• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
سه شنبه 17 تیر 1399
کد مطلب : 104310
+
-

سی و چهارمین نامه به برادر شهیدم

سی و چهارمین نامه به برادر شهیدم

عذرا فراهانی _  روزنامه‌نگار

عباس عزیزم 
دو سال است مامان‌ اصرار دارد سنگ قبرت را عوض کنیم. حالا چند ماهی است می‌گوید: دو میلیون پول جمع کرده‌ام برای سنگ قبر. من مخالفم. می‌گویم همین خوب است. می‌گوید: رنگ و رویش رفته است. می‌گویم: درعوض این سنگ قدمت دارد. اصالت دارد. ما سال‌هاست دستمان را روی این سنگ گذاشته‌ایم و با تو صحبت کرده‌ایم. بارها نوشته‌های تراشیده روی سنگت را با رنگی جدید مزین کردیم. این همه‌ کاری است که می‌توانستیم برایت انجام دهیم و گاهی مقبره کوچک شیشه‌ای‌ات را نو نوار کردیم و شمعی جدید گذاشتیم با گلدانی کوچک- به ناچار مصنوعی- و آن قرآن کوچکی که به خون تو آغشته شده و همچنان بوی تو را می‌دهد. 
خیلی سال است از آمدنت به اینجا می‌گذرد و من هرسال از اول تا هفدهم تیر ماه (روز شهادتت) برای شمارش سال‌های نبودنت به تکاپو می‌افتم. تازه هر بار این سال‌ها را حتماً با انگشتان دستانم می‌شمارم تا مبادا سالی بدون تو را،  گم کرده باشم. سال‌های نبودنت را صد بار می‌شمارم. روی کاغذ می‌آورم و‌گاه اعداد را از کف دستم روی ماشین حساب می‌ریزم. درست مثل تاسی رها شده از دست. شمارش امسال روی عدد سی‌ وچهار متوقف می‌شود. سی وچهار سال یعنی خودِ اصالت. اصالت سنگ،  اصالت نبودن و اصالت دلتنگی. 
مامان دلش راضی نمی‌شود ولی ما هم هیچ‌کدام تا به حال زیر بار حرفش نرفته‌‌ایم. راستی نظر خودت چیست؟ سنگ‌ قبرهای هم‌ردیفانت،  سنگ‌ قبرهای همسایه‌هایت هم هیچ‌کدام عوض نشده است. همین شهید جلیلی،  همسایه سمت چپت. همسایه‌ای که هم‌‌سن و سال خودت بود،  با بیست و چهار سال سن. پدر که نداشت ولی مادر همیشه گریانش،  با آن چادرِ گل‌گلی که بر کمر گره می‌زد و چارقد سفیدش را با سوزن زیر گلو می‌بست،  آنقدر پای همین سنگ قدیمی ‌زار زد تا نابینا شد. بعد هم از غصه دق کرد و رفت. حالا سال‌هاست او رفته و نمی‌داند سنگ قبر پسرش چقدر اصیل شده است. 
همسایه سمت راستت،  مسعود بیست ساله را می‌گویم. اویی که دو ماه بعد از شهادت،  نامش در فهرست قبولی‌های دانشگاه درآمد. پدر او با صدای نازنینش بالای همین سنگ قدیمی می‌نشست و با صدای بلند شعر می‌خواند. مردی که سال‌ها ندیده بودمش تا همین شش ماه پیش که یک روز اعلامیه‌ترحیمش کنار عکس فرزند شهیدش جا خوش کرده بود. 
حالا جز سنگ‌ها،  همه‌‌چیز تغییر کرده است. بیشتر از همه آدم‌ها،  ارزش‌ها،  تفکرات،  مملکت،  همه‌‌چیز و همه‌‌چیز در این سی و چهار سال دگرگون شده است. چند کیلومتر آن طرفتر از همین بهشت زهرا که تو در آن خوابیده‌ای،  سال نودوپنج،  پنجاه خانواده بی‌سر پناه در گورهای گورستانی بزرگ در حومه شهریار می‌خوابیدند. خودشان،  زن و فرزندانشان. من آنها را ندیده بودم. اما دلم می‌خواست ببینم آیا همه‌شان در یک گور می‌خوابند؟ یا هرکدام در گوری جداگانه؟ برایم سؤال بود که فرزندانشان را چگونه در گورها تقسیم می‌کردند؟ گورهای سرد و تاریک و سوت کور؛گورهایی که به وقتش به بهایی گران و گزاف در اختیار مردم (که زیر بار فشار اقتصادی کمرشان شکسته شده) قرار می‌گیرد. 
داشتم فکر می‌کردم کسی که در زنده بودنش نتوانسته یک چهاردیواری کوچک برای خودش پیدا کند،  پس از مرگ پول قبرش از کجا خواهد آمد؟ با خودم فکر می‌کردم که مسئولان چقدر به خانواده‌های شهدا لطف کردند که به هر شهیدی قبری رایگان دادند. حتی به والدین آنها هم قبر مجانی دادند. البته الان را نمی‌دانم که هنوز این حاتم‌بخشی در جریان است یا خیر؟ گفته بودند حتی مسکن هم نخرید،  ارزان می‌شود. من حالا به آنهایی که پشت‌بام‌های خانه‌ها را شبی پنجاه هزار تومان اجاره می‌کنند،  می‌اندیشم و می‌گویم خوب است دیگر پنجاه هزار تومان که چیزی نیست. ارزان است! آن هم بابت پشت‌بام‌های خانه‌هایی که اصالت ندارد. 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید