
کُنج خلوت!

هروقت اوضاع پیچیده میشه، همهمون به یه کنج خلوت احتیاج داریم؛ به سیارک خودمون، کمی حواسپرتی از روزمرگیها، جایی که بتونیم یهکم به خودمون فکر کنیم. ببینیم با خودمون چندچندیم، با خودمون حرف بزنیم، خودمون رو دلداری بدیم، حتی با خودمون دعوا کنیم و بعدش هم خودمون رو ببخشیم!
پ.ن: برای من این کنج خلوت، به پیشنهاد یه دوست خوب و با مرور آرشیو دوچرخهایام اتفاق افتاد. برای شما هرچیزی میتونه باشه!
عکس و متن: فاطمه موسوی، 17ساله از کرج
دورهی آسمانی
نوجوانی دورهی آسمانی زندگی است؛ گاهی حالمان ابری است، گاهی باران میبارد، گاهی هم آسمان زلال میشود، مثل آبی دریا. گاهی گنجشک کوچک قلبمان ترانهی آزادی میخواند و دلش استقلال میخواهد. گاهی قلبمان میشود به وسعت اقیانوس و فکرهای رنگی به سراغمان میآید و مثل ساعت کوکی از جا میپریم و تصمیم ناگهانی میگیریم. تصمیم میگیریم به سراغ ساختن دنیای رنگیمان برویم، سوار قایق کاغذی خیال میشویم و تا ساحل رنگی هدف پارو میزنیم.
فاطیما کورکی، ۱۵ ساله از سیرجان
سوار بر ابر
یک تکه ابرسفید، آرامآرام آمد پایین و درست جلوی پایم ایستاد. سوارش شدم. نرم و خنک بود. ابر تکانی خورد و بالا رفت. حالا میتوانستم شهر را ببینم. چه لذتبخش بود! همهچیز مانند مورچه زیر پایم، کوچک بودند. ناگهان ابر لرزید. ترسیدم. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «نمیدانم! فکر کنم وقت باریدن است.» ابر کوچولو دوباره تکانی خورد و شروع به باریدن کرد. هرلحظه کوچک وکوچکتر میشد. ابر کوچولو کمی پایین آمد، اما خیلی کوچک شده بود. من داشتم میافتادم، ولی قطرهای مرا سوار کرد و آرام روی زمین آورد.
سارا حسنیخورشیدی،۱۳ساله از گلوگاه