سیامک گلشیری معتقد است که نوشتن یک شغل است، به شرط اینکه هر روز بنویسیم
کتابهای ایرانی میتوانند با آثار جهانی رقابتکنند
نیلوفر ذوالفقاری
نام خانوادگی سیامک گلشیری حتی پیش از آنکه اولین داستانش را بنویسد، با ادبیات و نوشتن گرهخورده بود. پیش از آن هم علاقهمندان به ادبیات این نام خانوادگی را روی جلد کتابها دیده بودند، اما این فقط زندگی در خانوادهای اهل قلم نبود که سیامک گلشیری را به نویسندگی رساند؛ علاقهای که از همان کودکی به خیالپردازی و قصهگویی داشت، مسیر زندگی حرفهای او را به طرف نویسندگی هدایت کرد. گلشیری که تا کنون بیش از 20 رمان و چند مجموعهداستان منتشر کرده، 5 بار موفق به دریافت جایزه و بیش از 10 بار نامزد جوایز مختلف ادبی بودهاست. رمانهای پنجگانه «خونآشام» را که در فهرست کاتالوگ کلاغ سفید کتابخانه بینالمللی مونیخ سال ۲۰۱۴ جایگرفته، پرفروشترین مجموعهرمان تاریخ ادبیات کودک و نوجوان ایران لقب دادهاند. او دستی هم در ترجمه دارد و دومین رمان او از مجموعه گورشاه، تنها چند روز است که روی پیشخوان کتابفروشیها قرارگرفتهاست. با این نویسنده پرکار درباره دنیای نویسندگی و نوشتن در این روزگار گفتوگو کردهایم.
شما فعالیت ادبی را با چاپ داستان در مجلات ادبی روز آغاز کردید. اتفاقی که حالا دیگر تنها در چند نشریه ادبی تخصصی شاهد آن هستیم. به نظر شما انتشار داستان در مجلات چه پیامدهای مثبتی داشت و جای خالی آن چه نتایجی به همراه دارد؟
انتشار یک داستان در مجلات باعث شهرت برای نویسنده میشد و اهمیت بسیار زیادی داشت. یادم هست اولین داستانم در دوره دانشجویی در مجله آدینه چاپ شده بود. روز بعد که رفتم دانشگاه، چند نفر گفتند داستانم را خواندهاند. مجلهها بهخصوص چندتایی تیراژ خیلی بالایی داشتند و به نوعی اعتبار برای نویسنده محسوب میشدند. حتی مجلههایی هم که زیاد شهرت نداشتند، گاهی وقتها با تیراژ نسبتاً خوبی چاپ میشدند. حتی بعد که روزنامهها فضای آزاد پیدا کردند، چنین فضایی در روزنامهها هم به وجود آمد. یکی از ناشران به من میگفت وقتی یک کتاب را توی روزنامه آگهی میکنم، فردایش 300 تا 500 نسخه از مجله را میخرند. میخواهم بگویم انتشار داستان در مجله نقش خیلی زیادی در شهرت نویسنده داشت. طوری که کافی بود نویسندهای 6-5 داستان در مجلات چاپ کند تا ناشر کتابش را بگیرد. الان خبری از آن مجلهها نیست و واقعاً حیف.
به نظر شما چرا داستانهای به زبان فارسی به نسبت ادبیات خاورمیانه، کمتر به زبانهای دیگر ترجمه میشوند؟
برای اینکه کار راحتی نیست. احتیاج به حمایت دارد، چه کسی از آثار ایرانی حمایت میکند؟ جز عدهای خاص از هیچ نویسندهای حمایت نمیشود. اینکه میگویند آثار ایرانی نمیتوانند با آثار جهان رقابت کنند، مزخرف است. یک اثر برای اینکه ترجمه شود و بعد به بازار کتابهای خارجی راه پیدا کند، احتیاج به حمایت دارد. اینجا تنها چیزی که کمک کرده بعضی از آثار ترجمه شوند، فقط و فقط بخت و اقبال بوده یا روابطی که خود نویسنده توانسته به ضربوزور در خارج پیدا کند.
به عنوان نویسندهای که نوشتن برای نوجوانان را تجربه کرده، به نظرتان نوشتن برای این گروه از مخاطبان چه باید و نبایدهایی دارد؟
باید ویژگیهای این ژانر را بررسی کرد. مهمتر از هر نکته اینکه خواننده سعی میکند حتما با یکی از شخصیتهای داستان همذاتپنداری کند. وقتی داریم برای نوجوانان مینویسیم، نوجوان علاقه دارد کسی را شبیه خودش در داستان پیدا کند. بنابراین حتما باید یک یا چندتا از شخصیتهای اصلی نوجوان باشند. نکته دیگر اینکه این نوع داستانها باید با اتفاقاتی همراه باشد که برای نوجوان سرگرم کننده باشد. نمیخواهم بگویم فقط باید شامل یک سری اتفاقات باشد که پشت سر هم وارد داستان میشوند، چون قطعا باید پشت این اتفاقات وارد عمق شخصیتها هم شد. اما ماجرا یکی از پایههای اساسی این نوع کتابهاست و اتفاقا اگر خوب ساخته شدهباشد، میتواند نوجوان را به فکر فروببرد و خب البته ویژگیهای دیگری هم هست که مختص این ژانراست.
نویسندگان ایرانی کمتر سراغ ژانرنویسی میروند. چه شد که تصمیم گرفتید سراغ این نوع داستانها بروید؟
من تصمیم نگرفتم. فکر میکنم اگر تصمیم گرفته بودم سراغ این ژانر بروم، خیلی ساختگی از کار درمیآمد. این چیزی است که همیشه با من بوده؛ از کودکی تا همین امروز. علاقه من به کارهای ترسناک و پرماجرا چیزی است که به گمانم به همان کودکی من برمیگردد. همانطور که علاقه من به کارهای مینیمالیستی از دوران دانشکده بهوجود آمد.
چرا مدتهاست که سراغ ترجمه نرفتهاید؟
خوب، چون برایم کار بسیار سختی است. الان فکر میکنم اگر بخواهم یک صفحه ترجمه کنم، روزها طول میکشد و بعد تاثیری که روی کار خودم میگذارد اهمیت دارد. من مدتهاست که هر روز صبح بیوقفه کار میکنم. روزی لااقل یک صفحه مینویسم. ترجمه یک داستان کوتاه مدتها وقتم را میگیرد و بعد هم باید روزها صبر کنم تا دوباره به روزگار قبل از ترجمه برگردم.
اولین باری را که تصمیم گرفتید نوشتههایتان را دیگران هم بخوانند، به یاد دارید؟
نه، چون به یاد ندارم چیزی را برای کسی نخوانده باشم. اولین نوشتههایم را از همان اول برای دوستانم میخواندم؛ برای هر کسی که دمدستم بود. هر وقت دوتا گوش پیدا میکردم، شروع میکردم به خواندن. و خب اینها کمکم هم میکرد. خیلی مهم است که آدم داستانش را برای دیگران بخواند. چون کمک میکند ضعفهایتان را پیدا کنید. بهخصوص وقتی از نوشتن داستانی مدتها گذشته باشد. چون خودتان هم دیگر مثل یک خواننده به آن نگاه میکنید.
فکر میکنید اگر در خانواده اهل ادبیات به دنیا نمیآمدید، باز هم نویسنده میشدید؟
هم شما میدانید و هم من که خیلی از آدمها در دنیا معمولا کار پدرانشان را دنبال کردهاند، چون مسلماً در معرضش بودهاند و با آن خوگرفتهاند. البته به این مفهوم نیست که دقیقا همان کار را من هم کردهام؛ چون من به کلی سبکم متفاوت بوده و هست.
به نظر شما نویسندگی چقدر قابلیادگیری و یاددادن است؟
در درجه اول هر حسی باید از درون بجوشد. اگر کسی چنین حسی داشته باشد، در هر هنری، قطعا موفق خواهد شد. ولی در مراحل بعد باید حتما زیر نظر یک نفر کار کند. باید داستانهایش را برای کسانی که کاملاً به این عرصه تسلط دارند، بخواند. باید یاد بگیرد که کلمات چقدر در کارش نقش دارند و باید چطور از آنها استفاده کرد. به گمانم چنین چیزی باید تا آخر عمر با نویسنده باشد. ماهرترین نویسندهها هم احتیاج دارند کسی کارشان را بخواند.
شما از معدود نویسندگان حرفهای هستید که به نوشتن مثل یک شغل نگاه میکنند. چطور به چنین چیزی رسیدهاید؟
با هر روز نوشتن. درست همانطور که شما گفتید، مثل یک شغل. وقتی دارم رمان مینویسم، حتی روز تعطیل هم برای من وجود ندارد و هر روز کار میکنم. بعضیها تعجب میکنند که چطور من سالی یک رمان دارم و من به آنها میگویم کافی است روزی یک یا دو ساعت برای این کار درنظربگیرید که البته این زمان برای من بیشتر از این چیزهاست. آنوقت حداقل سالی یک رمان دارید. و البته مهمتر از زمان، بحث نظم است. نظم عنصری است که سالهاست با من است.
اگر نویسنده نمیشدید، چه کاری را دوست داشتید تجربه کنید؟
دوست داشتم موسیقیدان بشوم یا رهبر ارکستر. این کار را خیلی دوست دارم.
خودتان هم ساز میزنید؟
بله. یکی دوتا.
نوشتن برای شما پناه روزهای سخت است یا خواندن؟
هر دو این کار را میکنند.خواندن و نوشتن، مرا از جهان وحشتناکی که در آن زندگی میکنیم با این حجم خبرهای بد که هر روز به گوشمان میرسد، دور میکند. باعث میشود چند ساعتی وارد جهانهایی شوم که به کلی از جهان ترسناک خودمان دور است.
روزهای خانهنشینی را چطور میگذرانید؟
با همین چیزها که گفتم. البته فیلم هم زیاد میبینم. این روزها فرصت خیلی خوبی است که آدم بعضی کتابها را که از قبل مانده، بخواند و فیلمهایی را که ندیده، ببیند.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟
مشغول نوشتن جلد چهارم از مجموعه گورشاه. جلد دومش را به تازگی انتشارات افق منتشر کرده و گمان میکنم اواخر سال یا اوایل سال بعد جلد سومش هم منتشر شود.
کمی درباره مجموعه گورشاه توضیح میدهید؟
داستان نویسندهای است که یک شب دیر وقت نوجوانی به سراغش میآید و میگوید خواهرش گم شده. نکته عجیب اینجاست که اعتقاد دارد خواهرش توی خانه خودشان گم شده و چیزهایی میگوید که نویسنده باور نمیکند. اما رفتهرفته پای کس دیگری به داستان باز میشود؛ پای نقاشی که سالها پیش داشته خانه را رنگمیزده و دخترش را با خودش به آنجا برده بوده که دخترش را آنجا گم میکند. رفتهرفته پای نویسنده به ماجرا کشیده میشود و اتفاقات عجیبی میافتد. این در واقع خلاصهای است که میتوانم از داستان بگویم. اما خب داستان به جهان عجیبی کشیده میشود و نویسنده همواره همراه شخصیتهای اصلی داستان است.
گورشاه، دختران گمشده
نشر افق 210 صفحه
در پشت جلد کتاب آمده است: «خواهر نیما ناپدید شده. نیما به سراغ نویسندهای میرود که ادعا میکند کتابهایش را بر اساس واقعیت محض نوشته و از نویسنده میخواهد کمکش کند. او که حرف نیما را باور نمیکند، از این کار سر باز میزند، اما انگار دختران دیگری هم هستند که به سرنوشت خواهر نیما گرفتار شدهاند.»
آخرین رویای فروغ
نشر چشمه 160 صفحه
کتاب، داستان زنی میانسال به نام فروغ است که از فرزندش میخواهد او را به شهر دیگری برای مسافرت ببرد. او حافظهاش را از دست میدهد و نمیتواند اطرافیانش را بشناسد و به همین دلیل همه فرزندانش به شمال میآیند تا دریابند چرا این اتفاق رخ داده است. این خبر برای همه آنها سخت و شوکهکننده است.
مهمانی تلخ
نشر چشمه 142 صفحه
تورج بعد از سالها یکی از استادان قدیمیاش استاد رامین ارژنگ را در اتوبان میبیند. رامین ارژنگ که قبلاً باعث اخراج شدن تورج از دانشگاه شده سوار ماشین تورج میشود و صحبت میان آنها شروع میشود. تورج به استاد میگوید که گذشتهها را فراموش کرده است و حالا ازدواج کرده و...
باید با رمان زندگی کرد
وقتی میخواهم رمان بنویسم میدانم که قرار است با یک پروسه طولانی روبهرو شوم. قبل از هرچیز به کسانی که علاقه دارند رمان بنویسند میگویم، یاد بگیرید که صبور باشید. این کار یک پروسه طولانی است که باید با شخصیتهایتان زندگی کنید. یک روز بیدار میشوید، مثل حالا هوا بارانی است و هوای رمانتان بارانی میشود؛ یک روز بلند میشوید و هوا آفتابی است و هوای رمانتان آفتابی میشود. باید با رمان زندگی کرد و این مهمترین نکته است. من سعی میکنم هر فصلی در رمان تبدیل بشود به یک داستان کوتاه. اتفاقی در پایان داستان بیفتد که خواننده دلش بخواهد برود سراغ فصل بعد یا هر فصل با گرهی تمام شود. آدم میتواند ماهی یک داستان کوتاه بنویسد. این به معنی راحت بودن آن نیست. داستان کوتاه هم فکر و ساختار خودش را میخواهد و سختیهای خودش را دارد. در مورد زندگی کردن با رمان، حین روزهای نوشتن یکی از رمانهایم که خیلی هم درگیرش بودم، یک روز بلند شدم و میخواستم فصل جدیدی از رمان را شروع کنم که به من خبر دادند پسرخالهام در بیمارستان است و آپاندیساش ترکیده و بعد از عمل به هوش آمده و دارد تو را صدا میزند. پا شدم رفتم بیمارستان و تا ظهر هم بالای سرش بودم و عصر مرخصش کردند. وقتی برگشتم مجبور شدم تمام فصلهای قبلی را بازنویسی کنم. فکر کنم دو،سه هفتهای طول کشید تا برگردم جایی که قبلا بودم.
از عشق و مرگ تا نویسندگی
سیامک گلشیری در مردادماه 1347 در یک خانواده فرهنگی در اصفهان متولد شد. دوران کودکی را در اصفهان سپری کرد و سپس در شش سالگی به همراه خانواده، به سبب تغییر شغل پدر، به تهران مهاجرت کرد. بعد از انقلاب، در سال ۱۳۵۹، بار دیگر به اصفهان بازگشت. در اواخر دوران دبیرستان به فعالیتهای نمایشی روی آورد و چندین نمایشنامه را روی صحنه برد. با پایان این دوران تحصیلی، این فعالیتها هم قطع شد. پس از آن به خدمت سربازی اعزام شد و از آنجا که تنها پسر خانواده بود، از رفتن به جبهه معاف شد. او در این دوران به فراگرفتن زبان آلمانی روی آورد. پس از پایان این دوران، در سال ۱۳۶۹، تحصیلات خود را در رشته زبان آلمانی آغاز کرد. در این دوران به تدریج نهتنها به ادبیات آلمان، که به ادبیات تمامی جهان علاقهمند شد و در کنار خواندن آثار نویسندگان آلمانی، به مطالعه آثار مشهور ادبیات جهان نیز پرداخت. در سال ۱۳۷۵، پس از نوشتن رسالهای با عنوان داستان کوتاه در آلمان، پس از جنگجهانی دوم، موفق به گرفتن درجه فوقلیسانس زبان و ادبیات آلمانی شد. گلشیری فعالیت ادبیاش را از سال ۱۳۷۰ آغاز کرد. اولین داستان کوتاه او به نام «یک شب، دیروقت» در سال ۱۳۷۳، در مجله آدینه به چاپ رسید و پس از آن داستانهای زیادی در مجلات مختلف ادبی، نظیر آدینه، گردون، دوران، کارنامه، زندهرود، زنان، کلک و چندین و چند مقاله در روزنامههای مختلف به چاپ رساند و سرانجام در ۱۳۷۷ اولین مجموعهداستانش با عنوان «از عشق و مرگ» منتشر شد.
نوجوانی؛ فصل ماجراجویی
آنوقتها که موبایل، تبلت و اینترنت نبود، تلویزیون فقط ساعت 5عصر برای بچهها برنامهکودک پخش میکرد یا مثلا پنجشنبهها ظهر که از مدرسه میآمدیم یک سریال بود که پخش میشد. به هر حال میخواهم بگویم سرگرمیهای بچهها در آن دوران خیلی محدود بود و برای همین هم ما همیشه در کوچه بودیم. راستش به کتاب هم زیاد علاقه نداشتم. از بس که دوروبرم کتاب بود، زدهشده بودم؛ هر چند که خواهناخواه پیش میآمد که کتابهایی را بخوانم ولی به قصه تعریفکردن خیلی علاقه داشتم و یکی از سرگرمیهایم این بود؛ قصههایی که معمولا یک بخشی از آن مربوط به کتابهایی بود که خوانده بودم و بقیهاش را از خودم میساختم و تعریف میکردم. یادم است کتاب ترسناکی خوانده بودم به نام «مرد دوچهره» و بعد وقتی برای دوستانم تعریف میکردم، خیلی جاهایش را تغییر داده بودم. برای همین فکر میکنم همه این تجربههای ماجراجویانه باعث شد تا من نویسنده شوم. اگر الان به نوجوانی برمیگشتم، دست از ماجراجویی برنمیداشتم. سعی میکردم مواد خام بیشتری برای آینده فراهم کنم؛ برای رمانها و داستانهایی که قرار بود در آینده آنها را بنویسم. سعی میکردم چیزهای بیشتری یادبگیرم، مهارتهایی هست که میشود در نوجوانی یادگرفت و تا آخر عمر با آدم هستند؛ به جای آنکه درسهایی را بخوانم که بعدها به هیچ دردم نمیخوردند.