• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 9 مرداد 1399
کد مطلب : 106290
+
-

هزار کاکلی شاد در چشمان تو

هزار کاکلی شاد در چشمان تو

لیلا رستگار، سردبیر سابق همه‌شکلی
هی... تو! تو که «هزار کاکلی شاد» در چشمانت خنده‌ی شادمانه سر می‌دهد!
هی... تو! تو که «هزار قناری خاموش» در بغض‌هایت خفته‌اند!
هی... تو! تو که «هزار آفتاب خندان» را روبه‌روی «هزار ستاره‌ی گریان» به‌صف کرده‌ای!
و تو که با دوچرخه تا هزار، رکاب زدی!... «در راه که می‌آمدی، سحر را ندیدی؟»
دستی به شانه‌ام می‌خورد: «هی...سردبیر سابق همه‌شکلی! کی دیگه «کاکلی» رو می‌شناسه یا «قناری» رو؟ «سحر» کیلویی چنده؟! بهتر نیست یه استوری توپ توی اینستات بذاری؟»
برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم؛ از اهالی دوچرخه که نه، اهل این دوروبرها هم نیست انگار. از نگاهم جا می‌خورد. برمی‌گردد که برود. دستی به شانه‌اش می‌زنم: «هی، رهگذر! اهل این حوالی نیستی انگار! فکر می‌کنی ‌دوچرخه چه‌جوری به هزار رسیده؟ کلی آدم‌بزرگ این‌شکلیو اون‌شکلی و همه‌شکلی با کلی نوجوون این‌شکلی، اون‌شکلی  وهمه‌شکلی ، باهاش رکاب زدن و اومدن تا این‌جا. تا نوجوونا هستن، دوچرخه هست. شاید لهجه‌اش عوض شه؛ شاید ابزارش تغییر کنه؛ ولی می‌مونه. تو بهتره مواظب چشات باشی!»
می‌دانی اگر شازده‌کوچولو بود، چه می‌گفت: «این آدم‌بزرگ‌ها دوست دارن همه چی رو دور بریزن. اینا که اصلاً یه کوچولو هم به فکر محیط‌زیست نیستن، حالا گیر‌دادن به یه نشریه‌ی کاغذی که: «اصلاً به‌خاطر درخت‌هاست که ما می‌خواهیم نشریه‌ی کاغذی نداشته باشیم. آی... درخت‌ها! درخت‌ها نابودشدن. اصلاً کی الآن نشریه‌ی کاغذی می‌خونه؟ اونم نوجوونا که تلفن‌های همراهشون 24ساعته چسبیده به نوک دماغشون!» یکی نیس بهشون بگه: «با سوادها! چوب یه انرژی تجدیدپذیره. اگه راست می‌گین مواظب جنگل‌ها باشین! تازه اگه مردم کم‌تر نشریه‌ی کاغذی می‌خونن، علت‌های دیگه‌ای به‌جز فضای مجازی هم هست؛ لطفاً چشم‌هاتون رو بیش‌تر باز کنین!»
من و تو خوب می‌دانیم که بعضی نشریه‌های کاغذی مثل این دوچرخه‌ی ما، حالا حالاها در دستان سبز نوجوانان می‌ماند، اگر بعضی آدم‌بزرگ‌ها بگذارند. آن‌ها تو را نمی‌شناسند که گاهی از یک‌جای خیلی دور، از جایی در آن دوردورهای سرزمینمان برای ما می‌نویسی: «سلام دوچرخه‌ی عزیزم! اگر تو نبودی...» و این یعنی یک دنیا شادی. یعنی هنوز می‌شود در گوشه‌ای از این دنیای دیوانه نشست و برای تو نوشت.
دوچرخه‌ی ما رسیده به نقطه‌ی «هزار». می‌دانم تو مثل بعضی آدم‌بزرگ‌ها نیستی که دوست داشته باشی جلوی «یک»، آن‌قدر «صفر» بگذاری که نتوانی بشماری. هزار برای من و تو، آدم‌هایی هستند که عاشقانه برای تو کار کردند و رفتند؛ هزار برای ما همان روزنامه‌نگارانی هستند که همین امروز با سخت‌جانی برای تو در تلاشند. تو که قدر آدم‌ها را خوب می‌دانی. نه فقط آدم‌ها که آب، خاک، گیاه، حیوان و به قول یکی از دوچرخه‌ای‌ها «جک و جونور»ها را دوست داری. روزی برای تو از محیط‌زیست نوشتیم و از قورباغه‌ای که با چشمان ترسان از زیر سنگی به تو نگاه می‌کرد؛ از فردای آن‌روز دوچرخه پرشد از قورباغه‌هایی با سایزهای مختلف و جنس‌های مختلف. یک‌بار هم از چشمان شهلای بچه‌شتری نوشتیم که مادرش برای حفاظت از او به مسافران سواری می‌داد. خوش‌بختانه اندازه‌ی شتر، هیچ شباهتی به قورباغه نداشت و قورباغه هم‌چنان توانست در قلب دوچرخه‌ای‌ها بماند و سروری کند.
دوچرخه رسیده است به وادی «هزار»؛ دم همه دوچرخه‌ای‌ها گرم؛ چه آن‌ها که رفته‌اند، چه آن‌ها که مانده‌اند و چه آن‌هایی که در حوالی دوچرخه  برای بودن و رکاب‌زدن دوچرخه شعبده‌بازی می‌کنند.
رسیدن به «هزار» مبارک! باشد که به هزاران برسی. بمان به‌جای آن‌ها که به 10 هم نرسیدند. هراسی نیست که خبرنگاران افتخاری دیروزت، شهروندخبرنگاران و خبرنگاران موبایلی امروز باشند. می‌دانم که قصه‌هایت از «استوری»های امروز جا نخواهند ماند. نوجوانان همه‌شکلی دوچرخه با همراهی گروهی آدم‌بزرگ کاربلد وعاشق می‌توانند تحریریه‌ای به وسعت این سرزمین داشته باشند.
آرزو بر نوجوانان حتماً عیب نیست. به مبارکی «هزارت»، هزار درنای کاغذی می‌سازیم و برایت «هزار» آرزوی خوب می‌کنیم: جهانی پر از صلح، عدالت، سلامتی، سبزی و آگاهی. و روی درناهایمان زیباترین واژه‌ها را می‌نویسیم. من که درنایم را ساخته‌ام. کلماتم را از دیگری وام می‌گیرم: «عشق را، ای کاش زبان سخن بود.»

* بعضی واژه‌های داخل گیومه از بزرگان نازنین این مرز و بوم «احمد شاملو» و «سیمین دانشور» است.

این خبر را به اشتراک بگذارید