کرونا میرود و سیب دختران را صدا میکند
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
این متن تقدیم میشود به روح پاک دو دختر ١٤ و ١٥ساله بابلی که در روزگار کرونا قربانی شیشه شدند و دختران بسان آنان
لیلی و مجنون هم میدانند شبنم قطره است، اما برای خانم و آقای مور که آفتاب نزده به دیدار روز میروند سیل است و ممکن است که خانم مور را از آقای مورچه جدا کند و دیگر هیچگاه همدیگر را نبینند.
کاش میشد یک جوری این را به خسرو میگفتیم یا اصلا کاش آنقدر عاقل بودیم که به او میگفتیم؛ نپر از درخت، پایین بیا، حتی اگر آقای باغبان با بیل در انتظارت باشد. اما او پرید. پای راستش شکست و هنوز هم بعد از هزار سال میلنگد و در همه این سالها در هیچ ماراتونی شرکت نکرده و در هیچ مسابقهای شانه به شانه کسی نرفته است. او همیشه پشت سر میرود و تقریبا دویدن یادش رفته است. آن موقعها ما بچه بودیم که سیب سرخ روی درخت ما را صدا میکرد. آن موقعها نمیدانستیم کودکی، عالم شیطنت و بازیگوشی است و دزدیدن سیب با دزدیدن گاوصندوق بانک فرقی ندارد و اصلا ممکن است روزی خود ما را بدزدند.
همه من را دزدیده است
لباسهای مرا میپوشد
به خانهام میرود
هیچکس
باور نمیکند من نیستم
بعد که بزرگتر شدیم متوجه راههای مختلفی برای رسیدن به باغ سیب شدیم. اما نمیفهمیدیم راههای مختلف مدت، زمان و مسیر رفتن را متفاوت میکند. ما نوجوان بودیم. ما حتی جوان بودیم و همچنان نمیدانستیم. اقبال به کسانی تعلق میگیرد که آن را پیدا میکنند، نه آنکه دنبالش میروند. کسی به ما نمیگفت یا میگفت و ما گوش نمیکردیم. بانویی که گردنبند مروارید به گردن میآویزد باید بداند چندبار کوسه پای صیاد را با خود برده است.
ما نوجوان و جوان بودیم. سرگشته و حیران بودیم و نمیدانستیم به تعداد راههای رسیدن به یک باغ چشماندازهای متفاوتی وجود دارد. نمیدانستیم رودخانه را نباید هل داد. او راه خودش را پیدا میکند. ما نمیدانستیم کسی که تصور میکند خوشبخت است، خوشبخت است ولی کسی که تصور میکند عاقل است، عاقل نیست. ما جوان بودیم و جنون بودیم و نمیدانستیم همه رودخانهها به دریا نمیرسند. بعضیها در مرداب
فرو میروند، بعضیها پشت سد گیر میکنند و برخی در نیمهراه جان میدهند. اگر هزار سال پیش این را میدانستیم، خسرو الان لنگلنگان درجاده روزگار پیش نمیرفت.
هیچ تمبری نیست
که نامهات را
به دست گذشته برساند
ردپای پستچی را
بارها دنبال کردهاست
میرسد به پیرمردی
که روی شانههایش
آینده چند نفر از ما پیداست
ما همان چند نفریم، ما حالا همه پیرمردیم. یکی میلنگد. یکی فراموشی گرفته و یکی میخواهد داستانی بنویسد برای بچهها که اگر روزی رفتند بالای درخت، از درخت نپرند و اگر باغبان سر رسید به او سلام کنند، عذرخواهی کنند. یا حتی بنویسد بچهها قبل از دزدی باید راههای فرار را یاد بگیرند.
یکی از ما میگوید:
- خودتو خسته نکن، بچههای این دوره خودشان مخترع انواع راههای فرار هستند.
همینطور است. بچههای این دوره و زمانه خودشان هم گره زدن را بلدند و هم راههای باز کردن گره. اما ایکاش فیلمها و سریالها راه و رسم دوستداشتن را یاد بدهند. راه و رسم دل بستن به گل، به درخت، به باغ، به هوای پاک، به اسب که حیوان نجیبی است. اگرچه باغها گم شدهاند و سیبها نگهبان دارند اما باید بدانید بالاخره یک روزی کرونا میرود و شما به مدرسه میروید حتی ممکن است روزی سیبها از روی درخت بچهها را صدا کنند.
گاهی
شیر روی گاز
باید جوش بیاید
حوصلهاش سر برود
غذا کمی شورتر شود
و آن زن توی عکس
تندتر رو به زیبایی قدم بردارد.
* همه شعرها از مهدی اشرفی است.