قوت جان آدم دانا به خون آغشته بین
سیدمحمد بهشتی
پژوهشگر و معمار
رحوم محیططباطبایی فردی جامعالاطراف بود اما در این مجال میخواهم تنها بر یک وجه از حیات پربار او تمرکز کنم و آن «سؤال داشتن» است. سؤال داشتن شاید در بدو امر موضوعی پیشپاافتاده بهنظر برسد؛ خیلی ساده وقتی با پدیدهای مواجه میشویم، برایمان درباره ابعاد و جوانب مختلف آن سؤال پیش میآید.
اما ماجرا به همین سادگی نیست. هر سؤال در خود موقعیت و زمینه سؤالکننده را مستتر دارد. هر چه موقعیت تنگتر و زمینه فقیرتر باشد، سؤال هم به دردنخورتر خواهد شد. موقعیت تنگ یعنی زمان و مکان را محدود کردن به همان دم و بیتوجهی به گذشته و آینده و تحول و تغییری که قدرت جادویی مرور زمان ایجاد میکند. زمینه فقیر طرح سؤال هم یعنی از سر غریبگی و ناآشنایی به موضوع وارد شدن. وقتی یک مسئله با پرهیز از فهم تاریخی و کممایگی آمیخته میشود، پاسخی که در پی میآید دردی از کسی دوا نخواهد کرد و مثل باد هواست. پس به آن سؤال نمیتوان گفت.
مرحوم محیط طباطبایی هم سؤال داشت، هم بر عبرت تاریخ مشرف بود و هم عمیق و بسیط بود.
چون سؤال داشت، خودآموخته پیشرفت و نداشتن مدرک دانشگاهی مانعی در با سواد شدن او ایجاد نکرد.
چون سؤال داشت همهدان بود و طیفهای مختلف و متنوعی از موضوعات مطالعه و نظر ژرف داشت و از سیر تا پیاز موضوع را درنظر میگرفت.
چون سؤال داشت در محافل و حلقههای گوناگون سیاسی، ادبی و اجتماعی حضور مییافت اما بیآنکه آلوده به حاشیهها شود، سراغ اصل مطلب میرفت.
چون سؤال داشت با انگیزهای قوی همواره بر آن بود که مخاطب خود را به علما و فضلا محدود نکند و برای انتقال آگاهی سفرهای به وسعت همه مردم بگستراند.
چون سؤال داشت مستند و دقیق میگفت و مینوشت؛ هرچند از قواعد نگارش آکادمیک پیروی نمیکرد.
و چون سؤال داشت موضوعات را از بیرون و
با بیتفاوتی نمینگریست.
تعلق خاطر ایشان به پاسخ این سؤال، هرچند امروز اتهامی نابخشودنی بهشمار میرود اما سبب میشد تا جستوجوهای او به یافتن گنج منتهی شود و گودبرداری ابتر و بیهوده نباشد. سؤال او از فرهنگ ایرانی بود. در میان کسانی که به مطالعات فرهنگی و تاریخی میپردازند، زیاد نیست تعداد کسانی که بهدنبال مشاهده چهره بیقرار و بیصورت آن باشند. مرحوم محیط برخلاف جریان رایج، به فرهنگ ایرانی اعتماد داشت و این سعادت را یافت که در طول عمر آن را در موقعیتی فراخ و زمینه ای عمیق ملاقات و حاصل آن را برای مخاطبین خود گزارش کند. به همین دلیل به فرهنگ ایرانی از درون و با تعلقخاطر میپرداخت و پاسخ سؤال خود را سائلانه میجست.
او تشنه بود. تشنه تکرار ملاقات با زیبای گریزپای محبوبش؛ به مصداق دوبیتی باباطاهر:
بههر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
به همه جا در پی چهره گمشدهاش سرک میکشید و دریا و صحرایی که شاید حتی خود متوجه نبودند آینه روی که هستند، در چشم او منشا حقیقتی بودند که آن را درمییافت و خود در مقام آینهای صیقلین نورشان را جلایی دوچندان میبخشید تا در زمره کسانی قرار گیرد که بهخودآگاه و به یاد جامعه میآورند که کیست.
تشنگی و سائلی آسان هم نیست؛ رنج دارد. اما چه باک! به قول خودش:
قوت جان آدم دانا بــه خون آغشته بین
چون بــه خوناب جگر، پرورده نان خویش را