از کرونا به آینده چه خواهیم گفت؟
زهرا نوری:
با موسیقی تبّتی و بوی عود صندل بیدار میشوم. مامان نشسته و درحال مراقبه است. تا چشمهایم را باز میکنم یادم میآید امروز، روز مهمی در زندگی من است. صدای خروپفهای بابا را میشنوم. از کنار تخت فائزه که رد میشوم خندهام میگیرد. همهی عروسکها کنارش روی تخت هستند. نباتخانم توی بغلش است. خرسکی زیرش مانده و روباهه از تخت پایین افتاده. پتو را میپیچم دور خودم و بقیهی خوابم را نشسته روی مبل ادامه میدهم. چشمهایم گرم خواب است. دکمهی کنترل را هنوز میزنم، تلویزیون با صدای بلند روشن میشود؛ با خبر پخش ویروس «کرونا» در کشورهای گوناگون دنیا. مامان وسط مراقبهاش چشمهایش باز میشود. صدا را کم میکنم. خانممعلمِ توی تلویزیون با جدیت تمام، برای دانشآموزان خیالی، علوم درس میدهد. یادم میآید قرار بود در این روز مهم، من و بابا یک قرار دونفرهی هیجانانگیز داشته باشیم. سعی میکنم حدس بزنم بابا چه نقشهای کشیده و امیدوارم از مامان تقلب گرفته باشد. چون مامان بهتر میداند چه چیزی هیجانانگیز است؛ البته هیجانانگیز از نظر من و بابا خیلی فرق دارد.
فائزه با نباتخانم توی بغلش توی پذیرایی میآید و میگوید: «مامان کیارونه بره، میریم پارک، تاب و سرسره؟» مامان شمعها را که دور عود گذاشته خاموش میکند و میگوید: «تو به خدا بگو کرونا رو ببره... خدا حرف بچهها رو گوش میده.» بابا بیدار میشود و خانه به محاصره اخبار کرونایی در میآید و هرچند دقیقه یکبار مثل کوکوی ساعت، خبری دربارهی بیماری در کشوری جدید یا تعداد مرگ و میر آن میدهد. مامان همانطور که دستور آشپزی را از گوشی میخواند، آرام میگوید: «نمیخوام این اخبار منفی رو بشنوم.»
بابا عینکش را از صورت خرسک فائزه برمیدارد و میگوید: « اخبار منفی چیه؟... واقعیته!»
مامان میپرسد: «قارچپلو درست کنم؟» و مواد لازم را بلند میخواند: «سینهی مرغ، لوبیای چشمبلبلی، پیازداغ، زعفرون و قارچ» فائزه اخم میکند. مامان جواب اخم را میدهد: «باشه، قارچهاش رو جدا سرخ میکنم.»
اینروزها طبق یک برنامهی نانوشته هرکس برنامهای دارد و کار مشترکمان این است که شبها یک فیلم جدید یا تکراری میبینیم. بابا برنامهاش در سه «خ» خلاصه میشود؛ خواب، خوردن و خبر. چشم که باز میکند سراغ گوشی و فضای مجازی و شبکههای تلویزیونی میرود و اخبار تازهی کرونا را دنبال میکند تا ناهار و شام و لابهلای این برنامهها به اصرار فائزه کمی هم خالهبازی میکند و مهمان خالهفائزه میشود. برنامهی مامان؛ یوگا و مراقبه، پختن غذاهای جدید و خواندن رمانهای نیمهکاره است و برنامهی من، چرخزدن در گوگل.
درست است که درخانه هستیم و خبری از سفر و سینما و پارک نیست و محکوم به تماشای شکوفههای بهاری از پشت پنجرهایم، اما مدتها بود که اینجوری کنارهم وقت نمیگذراندیم. حتی در روزهای تعطیل هم هرکس برنامهای داشت؛ استخر بابا، خریدهای مامان و کلاس زبان من.
بابا با صدای بلند میخواند: «همهی سینماها، مسابقات ورزشی و گردهماییها تعطیل شد.» غر میزنم: «یعنی حالا که از دست مدرسه خلاص شدیم، توی خونه زندانی شدیم. نه تفریح، نه مهمونی!»
بابا ادامه میدهد: «متأسفانه قرار هیجانانگیز تو هم تعطیل شده. پول بلیتها به حسابم برگشته.» کنجکاو میپرسم:
«بلیت چی؟» بابا از زیرعینک نگاهم میکند:«کنسرت گروه چارتار.» از ته دل ناله میکنم: «نـــــه...! این کرونای کوفتی دیگه چی بود!» مامان همانطور که اشکهایش را پاک میکند، پیازهای خردشده را میریزد توی ماهیتابه و میگوید: «به اونایی فکر کن که عروسی یا مراسم ختمشون برگزار نمیشه... تولد رو میشه توی خونه هم برگزار کرد و تازه هرسال میشه تولد گرفت؛ اما عروسی فقط یهبار توی زندگی آدمها اتفاق میافته.» توضیحات مامان آرامم نمیکند. احساس بدبختی میکنم. حالا که بعد از مدتها مامان و بابا قرار جالبی برای تولدم گذاشتهاند، این ویروس فسقلی همهچیز را خراب کرده است.
فائزه دوباره عینک بابا را بر میدارد و روی چشم خرسک میگذارد. گوشی پزشکی اسباببازیاش را هم دور گردن خرسک میگذارد. از مامان ماسکی میگیرد و دور دهان نباتخانم میگذارد. همه را دعوت میکند به دیدن نمایش.
در نمایش فائزه، کرونا که نقشش را دایناسورانگشتی بازی میکند، خودش هم بیمار میشود و سرفه میکند و اینجوری انتقام پارکنرفتن خودش و خرابکردن تولدم یا شاید بیماری همهی آدمها را از این ویروس موذی میگیرد. از این ویروس فسقلی بدم میآید که اینهمه فناوری و پیشرفت آدمها را دست انداخته است و شبیه فیلمهای علمیتخیلی، توسط موجودات بیگانه به زمین آمده تا زمین را به تسخیر خودش در بیاورد.
بابا میگوید: «محققها میگن این ویروس ممکنه تا بعد از فصل تابستون هم باشه و با گرما هم از بین نره!» مامان قارچها را میریزد در روغن و خونسرد میگوید: «در عوض با خونهموندن آدمها، طبیعت داره نفس میکشه.»
من غر میزنم: «تولد من خراب شده، شما از حال خوش طبیعت حرف میزنین؟» جلوی اشکهایم را میگیرم تا سُر نخورد روی گونهام. میروم توی اتاقم. از پنجرهی اتاق، آسمان را نگاه میکنم و خیره میشوم به پرواز چند کبوتر در آسمان.
مامان میآید توی اتاق و بیمقدمه میگوید: «این وضعیت رو کسی انتخاب نکرده... بالأخره دوباره مدرسهها وا میشن و کنسرتها برگزار میشه، اما فکر کن چند سال بعد همهمون از اینروزها، خاطرات عجیبی برای کسایی که اینروزها رو ندیدن میگیم. فکر کن یه روزی به بچهات دربارهی اینروزها چی میگی؟ شاید بگی، یه ویروس عجیب تولد 15سالگیات رو خراب کرد... درسته، حالا ناراحتی اما هیچوقت تو زندگیات، این تولدت رو یادت نمیره.» مامان کتابی از قفسهی کتابخانه برمیدارد و حرفهایش را ادامه میدهد «برای اونها که اینروزها رو ندیدن، سخته باور کنن در عصر اینترنت و موبایل یه بیماری واگیردار همهی آدمهای دنیا رو چندماه خونهنشین کرد، اما ما اینروزها رو زندگی کردیم. یادت باشه اینروزها وارد تاریخ میشه.» حرفهای مامان ذهنم را از تمرکز روی خرابشدن تولدم دور میکند. به روزهایی فکر میکنم که روزهای قرنطینه در آنها خیلی دور است؛ شبیه خوابی که دیدهام و وقت بیداری چیزی از خواب یادم نیست.