کیمیاى سعادت
الهه صابر:
در روزگاری که هیچکس سواد درست و درمانی نداشت، او خواندن و نوشتن بلد بود. خوب حرف میزد و ادب نگه میداشت. هروقت پادشاه حوصلهاش میکشید از او میخواست تا برایش کتاب بخواند. قصههای پندآموز زیادی بلد بود. صداقت کلام داشت و اینقدر سرش میشد که پادشاه گاهی در بعضی مسائل نظرش را هم میپرسید.
هیچ خدمتکاری به اندازهی او به پادشاه نزدیک نبود. پادشاه هم که میدید او همصحبت خوبی است، دلش نمیخواست کسی دیگر به جای او نزدیکش باشد. حرفش سر زبانها افتاده بود که یکی از خدمتکاران پادشاه آنقدر شایسته است که توانسته دست راست پادشاه بنشیند.
این خبر دهان به دهان چرخید تا به گوش آدمی فرصتطلب رسید. کسی که مدتها دنبال راهی برای نزدیکشدن به پادشاه میگشت. او میدانست برای رسیدن به اهدافش ابتدا باید اعتماد خدمتکار را جلب کند. برای همین نزد او آمد و شروع کرد به چاپلوسی. خدمتکار میخواست او را از خودش دور کند؛ اما چون بسیار التماس کرد دلش نیامد. مدتی رفتارش را بررسی کرد. دید که هیچ هنری ندارد، طرز حرفزدنش مناسب همصحبتی با پادشاه نیست، شئونات را رعایت نمیکند و از همه مهمتر اینکه احساس کرده بود او چشمش فقط دنبال زرق و برق دربار است. با این حال، تعلل کرد تا اینکه روزی مرد طمعکار به زبان آمد و با خشم گفت: «پس تو چرا برای من هیچ کاری نمیکنی؟ تو خیلی خودخواه هستی و نمیخواهی کسی از خودت بهتر باشد. من هم کاری میکنم که پادشاه از دربار بیرونت کند.»
پس از آن نامهای دروغین به پادشاه نوشت و به او گفت خدمتکار تو بیماری مسری دارد. تا حدی که پزشکان هم میترسند برای مداوایش به او نزدیک شوند. همین چند خط کافی بود تا خدمتکار از کارش برکنار شود و تا ماهها تنها و افسرده، تاوان سکوت و سهلانگاری خودش را پس داد. در نهایت، خدمتکار تصمیم گرفت به پادشاه ثابت کند دربارهی او زود قضاوت کرده. چند نفر از پزشکان و دوستان مورد اعتماد پادشاه را به منزلش دعوت کرد تا با دقت او را معاینه کنند و به پادشاه بگویند که او بیماری خاصی ندارد.
خدمتکار توانست به دربار برگردد. او مدتی مثل گذشته در خدمت پادشاه بود اما پادشاه دیگر دل و دماغ گفتوگو نداشت. او از یک طرف با دیدن خدمتکار یاد ماجراهای تلخ و قضاوت اشتباه خودش میافتاد و از طرف دیگر سهلانگاری و بیتوجهی خدمتکار در دوستی با آدمهای طماع نگرانش کرده بود. برای همین ترجیح داد شخص محافظهکارتری را برای همنشینی انتخاب کند و خدمتکار برای همیشه از صحبت پادشاه محروم ماند.
* بازآفرینی داستان «مرد طامع با نوخرّه» از مرزباننامه؛ در آیهی 39 سورهی زخرف به پشیمانی انسان به خاطر همنشینی با افراد نامناسب اشاره شده و اینکه پشیمانی سودی نخواهد داشت و درنهایت، فرد از سعادت محروم خواهد شد.