توهم داغ کتابخانه
خلیل کاظمنیا ـ دستیار تخصصی جراحی
چقدر دلم برای کتاب و کتابخانه لک زده، سهسالی میشود که دستم از همهجا کوتاه شده و شب و روزم شده بیمارستان و بیمارستان و بیمارستان. چقدر عطر برگهای کاهی رمانهای چند دست گشته جلد شکسته توی زندگیام نایاب شده، دقیقا مثل عطر میخکهای لباسهای بقچهپیچ ته کمد.
تابستان که میشد و ثلث سوم شرش کم، کتابها یکییکی رو میشد و محله به محله میگشت. مهم نبود آزیموف باشد یا ژول ورن و همینگوی؛ مهم این بود
که پا به پای یخ در بهشت و آلاسکای دَم ظهر، هُرم داغ چله تابستان را میبلعیدیم و خنک میشدیم؛ با رؤیاپردازیهای جنگزدهمان.
قد که کشیدیم، چرخ زندگیمان چرخید ولی لَقلَقکنان و حضور بینفسِ کتاب؛ افسوس!
کتاب دیگر انتزاعی شد و شد جزئی از اوهام که هرازگاهی ناخودآگاهمان را قلقلک میدهد و میرود پی کارش.
یک روز صبح که خوابآلود و شتابان از زیر پل کنار بیمارستان میپیچیدم، تابلوی مغازهای خواب را از سرم پراند؛ مغازهای نهچندان بزرگ با کرکرهای سفید که روی تابلوی بالای آن درشت نوشته شده بود: «کتابخانه مهر»، و تنها خدا میداند که دیدن تابلوی کتابخانه آن هم وسط فستفودی و هایپرمارکت رنگ و وارنگ، با دل من چه کرد!
فردا و فرداهای دیگر با انرژی کتابخانه، شاد و سرزنده، پا در بیمارستان میگذاشتم و هزاران درود بر سیلقه ناب مؤسس آن کتابخانه میفرستادم. در یکی از صبحهای فرحانگیز که وقتم بیشتر بود، چندثانیهای به کتابخانه خیره شدم، یک جای تابلو اشتباه بود؛ کتابخانه را «کبابخانه مهر» نوشته بود با زغالی آتشین در کنارش. چه اشتباه فاحشی. باید یک روز که آمدم برای امانت کتاب، به صاحب کتابخانه بگویم زغال تابلویش را خاموش کند. خطرناک است کنار کتابخانه!