
آهو و دشت سخاوتمند

الهه صابر:
آهو به سخاوت دشت نگاه میکرد. به گلهایی که بیتوقف همهجا روییده بودند. منظرهی خیرهکنندهای بود و آهو به خاطر قلب صافی که داشت انعکاس آنهمه زیبایی را در وجود خودش احساس میکرد. او در حال بازی بود که صیاد داشت برایش دام پهن میکرد و از دور میدید که آهو با چه شور و هیجانی به اینطرف و آنطرف میپرد. صیاد، خداخدا میکرد که آهو به طرف دام او حرکت کند. همانجایی که در نظر آهو از هرجای دیگری زیباتر بود.
بالأخره آهو به دام افتاد. شاید به دام سادگی خودش. اما هنوز مطمئن بود که دشت، با آنهمه زیبایی، به او ستم نخواهد کرد. مطمئن بود و همینطور که انتظار میکشید ناگهان موش کوچکی را دید. آهو با التماس به موش گفت: «میدانم که تو مرا نمیشناسی و دِینی هم به من نداری. اما تو اهل این دشت سخاوتمندی. تو سالها مهر اینهمه زیبایی را به دل داشتهای. پس حتماً تو هم باید سخاوتمند باشی. به من کمک کن که اگر آزاد شوم همیشه سپاسگزار تو خواهم بود.»
موش ابتدا دندانهای کوچکش را حرکت داد اما یکباره به این فکر افتاد که اگر به آهو کمک کند و صیاد این را بفهمد شاید عصبانی شود و به موش آسیب برساند و او را خانهخراب کند. موش حسابی مردد شده بود و تصمیم گرفت آهو را ترک کند و با صدای تحقیرآمیزی به او گفت: «مگر عقلم کم شده. من زندگی خودم را دارم. چرا باید به فکر تو باشم. تو هم که اهل اینجا نیستی. تقصیر خودت است، میخواستی نیایی اینجا.»
موش همینطور ناسزا میگفت و میرفت که ناگهان عقابی آمد، و قبل از اینکه موش به لانهاش برسد، او را از روی زمین بلند کرد و برد. آهو که این صحنه را دید قلبش تندتر از قبل به تپیدن افتاد. دیگر خودش را برای کشتهشدن آماده کرده بود؛ اما هنوز به سخاوت دشت ایمان داشت.
وقتی که صیاد بالای سر آهو رسید به چشمهای نافذ او نگاهی انداخت. غزال خوشخط و خالی به دامش افتاده بود. اما ارزش آهو بیشتر از آن بود که صیاد بخواهد به او آسیبی برساند. حتماً از فروش چنین موجود گرانبهایی سود بیشتری عایدش میشد. پس با ناز و نوازش، آهو را به بازار برد و برایش تبلیغات به راه انداخت.
در بازار، همه خریدار آهو شده بودند اما یک نفر حاضر شد پول بیشتری بدهد تا آهو مال او بشود. کسی که میدانست آهو هنوز هم به سخاوت دشت امیدوار است. کسی که نمیخواست به تصور او از بخشندگی آسیبی برساند.
او آهو را با قیمت گزافی خرید و دستی به صورت زیبایش کشید. پیشانی آهو را بوسید و نزدیک گوش او گفت: «ای غزال زیبا، تو اشتباه نمیکردی. این دشت هنوز هم سخاوتمند است و حالا با دستان من زندگی دوباره را به تو بخشیده است. برو اما دیگر به هرکس و هرچیز اعتماد نکن. از ترسو توقع فداکاری نداشته باشه اما ناامید هم نشو. ناامیدی گناه بزرگی است و من میدانم که تو این جمله را خوب میفهمی. تو سخاوت این دشت را خوب شناختهای.»1
1. بازآفرینی داستان آهو و موش و عقاب از کتاب مرزباننامه.
در قرآن کریم نیز دربارهی اعتمادکردن صحبت شده. از جمله در آیهی 113 سورهی هود آمده: «و به کسانى که ستم کردهاند متمایل نشوید (اعتماد نکنید) که آتش [دوزخ] به شما مىرسد و در برابر خدا براى شما دوستانى نخواهد بود و سرانجام یارى نخواهید شد.»