هزار چرخ تابان
و چرخید و چرخید تا هزارمین چرخ، در تابستان گرم و عجیب امسال رسید. دوچرخه را میگویم! دوست قدیم و همراه آهسته، اما پیوستهی ما در سالهای بسیار...
برای ما که با تمام پدالزدنهای دوچرخه همراهش بودیم، هزار شماره اتفاق قشنگی است. ما که اول مسیر، دور دوچرخه جمع شدیم و کلمههایش را زندگی کردیم. گاهی سوار ترک وسیعش شدیم و گاهی در سربالاییهای تند، هلش دادیم رو به فرداها...
چهکسی باور میکند من همان نوجوان اینشکلی (همان که دوچرخهایهای قدیمی میدانند چهشکلی!) سالها قبل هستم؟! همان که اتفاقی دوچرخه را دیدم و همراهش شدم و ناگهان دیدم در جایگاه داور مرحلهی اول، دوم و نهایی نخستین (و البته تنها) جشنوارهی کتاب سال نوجوانان برای نوجوانان یا «دوچرخهی طلایی»، با آن کاپشن کرمرنگ که همهی داوران دوچرخهی طلایی داشتیم، روی سن تالار رودکی ایستادهام.
همان که نوشتن را با دوچرخه آغاز کرد؛ خبرنگار افتخاری دوچرخه شد، بعدها خبرنگار جوان و بعدترها، رفت دانشگاه و روزنامهنگاری خواند و روزنامهنگار ماند تا از هنر و فرهنگ و زیبایی و ایران بنویسد و تا ابد دوچرخهای بماند. ما سالها با دوچرخه بزرگ شدیم، قد کشیدیم، رکاب زدیم، نوشتیم و دوست پیدا کردیم. ما با فریدون عموزادهخلیلی نازنین، شیوا حریری مهربان، مناف یحییپور عزیز، حدیث لزرغلامی، فرهاد حسنزاده، لیلا رستگار و حالا فریبا خانی و هزاران اسم درخشان دیگر زندگی کردیم و راهمان را جستیم.
دوچرخه ی نازنین ما، حالا هزار چرخ تابان دارد؛ بهسان هزاران خورشید تابانی که در وجود ما روشن کرده. بمان برایمان... چرخزنان بمان...
...چهقدر نوشتن با چشمان خیس سخت است!
فرینوش اکبرزاده
روزنامهنگار و نوجوان دیروز و امروز و فردا از تبریز
نگار عباسپور، مترجم، فیلمساز، فیلمنامهنویس
* مصرعی از حافظ
برای من که هنوز «کلاهقرمزی» روحیهام را دگرگون میکند و از غمهای دنیا رهاییام میدهد. برای من که «پلنگصورتی» یک مسخرهباز تمامنشدنی است و هنوز«هاچ» دنبال مادرش میگردد، هنوز «سوباسا» روی هواست تا قسمت بعدی، معلوم است کودک درونم بزرگ نشده.
من 19سال است که منتظر شمارهی 1000 دوچرخهام. اگر کسی در آنروزها بهدنیا آمده بود، طبق تعریفهای معمول جامعه دیگر نوجوان نبود. خب طبیعتاً مخاطب دوچرخهام نبود. اما من که با «دزدعروسکها» به سینما رفتم و «کلاهقرمزی و پسرخاله» را دیدهام و هنوز برای «شهرموشهای2»، بار و بندیل میبندم، بعد از اینهمه سال معلوم است سن یک عدد است. برای من که هنوز دیدن دوچرخه از هرلذتی بالاتر است. برای من که شمشیر پلاستیکی صورتی کافی است برای جنگیدن با همه غمها و غصههایم. یک آبنبات از آنهایی که میشود تویش سوت زد و به آسمانها رفت، میان اینهمه خبر بد، برایم ساز شادی است! معلوم است بزرگ نشدهام. من عاشق دوچرخهام و عاشقش میمانم.
چه خوب که میان اینهمه خبر بد، هنوز دیدن انتشار دوچرخه اینگونه حالم را خوب میکند.
حامد خضری، خبرنگار همیشه افتخاری دوچرخه
32 ساله از اهواز
بگذریم. خوب یادم هست از شعر و داستان و اینجورچیزهایش خوشم نمیآمد و نمیرفتم طرفش، اما اخبار و گزارشهایش را، مطالب سرگرمی و علمی یا سینمایی و ورزشیاش را میخواندم. راستش را بخواهید چون شیفتهی تاریخ بود، همیشه دنبال این بودم که برای یکبار هم که شده در آن، مطلبی تاریخی بیابم.
با اینکه تقریباً تمامش را (بهجز آنهایی که گفتم) میخواندم، اما نمیدانم چرا هیچوقت ترغیب و تشویق نشدم که بیایم و خبرنگار افتخاریِ دوچرخه شوم. انگار بیشتر دوست داشتم بخوانم و آرشیو کنم. حالا هم، خیلی از شمارههای آن سالها را، گوشهای جمع و حفظ کردهام.
خواستم با این چند سطر، ادای دِینی کرده باشم به «دوچرخه»ای که از همان سالهای اولدومِ انتشارش که 10، 11سالم بود، خواندمش (یعنی بهویژه سالهای مقطع راهنمایی) و گویی بذری در درونم کاشته شد که هشت نُه سال بعد، به دنیای روزنامهنگاری گام گذاشتم و آنرا درو کردم. آن را مدیون «دوچرخه» هستم و «دوچرخه» را مدیونِ پدرم. «دوچرخه»ای در آستانهی 20سالگی، هزارتایی شده و من، در آستانهی 30سالگی، هنوز و همچنان میخوانمش و دوستش دارم.
حمیدرضا محمدی، روزنامهنگار
خانهی ما دور دور بود. شهر ما کانون پرورش فکری نداشت. باورتان بشود یا نه تا 18سالگیام هرکس میگفت کانون، فکر میکردم به کلاس کنکور اشاره دارد. راستش شهر ما کتابخانهی درست و حسابی هم نداشت. برای رفتن به کتابخانهی کوچک شهر، باید جادهای خاکی را 20دقیقه در آفتاب مرداد طی میکردم. کتابهایش هم جگر زلیخا بود. راه دیگرم کتابخانهی شخصی پدر بود. اما حقیقتاً هیچ از ایلیاد هومر و گلستان سعدی سر در نمیآوردم. انگار که به زبان چینی نوشته شده بودند.
اما روزی چیزی کشف کردم؛ چند صفحهی خوشرنگ و لعاب وسط روزنامههای پدر. پر از تصویر، پر از داستان و شعر. شبیه همان دری که «آلیس» را به سرزمین عجایب برد و دقیقاً همانچیزی که حالا در دست شماست. اما احتمالاً شما مثل کودکی من ذوقزده نیستید.
روزهایم با دوچرخه گذشت. ساعتها خودکار و کاغذی برداشتم و از هرچه که میدانستم و نمیدانستم برای دوچرخه نوشتم. جوان که شدم، برای کار به دوچرخه رفتم. هرروز ساعت شش صبح بیش از 100کیلومتر راه میآمدم. از ترافیک، از ایستادنهای طولانی و لهشدن بین جمعیت، از مسیرپیادهروی سربالایی و حتی از حقوق 150هزارتومانیام هم قویتر بودم. آخر، راه زندگیام را در دوچرخه پیدا کرده بودم و این را من 18ساله خوب میفهمیدم.
حالا 28سالهام و در رسانهی دیگری مشغولم. سمت خوبی دارم و از شما چه پنهان درآمدم هم بد نیست. در این سالها هربار که به زندگیام نگاه کردم، در قدم به قدم رشدم، در قدمبهقدم پیشرفتم، دوچرخه را دیدم. نه این هشت صفحه و 16 صفحه، نه، آدمها؛ آدمهایی که شب و روزشان را به شب و روز نوجوانهای این مملکت گره زدهاند. آدمهایی که غم امروز و فردای جوانان این کشور را دارند و آدمهایی که دست خالی تلاش میکنند و همین صفحهها را منتشر میکنند.
ای عزیزی که کاری از دستت برمیآید، ای رئیس محترم جمهور، ای وزیر محترم فرهنگ، ای معاون، ای مدیرمسئول، ای «آنکه دستش میرسد»، همین 16صفحهای که در دست شماست، همین ستونها، همین کلمات، همین رنگها و همین عکسها، زندگی ما را ساختهاند. این را از نوجوانهای نسلهای بعد نگیرید.
مهناز محمدی
روزنامهنگار