خداحافظ رفیق
روحالله رجایی، دبیر اسبق گروه جامعه روزنامه همشهری بر اثر کرونا به دیار باقی شتافت
روحالله رجایی فرزند همشهری بود؛ با همشهری شروع کرد و تا همین چندی پیش، با نوشتههای خود در همشهری توانست چند اتفاق مهم در حوزه اجتماعی را رقم بزند. او که در سال1361 به دنیا آمد، پس از پایان تحصیلات کارشناسی روزنامهنگاری، فعالیت مطبوعاتی خود را از اواخر سال1382 با خبرنگاری و گزارشنویسی در همشهری محله منطقه12 آغاز کرد و پس از مدتی، از سردبیران مناطق مختلف این ضمیمه همشهری شد. در کنار فعالیت مطبوعاتی، رجایی تحصیلات خود در زمینه روزنامهنگاری را ادامه داد و توانست مدرک دکتری این رشته را بهدست آورد. در این سالها او با نشریات دیگر نیز همکاری داشت و از اوایل سال93 دبیر گروه جامعه روزنامه همشهری شد. در مدتی که او در این گروه فعالیت داشت، با پیگیریهای رسانهای همکاران خود در این گروه توانست طرح افزایش حقوق 6میلیون مستمریبگیر را در مجلس به جریان انداخته و آن را به نتیجه برساند. در این مدت چاپ مجموعه مطالبی درباره صدور احکام جایگزین حبس و همچنین لایحه ممنوعیت تولید و حمل سلاح سرد در صفحه اجتماعی روزنامه همشهری موجب شد این قوانین با سرعت بیشتری به تصویب و اجرا برسند.
روحالله رجایی از سال96 به جمعیت هلال احمر پیوست و در روابط عمومی این سازمان مبدع فعالیتهایی ازجمله برپایی جشنواره مداد قرمز و برگزاری دورههای خبرنگاری بحران بود. او از چندماه پیش بهعنوان سردبیر به روزنامه جامجم رفت. رجایی از چند روز قبل بر اثر ابتلا به ویروس کووید-19 در بیمارستان بستری و صبح دیروز در میان بهت و حیرت همکاران مطبوعاتیاش و در شب شهادت جوادالائمه(ع) به دیار باقی شتافت. خانواده بزرگ همشهری ضمن عرض تسلیت به خانواده این روزنامهنگار فقید، همسر گرامی و 3فرزند خردسالش و جامعه رسانهای کشور، خود را در غم از دستدادن این همکار خود شریک میداند. همکاران سالهای دور و نزدیک روحالله رجایی در همشهری این صفحه را در بزرگداشت او نوشتند.
فرزندان همشهری؛ و یکیکم
عیسی محمدی| سال83 بود. گمانم همین سال بوده باشد. سالی که ایده همشهری محله مجدد در همشهری کلید خورد. هر محله قرار بود که یک نشریه شانزده صفحهای هفتگی داشته باشد. روزی که به ما گفتند مثلا در منطقه شما و محله شما و چسبیده بیخ گوش شما یک تحریریه محلی هست، اول شاخ در آوردیم. مگر میشود در چنین محلههایی هم، تحریریههایی پا بگیرند؟ تا اینکه رفتیم و دیدیم و سرگرم کار شدیم و چنین شد که نسلی از روزنامهنگاران و خبرنگاران ایرانی در همین همشهری محلهها شکل گرفتند. یعنی نه اینکه قبلش جایی کار نکرده بودند، نه اینکه حین و بعد از آن نیز جایی کار نکردند، اما با همشهری محله بود که شروع کردند، پا گرفتند، رشد کردند و بعد پرتاب شدند به مطبوعات ایران.
حالا خیلیهایشان گوشه و کنار همین مطبوعات و جاهای دیگر دارند کار میکنند. اینهایی که از دل همین همشهری محله رشد کردند و جاری در جامعه بزرگ مطبوعات را به حق باید فرزندان خود خودِ همشهری دانست؛ آنهاییکه در بطن همین مؤسسه و همین روزنامه به دنیا آمدند، رشد کردند و پیش رفتند و ادامه دادند. شاید دیگرانی بودند که جاهای دیگر کار کرده بودند و اعتبار و سابقهای داشتند یا هر چیز دیگری، البته که آنها هم عزیزان دل بودند و متعلق به همینجا اما فرزندان همشهری، قصهای دیگر داشتند.
روحالله نیز یکی از ماها بود؛ ماهایی که حس میکردیم حالا جایی هست که میتوانیم پا درون آن گذاشته و بالا برویم. چه کلکلها که نکردیم در همین مسیر. هر محله میرفت چهرهای، گزارشی، سوژهای را پیدا میکرد و بعد، نسخه چاپشده آن را چکشی میکرد برای کوبیدن محلهها و رفقای دیگر. روزگار چه زود گذشت و هر کسی، دنبال زندگی خودش رفت.
آخرین بار با همان کت و شلوار معروف و مدیریتی بود که او را دیدم. در تحریریه روزنامه همشهری راه میرفت. میآمد و همه را به هم میریخت و با بچهها راهی استخر میشد و تمام. چقدر هم که این کت و شلوار به او نمیآمد. او هنوز برای ما همان آدم کف میدان و خیابان بود؛ هنوز آدم همشهری محله و گزارشهای میدانی بود؛ هنوز همان روحالله سیهچرده با آن صدای دورگه و زنگدار و مردانه. برای ما او عوض نمیشد؛ حتی اگر سردبیر جامجم میشد، حتی اگر معاون روابط عمومی هلال احمر، حتی اگر آقای دکتر میشد یا هر کسی دیگری.
آخرین همکاری ما به یکی از سالنامههای همشهری برمیگشت. در لابی همشهری محله نشسته بود و میگفت چه صفحههایی باید در بیاورم. ولکن ماجرا هم نبود و میگفت همین الان زنگ بزن. با همین اخلاق خودش بود که توانست کلی برای همان سالنامه، مصاحبههای خواندنی و درخشان بگیرد؛ از جمله با یکی، دو تا از سوپراستارهایی که آن روزها در اوج بودند و به راحتی در دسترس نبودند. حالا خبرنگارها میتوانند از دستش قسر در بروند؛ دیگر نمیتواند بالای سرشان بنشیند و بگوید همین الان زنگ بزن و فردا نه.
دیروز حامد فرح بخش بود که زنگ زده بود. حال او را میپرسید. میگفت چند باری پیام برایش فرستادم و دیدم «سین» نکرده و با خودم گفتم این هم سردبیر شد و از دست رفت و دیگر تحویل نمیگیرد. بله، راست میگفتی حامد جان؛ او حالا دیگر کسی را تحویل نمیگیرد. حالا آن بالا بالاها میپرد؛ قصهاش جداست. مردی که فرزند همشهری بود و فرزند همشهری خواهد ماند؛ هرچند وقتیکه فرزندان همشهری از این به بعد اگر دورهمی داشته باشند، یکی از آنها کم خواهد بود.
دریغ که به 40سالگی نرسیده بود
فریدون صدیقی | روحالله رجایی جوان خلاق، مبتکر، خوشرو و در حرفه روزنامهنگاری فعال و مؤثر بود. او بهخوبی در تکاپو و تلاش یومیه برای ارتقای سواد حرفهای و تخصصی خودش بود و در این راه البته موفق بود.
زمانی که من سردبیر همشهری محله بودم، او دبیر یکی از مناطق بود و هفت هشت سالی با یکدیگر کار میکردیم. دستکم دوبار در هفته با یکدیگر مواجهه و مکالمه مستقیم داشتیم؛ یکبار برای انجام هماهنگی لازم پیش از تهیه مطالب و یکبار هم پس از بستهشدن صفحات و پیش از ارسال نشریه به چاپخانه. گوش شنوایی برای پیشنهادهای خوب و نکات حرفهای و آموزشی داشت اما همیشه با جدیت از آنچه خودش و همکارانش نوشته بودند، دفاع میکرد.
بهرغم این جدیت و همت، از یادگیری و آموزش پرهیز نداشت، همه اصلهای مسلم و جدی روزنامهنگاری در او جمع بود؛ استعداد، پیگیری، سماجت، قریحه، ذوق و روی خوش. این آخری او را محبوب دل همه همکارانش کرده بود؛ با اینکه خیلی از آنها که تجربه همکاری نزدیک با او داشتند، بعضا از جدیت و سختگیری بسیار زیاد او در کار دچار واهمه و گلایه میشدند. دانستهها و آموختههای او در چندسال اخیر نتیجه داد و توانست دو گام بزرگ در حرفه روزنامهنگاری بردارد. یکبار توانست وارد خود روزنامه همشهری شود و دبیری اجتماعی روزنامه را بر عهده بگیرد، یکبار هم همین امسال، به جامجم رفت و سردبیر آن روزنامه شد.
خیرخواهی و تلاش برای کمک به دیگران، دیگر ویژگی او بود. همین یکماه پیش در جستوجو برای یک داروی کمیاب خارجی، مستأصل بودم که موضوع را با او در میان گذاشتم و او با جانفشانی داروی مربوطه را به کمک هلالاحمر پیدا و مشکل مرا حل کرد.
چند روز پیش که خبر ابتلای او به کرونا منتشر شد، همکارانش ویدئویی از او در شبکههای اجتماعی منتشر کردند که در آن از امید میگفت، همان موقع پیامکی برایش فرستادم و جویای احوالش شدم و گفتم با شجاعتی که از تو سراغ دارم، حتما بر بیماری پیروز میشوی. تمام این چند روز منتظر پاسخش بودم تا اینکه متأسفانه خبر درگذشتش را خواندم و عمیقا متاثر شدم. ای دریغ و دریغ و دریغ که او هنوز به 40سالگی نرسیده بود و اول راه بود. با شناختی که از منش و روش زندگیاش دارم، اطمینان دارم که بهشتی است. درگذشت او را به خودم، همه همکاران روزنامهنگار و مهمتر از همه به خانواده ارجمندش تسلیت عرض میکنم.
حقش نبود
علی عمادی| راستش دستم نمیرود بنویسم. دلم رضا نیست. اصلا چه بنویسم؟ به همین راحتی بنویسم که رفیقی بود و حالا نیست. مگر میشود؟ تا همین چند روز پیش، حرف و گپ و پیام و قرار بعد کرونا، و حالا بنویسم با کرونا رفت؟ ای لعنت بر این کرونا! اگر بین ما 2نفر قرار بود کسی برای آن یکی بنویسد، حقش این بود که روحالله برای من مینوشت؛ او جوانتر بود، سالمتر بود، سرزندهتر بود، اصلا زندهتر بود، بمب انرژی بود، مثل شهرتش معدن رجاء بود (دستم میلرزد مینویسم «بود») پس حقش بود که او میماند و برای من مینوشت (حق؟ کدام حق؟ بله مرگ حق است، سؤال حق است، نشر حق است، صراط حق است، حساب و کتاب حق است... اما نباید این حق، در مخیله منِ آدمیزاد بگنجد؟) نمیدانم چه میخواست بنویسد؛ از آشناییمان؛ از همشهری محله، از منطقه12، از روزهای خوب همشهری، یا از دیگر خاطرات مشترک. او باید مینوشت نه من. ولی این را خوب میدانم که حقش نبود و نیست که حالا من بنویسم.
شاید از سفر «یهویی» نیمهشعبان سال84 به کربلا میگفت؛ از کلی خاطره و پیادهروی. از اینکه در آن شلوغی و ناامنی، بیخبر رفت حرم، و ما را از دلواپسی جانبهلب کرد. از اینکه در نبود تلفن همراه و هیچ راه ارتباطی، دلشوره خانه را داشتم و او بعد از این همه سال، تا همین چند وقت پیش، مرا بهخاطر دلتنگی برای دخترکم دست میانداخت. کاش الان هم بود؛ پا میشد و دستم میانداخت تا لجم را دربیاورد. اما الان هم از دستش لجم درآمده است؛ از آن چند روز خوابیدنش در بیمارستان که همهمان را جانبهلب کرد و سر آخر، بیخداحافظی و بیخبر ما را گذاشت و رفت. لاکردار! کاش بهخاطر دلتنگی آن سه غنچه نشکفتهات، برای آن دخترک معصومت اینطور بیهوا نمیرفتی. حقش نبود و نیست که من برای او بنویسم. روحالله کلی رفیق داشت. عادتش بود با همه رفیق شود. چند دقیقه برایش کافی بود تا رفاقتی چندساله بسازد. آنها باید از او بنویسند؛ از آن مشهدی باصفا و بیریا که با اینطور رفتنش کلی دلها را سوزاند، بغضها را ترکاند و جگرها را کباب کرد. من همین که بتوانم برای نوشتن این چند خط، راه اشک را ببندم کافی است. با این همه اما یک چیز را خوب میدانم. روحالله همین الان آن طرف کلی رفیق شفیق برای خود پیدا کرده؛ رفیقهای فابریک. از جنس همانهایی که در پیادهروی اربعین گیر میآورد یا گوشه مسجد گوهرشاد و صحن سقاخانه با هم دم میگرفتند؛ کلی آدم حسابی که حالا او را جاهایی خیلی خوب میبرند. رفیق، به حق همان سفرهای کربلا و مشهد، سلام ما را به ارباب بیکفن و درود ما را به شاه خراسان برسان!
اولین پیادهروی را با هم رفتیم؛ هزار سال قبل
رضا ظریفی | تابستان سال84 بود؛ مشابه همین روزها. با روحالله صحبت کردیم که با هم برویم کربلا. یادم نمیآید پیشنهاد من بود یا خودش. ماه شعبان در پیش بود و نیمهشعبان، دقیقا روز 29شهریور 84 که دوست داشتیم نیمه شعبان در کربلا باشیم. اما بهدلیل اتفاقات داخلی عراق و درگیریهای نزدیک شهر نجف مرزها را بسته بودند. آن روزها با هم در همشهری محله همکار بودیم. سر ناهار که صحبت میکردیم، علی عمادی هم که دبیرمان بود، گفت: «اگر تنها بروید، مرخصی ندارید! من هم هستم.» تنها راه برایمان ویزای خبرنگاری بود. با کمک حاج آقای زائری توانستیم برای هر سه نفرمان نامه بگیریم و تحویل سفارت عراق بدهیم که آن زمان در خیابان کارامیان و در شمال شهر بود. 3،2 روز با هم رفتیم و آمدیم اما روزی که گذرنامههای ویزا شده را گرفتیم تا سر خیابان شریعتی با هم دویدیم و داد زدیم. مردم جور دیگری ما را تماشا میکردند. طلبیده شده بودیم برای زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) آن هم در روز نیمه شعبان. 2 روز مانده به نیمه شعبان از تهران و ترمینال غرب راهی شدیم. خوب یادم هست که خواهر کوچکتر روحالله چطور با برادرش خداحافظی کرد. اینکه تا مرز چطور رفتیم و بعد از آن در جادههای داخلی عراق و مواجهه با کاروان نظامیان آمریکایی چه شد، بماند برای بعدها. اما شب نیمه شعبان و در 5کیلومتری شهر کربلا مسیر عبور خودروها را بسته بودند. از ماشین پیاده شدیم و در گرمای دلچسب کربلا، کوله در دست به سمت کربلا راهی شدیم. هزاران نفر دیگر هم بودند؛ از عراقیها. طی آن مسیر تا کربلا و تا زمانی که مناره و گنبد حرم حضرت سیدالشهدا(ع) را دیدیم، حلاوتی شیرینتر از عسل داشت که هرازگاهی با روحالله مزمزهاش میکردیم و البته روحالله بیشتر از من درکش کرد. آن پیادهروی شد فتح بابی برای پیادهرویهای اربعین که روحالله هر سال میرفت و قرار میشد سلام ما را هم برساند. حالا که او رفته است، یکبار دیگر میگویم: «روحالله، یادت نره. نخستین پیادهروی به سمت کربلا را با من و علی عمادی رفتی. حالا که رسیدی کربلا، ما را از یاد نبری همسفر.»
برای حسامالدین، شهابالدین و نرگس
جواد عزیزی | به تسبیح روی میزم نگاه میکنم. روحالله در یکی از آخرین روزهایی که به همشهری آمده بود آن را روی میزم جا گذاشت. بعدا که بهش زنگ زدم و گفتم تسبیحت پیش من جا مانده، گفت آورده بودمش برای تو. حالا خودش نیست و تسبیحش مانده و یک دنیا خاطره. روحالله از آن آدمهایی بود که خیلیها با اینکه ندیده بودنش، میشناختنش. خود من هم قبل از اینکه برای نخستینبار ببینمش، اسمش را شنیده بودم و از دور میشناختمش. بعدها که در تحریریه همشهری همکار شدیم، شدیم رفیق. فاصله همکارشدن و رفیقشدنمان به اندازه فاصله همین دو کلمه بود و این یکی از مهمترین ویژگیهای او بود. خیلی راحت باهات رفیق میشد و بعد تا ته مرام رفاقت میرفت و اگر به مشکل میخوردی، هرکاری از دستش برمیآمد برایت انجام میداد. اصلا به همین دلیل است که از وقتی در بیمارستان بستری شد، تازه فهمیدم چقدر محبوب بوده و چه آدمهای زیادی در این شبها، برای اینکه کرونای لعنتی را شکست دهد، از ته دل برایش دعا میکردند. راستش تا وقتی که هنوز در بیمارستان بستری نشده بود، خطر کرونا را اینقدر نزدیک احساس نکرده بودم. وقتی گفتند به کما رفته، با خودم گفتم مگر میشود دوام نیاورد؟ مگر میشود آدم پرجنبوجوش و فعالی مثل او بدنش کم بیاورد؟ اصلا مگر میشود برای روحالله رجایی اتفاقی بیفتد؟ اما وقتی گفتند فقط یک معجزه میتواند نجاتش دهد، دلم ریخت. در همه این شبها به خاطراتی که با او داشتم فکر میکردم. خاطراتی که در همه آنها روحالله همان لبخند همیشگیاش را به لب داشت. یادم آمد که هیچوقت او را غمگین ندیده بودم. که هیچوقت غر نمیزد. از زندگی شکایت نمیکرد و اگر از دستش ناراحت میشدی، اجازه نمیداد که ناراحتیات به دقیقه برسد. یادم آمد که چقدر خوب زندگی کرد. چقدر هوای خانواده، بچهها و دوستانش را داشت و چقدر خلاق و پر از ایدههای مختلف بود. روحالله نه در زندگی، که در کارش هم موفق بود. روزنامهنگار خوشذوقی که دغدغه اصلیاش جلب توجه مسئولان برای کمک به مردم خصوصا اقشار ضعیف جامعه و ساکنان مناطق محروم بود. دیروز اما او رفت و خبر رفتنش آوار شد روی همه این خاطرات. روحالله رفت و من ماندم و یک تسبیح، کلی خاطره و صفحهای که جلویم باز است و قرار است در آن درباره او بنویسیم. پس مینویسم برای حسامالدین، شهابالدین و نرگس، بچههای قد و نیمقدش که بهشان بگویم، پدرتان یک پدر، دوست و مرد واقعی بود که هر فرزندی به داشتنش افتخار میکرد.
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
حسین نوری| دیروز یکی ازهمکاران گفت که درباره روحالله بنویسم، گفتم:«نمی توانم». گفت:«حال همه ما خراب است و تو هم که از همکلاسیهای دانشگاهش بودی و بهتر میشناسی، پس بنویس» این حرفش بدجوری داغ دلم را شعلهور کرد. به همکارم دیگر چیزی نگفتم، اما بغض گلویم را فشرد.
نه اینکه نمیخواستم درباره این دوست20ساله و همکار بامعرفتم ننویسم، باور رفتن همیشگیاش را نداشتم و دلم قبول نمیکرد که روحالله برای همیشه روحش پرکشیده و به معبودشالله پیوسته و دیگر هیچ امیدی به بازگشتش نیست. هنوز هم پرواز روح بزرگش به آسمانها را باور ندارم.
حالا با شنیدن خبر رفتنش همه خاطرات شیرین 20ساله گذشته از مقابل چشمانم یکییکی رژه میروند و منِ مستاصل، نمیدانم از کجا باید شروع کرده و کجا باید تمام کنم.
یاد چهره خندان همیشگی او در نخستین دیدار و آشنایی خود با روحالله در مهرسال 79 میافتم که هنوز به سبک زندگی در تهران خو نگرفته بودم و بیشتر گوشهگیر و خجالتی بودم که روحالله روزی در راهروی طبقه دوم دانشکده با آن چهره خندان پیش من آمد و بیمقدمه با ته لهجه شیرین مشهدی گفت: «من روحالله رجاییم» من هم خود را معرفی و درباره اینکه اهل کجا و چه رشتهای قبول شدم با هم حرف زدیم.
انرژی مثبتی که با نگاهها و کلامش در همان روزهای اول دانشگاه به من داد باعث شد بعد از مدتی کوتاه یک گروه دوستانه 5نفره بین ما 4سال تمام شکل بگیرد و پس از آن هیچکاری را در دانشگاه از شیطنت کلاسی گرفته تا تحصنهای صنفی جدا از هم انجام نمیدادیم.
در واقع شروع فعالیت روزنامهنگاری هردوی ما هم از نشریه دانشجویی «پنجره» آغاز شد که روحالله با ذوق ادبی و هنری بالایی که داشت با چند نفر دیگر از دوستان، آن را با هزینه شخصی خود راه انداخته بودیم و تقریبا تا پایان فارغالتحصیلی ما انتشار این نشریه ادامه داشت و بعد از سال 92همکار هم در روزنامه همشهری شدیم تا همین سال 96که از این روزنامه هم رفت. بعد از آن دورادور با هم در ارتباط بودیم.
از آن سالهای آشنایی که انگارهمین دیروز بود؛ 20سال تمام گذشته و دوستی روحالله و من تا به امروز پایدار بوده و جمعی نبود که روحالله در آن حاضر باشد و به یاد خاطرات دوران دانشگاه با شوخیهای شیرین خود سربه سر من نگذارد و از آن روز آشنایی ما برای کسی تعریف نکند و همیشه در جمع دوستان جدید میگفت:«هیچکس نوری را به اندازه من نمیشناسد.»
راست هم میگفت چون تنها رفیق روزهای اول من در تهران همین آقا روحالله بود که خاطرات بسیار شیرین در کنار هم طی این همه سال آشنایی داشتیم. با رفتن ناباورانه روحالله که در معرفت و ایثار برای دوستان هیچ کم نمیگذاشت هرگز فراموش نخواهد شد و یادش همیشه ایام به نیکی در ذهن و یاد ما خواهد ماند.
روحالله صدافسوس که فرصتی برای وداع از نزدیک نداشتیم. میدانم عاشق شعر هستی؛ این ابیات را زیر لب برای تو دوست و همکار بامعرفتم زمزمه میکنم:
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشهای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما یکباره تیره گشته و بیرنگ میشود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
دلم امام رضا(ع) میخواهد
محمد صادق خسروی علیا | انگار«فرات» جریان داشت در همین خیابانهای تهران. غروب بود و دلگیر. پشت فرمان هم صدا میخواند: «بلامای، بلامای، قلبی من حبک روه...» هر مصرع که تمام میشد روضه را قطع میکرد تا برایم ترجمه کند: (بدون آب قلبم از محبت تو سیراب شد). محرم و صفر نبود. اما برای او انگار هر روز تاسوعا بود. همیشه سوییچ ماشینش که میچرخید مداح به زبان عربی زمزمه میکرد و روضه، مخاطبش را تا لب فرات میبرد. خودش هم خوب بلد بود دلها را چطور هوایی کند. با همه وجودش میشنید و خط به خط، کلمه به کلمه همراهی میکرد. عربی را از بر بود. پرسیدم: تو عربزبانی!؟ گفت: نه. (می دانستم نیست) پس از کجا اینطور خوب بلدی!؟ گفت: «همه عمر آرزو داشتم مداح شوم کنار علقمه بنشینم و با زبان مادری ارباب، روضه عباس(ع) را بخوانم. آنقدر مداحی به زبان عربی گوش دادم که عربی را بلد شدم» دلم لرزید. بعدش حرفی نزدیم. روضه میخواند و روحالله دیگر برایم ترجمه نمیکرد چشمانشتر شده بود. بعد که آرام شد مثل همیشه جور خاصی حرف (ص.س) را تلفظ کرد و گفت: از بخت بد، صدایم خوب نیست رفیق. آن روزها که دنیا مهربانتر بود، درخوشی و ناخوشی تنها پناهش امام رضا(ع) بود. از مشهد که میآمد تا چند روز دل از تهلهجه مشهدیاش نمیکند. بدجور آدم را دلتنگ امام رضا(ع) میکرد چندبار این دلتنگیها مرا کشاند تا خراسان. بهخودش هم گفتم. طبق معمول گفت: «احسنت». کرونا درهای حرم را به روی همه بست. قبل از اینکه به قول خودش (شتر کرونا در خانه او بخوابد) تلفنی درددل کردیم، گفت: دلم امام رضا(ع) میخواهد.