرض بدیم،
خوراکی‌هامون رو یواشکی بخوریم یا به هم تعارف کنیم. اما حالا...!
یاور: احتمالاً حالا بچه‌ها تو این سن کار با توییتر و اینستاگرام و واتس‌اپ رو یاد می‌گیرن.
متین: کیان، یه سؤال دیگه هم داشت که من نتونستم بهش جواب بدم
احمد: بنال پسر، تو دیگه چه برادری هستی،‌ فرتی سرچ می‌کردی و جواب بچه رو می دادی. حالا چه خاطره‌ای از تو توی ذهنش می‌مونه؟
متین: مزه نریز احمد! الآن تو هم مثل گُل تو گِل می‌مونی. کیان می‌گه هر سال، مگه مدرسه‌ها از اول مهر شروع نمی‌شد؟ بهش می‌گم خب... چرا. می‌گه چرا امسال باید زودتر مدرسه بریم؟
یاور: خب... بهش بگو کرونا.... سلامتی... بگو مسئولای آموزش و پرورش، به فکر سلامتی ما هستن، نمی‌خوان یه مو از سرمون کم بشه.
متین: این‌ها رو گفتم. ولی می‌گه میتن، ما رو گرفتی... ما که مدرسه نمی‌ریم. پس سلامتی‌مون که به‌خطر نمی‌افته.
اردلان: خب... بگو... بگو نگرانن تا اگه به‌خاطر آلودگی یا چیزهای دیگه، یه‌هو مدرسه تعطیل بشه، ما گل‌های باغ بهشت عقب نیفتیم و یه‌وقت علم به خطر نیفته!
متین: اینو گفتم، ‌می‌گه بی خیال، وقتی مدرسه مجازی هست، جمعه هم می‌تونه برگزار بشه، چه برسه به تعطیلی‌های یه‌هویی...
فرزاد: متین، تو که خیلی باادبی! واقعاً کلمه‌هایی مثل ما رو گرفتی...  بی خیال و... این‌ها رو تو به داداشت یاددادی؟
متین: نه‌ به‌خدا. هنوز هیچی نشده با بچه‌های محل گروه تشکیل داده. یه سوال دیگه هم داره. می‌گه چه‌جوری معلمم رو بشناسم؟
اردلان: بگو براتو عکسش رو می‌فرسته...
متین: می‌گه چه‌جوری اون ما رو می‌شناسه؟
 اردلان: خب بگو شما هم براش عکس بفرستین
متین: اینا رو گفتم. می‌گه مگه با یه‌ عکس می‌شه هم‌دیگر رو شناخت؟ آقا حرف حق که جواب نداره.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید