شاعری که با لبان دوخته نیز خاموش نشد
پایان فرخییزدی با آمپول هوای پزشک احمدی
معراج قنبری، حسین سبحانی
نمایش مشروطه با تمام خوندلها، قتلها، ناکامیها، حرمانها و انحطاط و دیکتاتوریای که بعدا گریبانش را گرفت، یک درام به تمام معناست. تمام تلاشها و بیم و امیدها و آزادی نیمبندی که نسبت به گذشته، تازه در حال پا گرفتن بود یک طرف و برآمدن دیکتاتوری پس از آن و فروریختن همه آن آرزوها و ویرانی آن اندک آزادی هم یک طرف.
گروهی از بازیگران این نمایش تلخ، نسلی از شاعران بودند که شعر کلاسیک فارسی را با مضامین تازهای مثل «وطن» و «آزادی» آمیختند. آنها نوعی شعر سیاسی، با اصطلاحها و عبارات روز آفریدند که پیش از آن در ادبیات فارسی به این شکل سابقه نداشت. اما نکته قابل توجه آنجاست که بیشتر شاعران این نسل، سرنوشتی شبیه به هم پیدا کردند. یا سر سبزشان را با زبان سرخ به باد دادند، یا اگر بخت یارشان بود و از مرگ جستند، به سرخوردگانی تبدیل شدند که آرمانها و خواب و خیالهایشان درباره مشروطه را در دستگاه دیکتاتوری رضاشاهی گم کردند. «بهار» و «عشقی» و «عارف» و بسیاری کسان دیگر، همه از همین عده بودند. یکی دیگر از این جماعت، «محمد فرخی یزدی» بود که دوختن دهانش هم نتوانست صدای او را خاموش کند. تنها مرگ یا بهتر بگوییم قتل او بود که توانست قدرتمندان زمانه را از شر او خلاص کند که تحت هیچ شرایطی حاضر نبود دست از افکار و گفتار آزادیخواهانهاش بردارد. اما ریشه تمایلات آزادیخواهانه او به پیش از این زمان برمیگشت.
محمد فرخی یزدی متولد 1268 خورشیدی، دهقانزادهای از اهالی یزد بود که از نوجوانی، هم طبع شعر و هم روحیات و تمایلات آزادیخواهانه در او پیدا شده بود. مشروطه در تهران پا گرفته بود و آوازه آن به سایر نقاط مملکت هم رسیده بود و فرخی هم که ذهنی آماده پذیرش تفکرهای ضداستبدادی داشت، به این جریان علاقهمند شد. احمدشاه به جای پدرش به تخت نشسته بود که فرخی در یزد، به مناسبت عید نوروز، شعری خطاب به ضیغمالدوله، حاکم یزد سرود و در آن حاکم را به فروگذاشتن خوی ضحاکی توصیه کرد:
عید جم شد ای فریدونخو، بت ایران زمین
مستبدی، خوی ضحاکی است، این خو نه ز دست
احتمالا ضیغمالدوله توقع مدح و ثنا داشت که این شعر فرخی، او را عصبانی کرد و دستور به حبس شاعر داد. روحیه بیپروای فرخی در حبس هم فروکش نکرد و به دستور حاکم لبهای او را دوختند. اندکی بعد از زندان فرار کرد و خبر ماجرا به تهران رسید و نهایتاً ضیغمالدوله هم از حکومت عزل شد.فرخی هم در شعری سروده بود:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
ضیغمالدوله چو قانون شکنی پیشه نمود
از همان پیشه خود ریشه خود تیشه نمود
آتش فرخی تندتر از این حرفها بود و تهران محفل پرجنب و جوشتری برای آزادیخواهی چون او. وی به تهران کوچ کرد و مقالات و شعرهایش در روزنامههای مختلف چاپ شد. مدتی بعد روزنامهای به نام «توفان» تأسیس کرد که بنا به گفته خودش، نام آن را از اوضاع مملکت وام گرفته بود. توقیف روزنامهها در آن زمان اتفاق رایجی بود که چندباره گریبان همه نشریههای متمایل به مفاهیم جدید آزادی و برابری را میگرفت. توفان هم مانند بقیه در امان نبود و چند باری توقیف شد.
فرخی وقتی که رضاخان، رضاشاه شده بود، در مجلس هفتم به نمایندگی مردم یزد انتخاب شد و در میان خیل بسیار نمایندگان موافق حکومت، به همراه تنها یک نفر دیگر، اقلیت مجلس را تشکیل میدادند که همین سماجت او در عدمسکوت و مبارزهاش حتی به تنهایی، ناسزا و کتک از سوی سایر نمایندگان را نیز برایش به همراه داشت. در اواخر دوران نمایندگیاش بود که شبنامهای در مخالفت با ظلم رضاشاه توسط عدهای نوشته و منتشر شد. شبنامه در منزل فرخی نوشته شده بود. ماجرا لو رفت و فرخی نیز که اوضاع را چندان مناسب نمیدید، به شوروی گریخت و مدتی در مسکو و پس از آن در برلین ساکن شد.در آنجا نیز از نگارش و مبارزه دستبردار نبود. سرانجام با اقدامات حکومت ایران، آلمان تصمیم به اخراج او گرفت و با وساطت «تیمورتاش»، فرخی به ظاهر با تأمین جانی به ایران برگشت. حکومت از جانب فرخی نگران بود ولی از آنجا که بهظاهر نمیخواست نقض پیمان کند، یکی از طلبکاران او را که یکنفر کاغذفروش بود مجبور به شکایت از فرخی کرد. با این ترفند پای فرخی به زندان رسید.
قبلاً ثابت شده بود، بند که هیچ، دوختن دهان شاعر هم نمیتواند او را خاموش سازد. در سال1316 در زندان ثبت، به ستوه آمد و با خوردن قدری تریاک، قصد پایان دادن به تمام خستگیهایش را داشت. اما نجاتش دادند و نتوانست به تصمیم خودش زندگیاش را تمام کند. در سال1318 در زندان قصر، زمزمههایی پیچیده بود که احتمالا به مناسبت ازدواج ولیعهد (محمدرضا) زندانیان مشمول عفو شوند. اما معلوم شد که هیچ عفوی برای زندانیان سیاسی در کار نیست. همین امید نیمبند هم ناامید شد. در همین هنگام یکی از معروفترین شعرهایش را سرود و در آن ظالم را از عاقبت سخت بیم داد و در بیتی از این شعر، عروسی ولیعهد را به عروسی «قاسم» تشبیه کرد:
دلم از این خرابیها بود خوش زآن که میدانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد
دلم از این عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد میگردد
شاید فرخی خبر نداشت که همین شعر برای او حکم تیر خلاص را دارد و به قیمت جانش تمام میشود. شعر بهدست رضاشاه رسید و فرمان قتل شاعر صادر شد. سرانجام پزشک احمدی، فرشته مرگ دستگاه ترور حکومت، با آلت قتالهاش به سراغ فرخی رفت و با جاری شدن هوا در رگهای او، زندگی سراسر ماجرای شاعر پرهیاهو که هرگز و به هیچ ترتیبی حاضر به سکوت نشد، در سال1318 پایان یافت. اگرچه برخی معتقدند که احتمالاً گورستان مسگرآباد منزل نهایی او بود، اما محل دفن فرخی هیچگاه معلوم نشد.