ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی، پرندگان
او نالههای گمشده ترکیب میکند
از رشتههای پارهی صدها صدای دور
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی
میسازد
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است
و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور
خلقاند در عبور
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیدهست، میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
با روشنی و تیرگی
این شب دراز میگذرد
یک شعله را به پیش
مینگرد
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیرهست همچو دود؛ اگرچند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینماید و صبح سفیدشان
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد او
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته،
بستهست دمبهدم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپهها
ناگاه، چون بجای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه ز رنجهای درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش میافکند
باد شدید میدمد و سوختهست مرغ!
خاکستر تنش را اندوختهست مرغ!
پس جوجههاش
از دل خاکسترش به در
بهمن ۱۳۱۶
ققنوس
در همینه زمینه :