• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 23 مرداد 1399
کد مطلب : 107525
+
-

حصیر

حصیر

مجید قیصری (هنجنی):
اواخر تابستان بود. به فکر رفتن به مدرسه بودیم. چندروز بیش‌تر به بازشدن مدرسه‌ها نمانده بود. به نانوایی شاطرذبیح رفته بودم تا نان بخرم. معمولاً بعد از خرید نان، قبل از این‌که به خانه برسم دم مغازه‌ی اصغرساندویچی نوشابه می‌خریدم و با نان‌مشهدی می‌خوردم.
حالا برای رفتن به مدرسه، آن‌ هم دوم دبیرستان برای خودم مردی شده بودم. قدم‌زنان به سمت خانه می‌رفتم. نرسیده به خانه، صدای ترسناکی شنیدم که پیش از آن هرگز نشنیده بودم. کوهی آهنین در آسمان بود و به سمت غرب می‌رفت و بعد غرش‌ترسناک انفجار. صدام به ایران حمله کرده بود. خانه‌ی ما نزدیک فرودگاه بود و برای همین صدای انفجار راکت و بمب برای ما ترسناک‌تر می‌شد. به همین راحتی جنگ شروع شد.
 در نزدیکی‌های مغازه‌ی پدرم بودم. به سمت مغازه‌ی او رفتم. پدرم تا مرا دید گفت: «این‌جا چه می‌کنی؟»
با اضطراب گفتم: «آمده بودم نان بخرم!» و به نان‌ها اشاره کردم. با پدرم به خانه رفتیم. مادرم دست خواهرم را گرفته بود و دم در منتظرمان بود.
* * *
جنگ آغاز شده بود و ما مدرسه می‌رفتیم. اما حال و هوای شهرها تغییر می‌کرد. مدام اخبار جنگ را می‌شنیدیم. هرروز در تلویزیون رزمنده‌های نوجوانی را می‌دیدیم که هم‌سن و سال من و دیگر دوستان دبیرستانی‌ام بودند. خیلی از نوجوان‌ها ثبت‌نام می‌کردند و به جبهه می‌رفتند. سن من هم کم بود، اما اسم مرا آقاغلام‌رضا، یکی از بچه‌محل‌ها با التماس نوشت. فردایش باید کپی شناسنامه و رضایت‌نامه‌ی پدر و مادرم را می‌بردم.
گفتن به پدر و مادر و راضی‌کردن آن‌ها کار بسیار سختی بود که با اصرار‌های فراوان این کار را کردم. فردایش با کپی‌شناسنامه و رضایت‌نامه به مسجد رفتم و قرار شد سه‌شنبه روز حرکت باشد. تا سه‌شنبه دل توی دلم نبود. ترسم از این بود که مادر و پدرم پشیمان شوند و نگذارند به جبهه بروم.
باز هم برای خرید نان می‌رفتم و مسیر نانوایی تا خانه را از کوچه‌های گوناگون امتحان می‌کردم. این‌بار از کوچه‌باغ رفتم. خانه‌ها را می‌دیدم. مثلاً خانه‌ی حاج‌محمد که از بزرگان محل بود. لباس‌های خوب می‌پوشید و مثل ژنرال‌ها بود. به پنجره‌های خانه‌اش نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که یک‌بار چه بلایی سر این پنجره‌ آوردیم. نمی‌دانم چرا به تابستان‌های گذشته فکر ‌کردم و خاطره‌ای در ذهنم زنده شد؛ بادبادک‌سازی‌هایمان.
برای ساخت بادبادک به حصیر نیاز داشتیم. از خانه‌های قدیمی متروک حصیر پیدا می‌کردیم. با آن‌ها بادبادک می‌ساختیم و به دل آسمان می‌فرستادیم. اما همیشه حصیر دم دست نبود. آن روز دیدم که چند نفر دارند برای پنجره‌های حاج‌محمد حصیر نو می‌زنند و من در عالم بچگی حساب می‌کردم با این‌ها چند تیر و کمان و بادبادک می‌شود ساخت. توی همین فکر‌ها بودم که مردی از آن بالا فریاد زد: «چی می‌خوای بچه؟»
- هیچی داشتم رد می‌شدم.
* * *
نان را به خانه بردم و به دست مادرم دادم، بعد رفتم در کوچه. دوستانم مجید و سعید را دیدم به آن‌ها گفتم که در راه یک‌عالمه حصیر دیده‌ام.
گفتند: «کجا؟»  
گفتم: «حالا نه،  فردا  می‌گویم.»
گفتند:«هرچه گشتیم این‌جاها  حصیر گیر نمی‌آید.»
سعید پرسید: «حالا چندتا هست؟»
گفتم: «صدتا... دویست‌تا...»
* * *
فردا صبح آن‌ها را دم در خانه‌ی حاج‌محمد بردم و آن گنج تازه پیداکرده را بهشان نشان دادم. چشمشان گرد شد!
مجید نگاهی به حصیرها انداخت و گفت: «عجب حصیرهایی... چه‌قدر سفید و تمیزند.»
سعید گفت: «خب دستمان که نمی‌رسد. چه‌طوری برداریم؟»
مجید گفت: «کله‌پوک! دستمان هم برسد، حاج‌محمد بفهمد که پوستمان را می‌کند!»
بالأخره نقشه ریختیم و با یک چاقوی اره‌ای، بندهایشان را بریدیم و حصیرهای سفید را برداشتیم. البته آن‌روزها آن‌قدر کوچک بودیم که نمی‌دانستیم این کار دزدی و کار بسیار نادرستی است. خلاصه حصیرها را برداشتیم و پا به فرار گذاشتیم و بعد هم حصیرها را در باغ، پنهان کردیم.
امروز که جای خالی حصیر را دیدم و چون می‌خواستم بروم جبهه، باید حلالیت می‌طلبیدم. تصمیم گرفتم به نزد حاج‌محمد بروم و عذرخواهی کنم.
بنده‌ی خدا آن حصیر را زده بود که آفتاب به خانه‌اش نیاید. الآن مدت‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. راستی چه شد که من امروز از این‌جا رد شدم؟! به‌هرحال قبل از رفتن به جبهه باید حلالیت می‌طلبیدم.
 با این‌که  چند سال بزرگ‌تر شده بودم، ولی باز هم از هیبت حاج‌محمد می‌ترسیدم. قیمت حصیر را پرسیدم. حدود هفتاد هشتادتومان بود.
 به خانه رفتم و پس‌اندازم را برداشتم که لای کتابم گذاشته بودم. تابستان‌ها واکس می‌زدم و این پول، نتیجه‌ی کارم بود. حالا باید به خانه‌ی حاج‌محمد می‌رفتم و حلالیت می‌طلبیدم.
در زدم. خودش در را باز کرد و با ترس و لرز سلام دادم و تعارفم کرد که به داخل بروم. ماجرا را با هزار لکنت تعریف کردم. حاج‌محمد گفت: «از اول هم می‌دانستم کار شماست، اما به پدرتان چیزی نگفتم.» خواستم پول را به او بدهم، اما گفت: «پول را در جیبت بگذار!» و گفت: «همان روز حلالت کردم.»
بعد گفت: «داری می‌روی جبهه، شاید پول لازمت شد.»
سه‌شنبه با کاروان مسجد به جبهه رفتم. سه‌ماه بعد به ما مرخصی  دادند و ما به تهران برگشتیم. همیشه خاطره‌ی دیدار حاج‌محمد توی ذهنم بود. وقتی هم در راه برگشت بودیم، با خودم قرار گذاشتم سری به او بزنم. از راه‌آهن با اتوبوس به سمت خانه آمدم. از اتوبوس پیاده شدم و از سر خیابان، پیاده به سمت خانه راه افتادم.
دم میدان اول،‌ اعلامیه‌ای روی تیر برق کنار خیابان توجهم را جلب کرد. جلو رفتم؛ خشکم زد. تصویر حاج‌محمد بود. از تاریخ مرگش یک ماه می‌گذشت. به چهر‌ه‌اش خیره ماندم. انگار داشت به من لبخند می‌زد.

این خبر را به اشتراک بگذارید