با فرهاد آئیش، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون که عاشق سفر است و در سفرهای شهری از موتور استفاده میکند
نمیتوانم بدون موتورسیکلت زندگی کنم
الناز عباسیان
زندگی متفاوت و جذابی دارد. عاشق سفر است و بیش از نیمی از عمرش را برای گشتن ایران و حتی جهان صرف کرده و معتقد است سفر جلوه جدیدی از زندگی را به او نشان میدهد. جالب اینکه او عکاسی را حرفهای آموخته و تدریس کرده، اما هیچگاه لذت سفرهایش را با قاب دوربین شریک نکرده و معتقد است عکاسی برای آینده است و باید از حال لذت برد. زندگی و تحصیل در شهرهای اروپایی و آمریکایی او را اقناع نکرده و پس از سالها به ایران، سرزمین مادریاش، آمد تا برگ دیگری از دفتر زندگیاش ورق بخورد. فرهاد آئیش، بازیگری، نویسندگی و کارگردانی در تئاتر را حرفهای آغاز کرد و کمکم سرآمد این رشته شد. با داشتن روحیه شاد و پرانرژی، کمدی بخشی از وجود، شخصیت و دغدغه حرفهای و هنریاش شد تا جاییکه او این روحیه را با نمایشنامهها و نقشهای دیدنی و ماندگارش بارها به نمایش گذاشت. نقشهای شیرین و کمیک او از «مکس» و «ماشاءاللهخان» در سینما گرفته تا «مشرحمت» و «حشمتخان» در تلویزیون، گرچه بهیادماندنی هستند، اما از هنرنمایی او در نقشهای جدی همچون «پردهنشین» و «هیس! دخترها فریاد نمیزنند» نباید غافل شد. آنچه میخوانید، گفتوگو با هنرمندی است که با کمدی زندگی کرده و با سفرهای دور و نزدیک تجربههای بسیار کسب کرده است.
چند باری که با شما تماس گرفتیم در سفر بودید. گویا شما خیلی اهل سفر، چه داخل ایران و چه خارج از کشور هستید. اینطور نیست؟
سفر در زندگی من نقش بسیار مهمی داشته است. از جوانی، زمانی که توانستم بهتنهایی سفر کنم همیشه در حال سفر بودم. نخستین سفر تنها که در جوانی داشتم سفر با کولهپشتی و چادر مسافرتی به دور ایران بود که بنیه فکری و هویت مستقل من در آن سفر شکل گرفت. شاید هفده یا هجدهساله بودم. سفرهای زیادی در زندگی داشتم، ازجمله سفر حدودا سیساله که من اسمش را سفر میگذارم. ظاهرا برای درس خواندن به خارج از کشور رفته بودم، ولی درواقع نیاز به یک سفر داشتم؛ سفری که بتوانم زندگی را با آن لمس کنم. حتی اکثر نمایشنامههایی که نوشتهام بهنوعی با سفر در ارتباط بوده. ازجمله نمایشنامهای به نام «چمدان» داشتم که همه شخصیتهای این نمایش یک چمدان بهدست داشتند و خودشان نمیدانستند که این چمدان مثل یکی از اعضای بدن آنها همیشه همراهشان است. از ناکجاآبادی به ناکجاآباد دیگری آمده بودند و دوست داشتند و سعی میکردند برای زندگی خودشان معنا بتراشند. من فکر میکنم نگاه من به زندگی هم همینطوری است. چمدان درواقع بهنوعی نماد سفر کردن است. ما زمانی که به دنیا میآییم گویا با یک چمدان به دنیا میآییم و بعد هم میرویم. حالا داخل این چمدان چی هست و با خودمان چی حمل میکنیم سؤالی است که جوابش برای هر فردی متفاوت است. برای هر فرد خاص در زمانهای مختلف و در مکانهای مختلف میتواند معنایی متفاوت داشته باشد. زندگی برای من مانند یک سفر است و اینگونه، وقتی به زندگی نگاه میکنم شور و شعفم برای زندگی بیشتر میشود.؛ حتی زمانیکه به ظاهر در یکجا (شهر) ماندهام. به هر حال آخرین سفر، سفر به آخرت و دنیای دیگر است. من مرگ را هم یک سفر میدانم.
شما سالها خارج از کشور زندگی میکردید. چه شد که به کشور بازگشتید؟
همانگونه که گفتم سفر در زندگی من خیلی اهمیت داشت. یک سفر نسبتا طولانی به کشورهای غربی و آمریکا داشتم که در آن هم صدهابار به جاهای مختلف سفر داشتم. شاید نیمی از دنیا را در آن دوره گشته باشم. خاطرم هست یکی از اقوام هربار که به ایران بازمیگشتم از من میپرسید: از سفرآمدی یا آمدی سفر؟ سؤال جذابی بود. هر بار که دقیقتر فکر میکردم، جواب میدادم که آمدهام سفر. گویی جایگاه من در کشور دیگری بود و حالا به کشور خودم سفر کردهام. بار آخر که به ایران آمدم، به خانه قدیمیمان در محله شمیران، نزدیک قیطریه رفتم و ساکن شدم. این فرد عزیز زمانیکه وارد فرودگاه شدم دوباره از من همان سؤال را پرسید که از سفر آمدی یا آمدهای سفر؟ گفتم از سفر آمدهام. گویی یک سفر پایان گرفته و من حالا به خانه برگشتهام. ولی بعدا متوجه شدم که باز هم سفر بوده و حالا سفرهای دیگر خواهد آمد و هست. اگرچه دیگر به آمریکا و جاهای قبلی که زندگی میکردم برنگشتم، اما علاقه و انگیزههایم بیشتر به سوی سفر به شرق آسیا شده است؛ بهویژه هندوستان، ویتنام، تایلند و شرق دور. زیرا در آنجا زندگی برای من بیشتر معنا میتراشید و در آن سفرها چیزهای زیادی یاد گرفتم. شما پرسیدید چرا برگشتم؟ یکی از دلایل بازگشت من به ایران، بازگشت به زادگاه و جایی که متولد شده بودم، بود. این چیز عجیب و غریبی نیست. این حس حتی در حیوانات هم وجود دارد. فیلها قبل از مرگشان به زادگاهشان بازمیگردند و حتی ماهیهای سالمون به آنجایی که متولد شدهاند میروند. این جمله را از خیلی از افرادی که مهاجرت کرده و در کشورهای دیگر زندگی میکنند شنیدهام که میگویند آرزو میکنیم در ایران بمیریم و به خاک سپرده شویم؛ کسانی که میخواهند در یک جای دیگر زندگی کنند، ولی در لحظات آخر زندگی به ایران بازگردند یا حتی بعد از مرگ در این خاک آرام بگیرند. این یک انگیزه طبیعی و شاید یک غریزه است. من هم این غریزه را داشتم. از طرف دیگر مادر عزیزم تنها و پیر شده بود و اولویتم این بود که کنار او باشم. همچنین زندگی کاری من، یعنی تئاتر بیشتر با زبان فارسی توأم شده بود و من به آن تنیده شده بودم. برای من خیلی اهمیت داشت که در کشور خودم تئاتر کار کنم که البته بعدها به سینما و تلویزیون هم کشیده شد. اینها انگیزههای بازگشت من بود.
آیا پیش آمده که از این بازگشت خود پشیمان شده باشید؟
اگر پشیمان شده بودم، یعنی درواقع از زندگی پشیمان شدم. زندگی من تغییر و تحول، بالا و پایین و رشد داشت. خندهدار است که با یک کلمه پشیمانی، زشت و کریه کنم. هیچوقت پشیمان نیستم و زندگی ادامه دارد.
بسیاری، شما و همسرتان، خانم مائده طهماسبی که از هنرمندان خوب کشورمان هستند را بهعنوان زوج با انرژی و خوشبینی میشناسند. این انرژی مثبت از کجا نشأت میگیرد؟
از عشق و استقلال نشأت میگیرد؛ اینکه در زندگی ما همبستگی موج میزند، اما وابستگی بهصورت نسبی و خیلی کم است. بهعبارتی از عشق برای هم زنجیر نساختیم.
اگر اجازه میدهید، میخواهیم کمی خصوصیتر از زندگیتان بپرسیم. چرا تصمیم گرفتید که هیچگاه بچهدار نشوید و آیا از این تصمیم خود پشیمان نشدهاید؟
نه، پشیمان نیستم. از اینکه موهبت فرزند داشتن و عشق به فرزند را ندارم، پشیمان نیستم. شاید دلیل بچهدار نشدن من با دلیل بچهدار نشدن همسرم فرق داشته باشد. من به هر حال بیش از هر چیزی از یک وظیفه خطیر میترسیدم. شاید به این دلیل که من در پنجسالگی پدرم را از دست دادم و هیچ وقت تجربه دیدن پدر را نداشتم و میترسیدم. اما فقط این نیست. من آرزوهای بزرگی داشتم. دیدن جهان، آزاد بودن، وابسته نبودن و در هنر غرق شدن، اینها در ذهن کوچک من با بچهدار شدن تضاد داشت و از چنین چیزی میترسیدم. به هر حال وظیفه بسیار بزرگ و خطرناکی است. ما برای سوار شدن بر یک دوچرخه باید امتحان بدهیم، اما برای بچهدار شدن کسی از ما امتحان نمیگیرد. نیمی از افراد کره زمین یا شاید بیشتر، در وضعیت خوبی به سر نمیبرند. آیا من میخواهم و شجاعت این را دارم که کودکی را بدون اینکه از آیندهاش مطمئن باشم به دنیا بیاورم؟ من این شجاعت را نداشتم. شاید منطق عامپسندی نباشد. به اندازه تعداد افراد بشر در تمام طول تاریخ برای بچهدار شدن دلایل هست. تعدادی هم مثل من و همسرم بچهدار نمیشوند. البته ناگفته نماند من هیچگاه این طرز فکر و دلایلم را تبلیغ نکردهام. به هر حال من و همسرم از این موضوع میترسیدیم و پشیمان هم نیستیم.
گرچه نقشهای جدی زیادی بازی کردید، اما اغلب شما را با طنازیهایی که در نقشهایتان داشتید میشناسند. خودتان بیشتر کدام ژانر را میپسندید؛ جدی یا کمدی؟
شما در سؤالتان از کلمه کمدی و جدی در مقابل هم استفاده میکنید. گاهی اوقات فکر میکنم همهچیز جدی کمدی است و کمدی بهشدت برای من جدی است. به هر حال تاریخچه کار من نشان میدهد که من تمایل بیشتری به بازی در نقشهای کمدی نشان دادهام؛ بهویژه در نوشتههایم که با آنکه همه آنها یک بعد زندگی و فلسفی دارند ولی با یک نگاه طنزآلود و کمیک به وضعیت زندگی بشر نگاه کردهاند. من بهعنوان یک بازیگر همیشه دوست دارم کمدی بازی کنم، اما نه همیشه. هراز چندگاهی روحیه آدم ایجاب میکند که خواستههای دیگری داشته باشد. بازی کردن، نوشتن و هنر برای من حرفه نیست. بیشتر به طریقت و راه برای خودشناسی و برای اینکه بدانم در برهه آمدن به دنیا و رفتن از این دنیا دارم چه کاری میکنم. تئاتر، سینما، بازیگری و نوشتن بهترین طریق برای شناختن خودم است. بعضی وقتها از طریق کمدی و نقشهای کمیک و فضاهای کمیک خودم را میبینم و کشف میکنم. بعضی وقتها از طریق تراژیک یا غیرکمدی. به هر حال هر دوی اینها در زندگی من هست و امیدوارم خیلی کلیشهای نشده باشم و فقط برای کارهای کمدی از من دعوت نشود.
شخصیت شما در زندگی خصوصی هم همین اندازه کمیک و شیرین است؟
گاهی بله، گاهی نه. در جوانی شیرینتر بودم. البته دیگران معتقدند هنوز هم شیرین و شوخطبعم. اما یک بخش تلخ در وجود من هست. بیش از هر چیز محتاط هستم که طعم این تلخی را همسرم مائده، نچشد و نبیند. سعی میکنم بهخاطر او این تلخی را سانسور و پنهان کنم.
شما در دانشگاه در رشته عکاسی درس خواندید و بعد هم سالها عکاسی کردید. هنوز هم عکاسی میکنید؟
ما اصولا عکاسی را به دلایل مختلف انجام میدهیم. یک دلیلش نوع زندگی هنری و کار هنری و عکسگرفتن بهعنوان یک هنرمند است. یک دلیل دیگر گرایش افراد به عکاسی برای ثبت خاطرات است که من با این مسئله کمی مشکل دارم. در خارج از کشور بهعنوان یک عکاس بهصورت حرفهای بهمدت طولانی کار میکردم. درس عکاسی خواندهام و مدتی هم عکاسی تدریس میکردم. مثل خیلی از هنرمندان من هم در زندگی یکی دوتا مراد داشتم و رابطه مرید و مرادی داشتیم؛ رابطهای مثل پدر و پسری. چون پدر نداشتم به مرادهایی که پیدا میکردم- که تعدادشان هم در زندگیام زیاد نیست- جذب میشدم. استادی داشتم که مثل پدر من بود به نام ویلهم کریز. جوانترین عضو گروه جنبش سورئالیستهای اروپا بود. عکاسی میکرد. او یک نابغه بود و خیلی از کارهایش الان در موزههای بزرگ دنیا بهصورت نمایش دائمی وجود دارد. من خیلی چیزها را از ایشان یادگرفتم. بهصورت چشمبسته از این فرد چیزهایی را یاد گرفتم و در عکاسی یکی از بهترین شاگردهای او بودم. ولی وقتی در افقهای مختلف عکاسی بهصورت حرفهای زیاد کار کردم، یک روز این فرد به من گفت: «بهتر است عکاسی را کنار بگذاری، زیرا تو هویت خود را بهعنوان عکاس از دست دادهای و شخصیتهای مختلفی از تو بروز میکند. عکاسی یک لحظه را نشان میدهد، ولی فیلم و سینما لحظههای مختلف را ثبت میکند. تو باید به طرف این شکل از هنر کشیده شوی». این حرف او برای من خیلی سنگین بود. ولی 3-2 روز بیشتر طول نکشید که عکاسی بهعنوان یک هنر از ذهن من زدوده شد و من بعد از این ماجرا به سمت تئاتر کشیده شدم.
گفتید که با عکاسی برای ثبت خاطرات مخالفید. برای شما که دائم در سفرهای مختلف هستید کمی عجیب است. چرا؟
همانطور که در سؤال قبلی اشاره کردم با آمدن من به سمت هنرهای نمایشی و بهویژه تئاتر، عکاسی از زندگی من خارج شد. از طرف دیگر هیچگاه به هنر عکاسی برای ثبت خاطرات نگاه نکردم و با این موضوع مشکل دارم. وقتی در سفر به جاهای مختلف میروم دوست ندارم روی یک لحظه بایستم و فقط آن لحظه را برای آینده ثبت کنم. این کار لذت حال را از من میگیرد. نداشتن دوربین موجب میشود تا من بیشتر مراقب باشم که لحظات را از دست ندهم و شیرینی سفر را با تمام وجودم حس کنم.
در چندماه اخیر با شیوع ویروس کرونا بسیاری از فعالیتهای فرهنگی و هنری تعطیل و هنرمندان زیادی متضرر شدند، بهنظر شما راه برونرفت از این بحران، حداقل برای هنرمندان چه میتواند باشد؟ اکران آنلاین فیلمهای سینمایی، سینماماشین، پخش از شبکه نمایش خانگی و... میتواند کمکی به صنعت سینمای ایران کند؟
کرونا پدیدهای بسیار بزرگ در زندگی بشر در این دوران است و تأثیری که در زندگی ما گذاشته و میگذارد بهشدت عظیم و بزرگ است. اما درباره راههای برونرفت از این شرایط بهتر است من جواب ندهم، چون اطلاعاتی در این زمینه ندارم.
شما در رفتوآمدهای داخل شهری از موتورسیکلت استفاده میکنید. موتورسواری در شهری چون تهران سخت نیست؟
من از پانزده، شانزدهالگی تا به امروز همیشه موتور داشتم. من عاشق موتور هستم و گویا نمیتوانم بدون موتور زندگی کنم. گاهی اوقات فکر میکنم رابطه من با موتور شباهتی به رابطه یک انسان با وسیله نقلیه ندارد. حس میکنم رابطه من با موتور مثل ارتباط انسانهای اولیه با اسب باشد؛ انسان اولیهای که برای نخستین بار با اسب ارتباط برقرار کرد و برپشت آن اسب نشست و قدش بلندتر و سرعتش بالاتر رفت و دنیا را از زاویهای دیگر دید.
بزرگترین سرمایه زندگیتان بعد از چند دهه فعالیت هنری چیست؟
هنر، یعنی بازی کردن، نوشتن و کارگردانی. هنر برای من یک حرفه نیست. اگرچه بهصورت حرفهای کار میکنم و درآمدم از آن است، اما بیش از هر چیزی یک راه برای درک خودم در این برهه هستی است. این بزرگترین دستاورد من است و بزرگترین سرمایه که من در زندگی امروز دارم روابط خوب با همسرم، خانواده، دوستان، همکاران و هنرم است.
شما از معدود بازیگرانی هستید که در فضای مجازی خیلی کم فعالیت میکنید. چرا؟ این فضا را نمیپسندید؟
باید عرض کنم نهتنها کم که من اصلا در فضای مجازی نیستم، چون معتقدم این فضای مجازی، واقعی نیست. البته به این حرف خودم خندهام میگیرد، زیرا فکر میکنم آیا واقعیت خود من، یک تصویر مجازی در ذهن خودم نیست؟ بنابراین بین این دو دنیای مجازی، من دنیای مجازیای که در تنهایی و خلوت خودم دارم را انتخاب کردهام. من از حاشیهها میترسم و از افکاری که به نفع من نیست و به رشد من کمک نمیکند بهشدت فرار کرده و میترسم.
اگر بخواهید به دیگران توصیه کنید چه حرفهایی برای زدن دارید؟
اصلا من با توصیهکردن رابطه خوبی ندارم. بارها در زندگی بهخودم توصیه کردم که به کسی چیزی توصیه نکنم. البته اگر کسی از من سؤال کرد نخستین جوابی که به مغزم میرسد را از صمیم قلب به او میگویم، ولی خودم برای توصیهکردن به دیگران پیشقدم نمیشوم.
این روزها که بیشتر توصیه به ماندن در خانه میشود ممنون میشویم ۳فیلم و ۳کتاب به خوانندگان این روزنامه پیشنهاد دهید.
همانگونه که عرض کردم من از توصیهکردن پرهیز میکنم، بنابراین هیچ فیلم یا کتابی را توصیه نمیکنم. اما میتوانم بگویم که هماکنون من مشغول خواندن کتابی جدید به نام «تفکر سریع و کند»، نوشته دانیل کانمن هستم. البته این کتاب به اسمهای مختلف ترجمه شده است. این کتاب که دست من هست مترجمش فروغ تالوصمدی است. این کتاب ذهنم را مشغول کرده و از خواندنش لذت میبرم. اما لزوما توصیه نمیکنم.
شوخطبعی ایرانیها
فرهاد آئیش سالها تجربه کار کمدی در ایران و خارج از کشور را داشته و در پاسخ به سؤال ما درباره عکسالعمل و بازتاب فرهنگهای مختلف در مقابل کار طنز و کمدی میگوید: «اکثر کشورها را در زمانها و مکانهایی از زندگیام دیده و تجربههای زیادی کسب کردهام. نخستین چیزی که میخواهم بگویم برعکس چیزی است که خیلیها تصور میکنند. برخلاف گفته خیلیها معتقدم ما ایرانیها بهشدت شوخطبع هستیم و طبع کمدی و طنز در زندگی و کارهایمان خیلی خوب ترسیم شده و دیده میشود. مردم ایران خیلی خوب میخندند، در مقایسه با کشورهای اروپایی در این زمینه ایتالیاییها به ما بیشتر نزدیک هستند. آلمانیها یا کشورهای شمال اروپا و اسکاندیناوی شاید کمی دورتر از طبع ما ایرانیها باشند. فرانسویها هم شوخطبعی نوع خودشان را دارند. طنز انگلیسی خیلی تلخ، ولی ظریف و جذاب است. آمریکاییها اصولا با خنده و شوخی سروکار دارند و برایشان آسان و راحت است. آمریکای جنوبیها هم به همین صورت بیشتر شبیه ایتالیاییها و اسپانیاییها با کمدی ارتباط دارند. در آسیای شرقی خیلی سخت میخندند و نزدیکترین فرهنگ بین آسیای شرقی و ما، بهنظر من ویتنامیها هستند، درحالیکه همسایهشان کامبوجیها یا پایینتر، کرهایها سختتر میخندند و شوخی میکنند. این جوابهایی که من دادم، از روی تجربه شخصیام بوده و روی آنها تحقیق و بررسی خاصی صورت نگرفته است».
در کنار یک همسر هنرمند
فرهاد آئیش و مائده طهماسبی، زوج هنرمندی هستند که زندگی را سخت نمیگیرند و از داشتههایشان لذت میبرند. آنها در حال زندگی میکنند و از لحظهلحظه زندگیشان لذت میبرند و با امید و اشتیاق، مسیر زندگی شخصی و حرفهایشان را ادامه میدهند. مائده طهماسبی، بازیگر تئاتر، سینما، تلویزیون، کارگردان تئاتر و مترجم است. او فارغالتحصیل کارشناسیارشد رشته خبرنگاری با گرایش تئاتر و علوم سیاسی است. او در سال۱۳۷۷ به همراه همسرش، فرهاد آئیش، به ایران بازگشت و با کارگردانی نمایش «گزارشی برای یک آکادمی» به نویسندگی فرانتس کافکا فعالیت هنری خود را آغاز کرد. نمایش «خانواده تت» نوشته ایشتوان ارکنی و اجرای نمایش«سکوت، کلمه، سکوت» نوشته دیوید آیوز نیز از دیگر آثاری هستند که با کارگردانی طهماسبی روی صحنه رفتند. نخستین فیلم سینماییای که این بانوی کارگردان در آن حضور داشته «دایره» است. او در فیلمهای سینمایی «هیس! دخترها فریاد نمیزنند»، «بچگیتو فراموش نکن» و «نورا» و در سریالهای «پردهنشین»، «شمسالعماره»، «نون و ریحون» و «باجناقها» همبازی همسرش بوده است.
کارنامه هنری آئیش
فرهاد آئیش، نمایشنامهنویس، بازیگر، کارگردان تئاتر و نیز بازیگر سینما و تلویزیون، سال۱۳۳۱ در شمیران متولد شد. او دوران دبستان و دبیرستان را در تهران گذراند و چند سال بعد برای ادامه تحصیل به انگلستان و سپس آمریکا سفر کرد و در آنجا به تحصیل فیلمسازی و عکاسی پرداخت. آئیش همچنین در این مدت به کارگردانی و بازی در بیش از ۴۰نمایشنامه به زبانهای فارسی و انگلیسی پرداخت. او پس از ۲۷سال، سال۱۳۷۶ به ایران بازگشت. هرچند آئیش در زمان کودکی بیشتر به نقاشی و موسیقی علاقه داشت و در دوران جوانی هم به عکاسی پرداخت و سالها در این عرصه فعالیت کرد، اما درنهایت بازیگری در سینما و تلویزیون و نویسندگی و کارگردانی در تئاتر را بهعنوان حرفه اصلی خود برگزید. او پس از بازگشت به ایران، فعالیت خود را نخست با تئاتر آغاز کرد و نمایش «چمدان» را بهعنوان نخستین کارش روی صحنه برد تا مزه اجرا را در کشور و میان مردم خودش بچشد، اما 7سال طول کشید تا آئیش با بازی در سریال «قطار ابدی» از صحنه تئاتر به قاب تلویزیون قدم بگذارد؛ مجموعهای که شهرت بسیاری برایش به همراه داشت. وی با کارگردانی سریال «باجناقها» که به همراه همسرش مائده طهماسبی در آن بازی هم میکرد، سریالسازی در تلویزیون را نیز تجربه کرد.